Player killer : همسفر جدید

نویسنده: mostafa323as

" هوف..هوف..الان دوساعته که دارم پیاده روی می کنم " 


خوشبختانه تا الان بعد از اون شورش هیوالا دیگه با هیولایی برخورد نداشتم که لازم باشه مبارزه کنم 


_ صدای پارس کردن سگ 


_ صدای پارس کردن سگ 


به سمت یوکی ( اسم سگی که احضار کرده ام)

نگاه میکنم که به جلو خیره شده و در حال پارس کردن است 


" چی شده یوکی؟" 


همچنان به سمت انتهای جاده که در تاریکی شب معلوم نیست پارس می کند 


فکر کنم می خواهد چیزی را به من بفهماند ، امکان دارد چیز خطرناکی اونجا باشه 


تفنگ هفت تیرم را از انبار سیستم بیرون می آورم تا اگر اتفاقی افتاد بتوانم از خودم دفاع کنم 


چشمانم را تنگ می کنم و به سمتی که یوکی نشان می دهد نگاه می کنم 


_ووششش 


"لعنتی" 


سریعا خودم رو روی زمین می اندازم تا با شعله ای که به سمتم می آمد برخورد نکنم 


" یه جادوگر؟.." 


با اینکه هنوز اثری از کسی ندیده بودم ، اما با هفت تیرم سه گلوله به صورت پیوسته به محلی که شعله آتش از آن آمده بود شلیک کردم 


_بنگ 


_بنگ 


_بنگ 


ولی باز هم گلوله آتش دیگری به سمتم پرتاب شد 


گلوله آتش دوم دقیقه جلوی کوین به زمین برخورد کرد 


" لعنتی ، مثله اینکه هنوز زندست.." 


صدای ضعیفی از توی تاریکی گفت 


" ن..نزدیک من نیا" 


چی؟ 


فکر کنم که اون فکر کرده که من قصد کشتنش رو دارم 


یه فکر خوب دارم. 


اسلحه ام را توی انبار سیستم گذاشتم و دستانم را به حالت تسلیم بالا بردم و با صدایی بلند که قابل شنیدن باشد گفتم 


" من قصد آسیب زدن به تو رو ندارم" 


صدا با لرزشی که که میشد فهمید هنوز اعتماد نکرده است گفت 


" وا..واقعا نمی خوای بهم آسیب بزنی؟" 


منم با لحن دوستانه ای گفتم 


" نه ، در ابتدا هم من به تو حمله نکردم ، این تو بودی که به من شلیک کردی" 


برای چند لحطه هیچ صدایی نیامد و بعد از چند ثانیه پسر نوجوانی را دیدم که از میان تاریکی بیرون آمد 


او یک کلاه کاکتیل روی سرش بود و یک ژاکت گشاد و بلند  قدیمی هم پوشیده بود 


قد متوسطی داشت و از این فاصله چیز بیشتری معلوم نبود 


پسر با احتیاط جلوتر آمد و با ترس گفت 


" س..سلام " 


دستام رو پایین آوردم و به او لبخندی زدم تا تنش میان ما کمتر شود و بعد با لحن آرامی شروع به صحبت کردم 


" سلام ، اسم من کوینه اسم تو چیه؟" 


پسر مکثی کرد و بعد با لرزشی گفت 


" آ..آنا" 


چی؟ پس این دختره؟ 


خب مس چرا موهاش از کلاهش بیرون نیومده؟ 


افکارم را به زبان آوردم و گفتم 


" تو یه دختری؟" 


کسی که تازه فهمیده بودم دختر است گفت 


" ب..بله ، مگه معلوم نیست؟" 


سریعا بدون لحظه ای فکر کردن گفتم 


" نه ، چون موهای بلندی نداری" 


احساس کردم که تنش بین ما کمی کمتر شده است 


او کلاهش را از روی سرش برداش و ناگهان موهای سیاه رنگی که حتی از این شب سیاه هم تیره تر بودند نمایان شد 


رنگ مشکی موهاش با پوست سفیدش تضاد زیبایی رو ساخته بود 


و چشمان سبز رنگش مثل یک سنگ قیمتی می درخشید 


با تعجب گفتم 


" چطور این همه مو رو توی اون کلاه جا داده بودی؟" 


آنا ، بدون اینکه حالت چهره اش تغییر کند گفت 


" خب..موهای من خیلی نرم هستند برای همین به راحتی میتونم اونها رو توی این کلاه جا بدم" 


واو ، الان کنجکاو شدم که جنس موهاش چجوریه ، بلافاصله دستم رو جلو بردم‌ 


و دسته ای از نوهای او را گرفتم و گفتم 


" وای.. خیلی جالبه ،حس لمس کردن موهات مثله حس لمس کردن ابریشمه" 


دخترک جیغ خفیفی کشید.. 


" آییی، موهام رو نکش" 


بدون اینکه متوجه شده باشم ، موهاش رو کشیده بودم و این باعث شده بود که دردش بگیره 


سریعا موهاش رو رها کردم و گفتم 


" اوه، ببخشید ، حواسم نبود" 


آنا با لبخند گرمی گفت 


" اشکال نداره " 


در جواب لبخندش لبخندی میزنم و بعد با کنجکاوی می پرسم 


" راستی ، آنا اینجا چیکار میکنی؟" 


وقتی این رو پرسیدم ، سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت 


برای چند لحظه سکوتی بین ما بود... 


" خ..خب اگه دوست نداری در موردش صحبت کنی نیازی نیست چیزی بگی" 


آنا سرش رو بالا آورد 


" خب ، اینطور نیست که نخواهم چیزی بگویم ، راستش یادم نمیاد چرا اینجام.." 


چی؟ 


مگه میشه اینطور چیزی رو فراموش کنی؟ 


یه..یه لحطه صبر کن ، این دقیقا شبیه رویداد هاییه که برای شخصیت اصلی اتفاق می افته و در نتیجه باعث میشه یک عضو به حرمسراش اضافه بشه 

ولی... اگه سنش کم باشه ممکنه به عنوان یک مجرم دستگیرم کنند ، قیافه اش که به نظر میرسه دبیرستانی باشه 

" آنا ، الان چند سالته؟" 

آنا مکثی می کند و بعد می گوید 

" فکر کنم 17 سالمه" 

عالیههههه ، من هم به تازگی به 21 سالگی رسیده ام پس چون فاصله سنی زیادی نداریم ، جرم حساب نمیشه 

حرمسرا منتظرم بمون که من دارم میام... 

خب بهتره انقدر جوگیر نباشم ، به هر حال من که شخصیت اصلی نیستم 

ولی خب ، بهتره حداقل تلاش خودم رو بکنم 

با لبخند دندان نمایی ، دستم را برای دست دادن جلو می برم و می گویم 

" خب ، آنا من هم ۲۱ سالمه ، از آشناییت خوشبختم" 

او هم با من دست میده و با لبخند شیرینی می گوید 

" همچنین ، من هم از آشناییت خوشبختم"

خب آنا ، فکر کنم خدا تو رو برای من فرستاده تا عضو هحرمسرای من باشی....چیز ، یعنی منظورم اینه که انگار قراره هم سفر من باشی

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.