" هوف..هوف..الان دوساعته که دارم پیاده روی می کنم "
خوشبختانه تا الان بعد از اون شورش هیوالا دیگه با هیولایی برخورد نداشتم که لازم باشه مبارزه کنم
_ صدای پارس کردن سگ
_ صدای پارس کردن سگ
به سمت یوکی ( اسم سگی که احضار کرده ام)
نگاه میکنم که به جلو خیره شده و در حال پارس کردن است
" چی شده یوکی؟"
همچنان به سمت انتهای جاده که در تاریکی شب معلوم نیست پارس می کند
فکر کنم می خواهد چیزی را به من بفهماند ، امکان دارد چیز خطرناکی اونجا باشه
تفنگ هفت تیرم را از انبار سیستم بیرون می آورم تا اگر اتفاقی افتاد بتوانم از خودم دفاع کنم
چشمانم را تنگ می کنم و به سمتی که یوکی نشان می دهد نگاه می کنم
_ووششش
"لعنتی"
سریعا خودم رو روی زمین می اندازم تا با شعله ای که به سمتم می آمد برخورد نکنم
" یه جادوگر؟.."
با اینکه هنوز اثری از کسی ندیده بودم ، اما با هفت تیرم سه گلوله به صورت پیوسته به محلی که شعله آتش از آن آمده بود شلیک کردم
_بنگ
_بنگ
_بنگ
ولی باز هم گلوله آتش دیگری به سمتم پرتاب شد
گلوله آتش دوم دقیقه جلوی کوین به زمین برخورد کرد
" لعنتی ، مثله اینکه هنوز زندست.."
صدای ضعیفی از توی تاریکی گفت
" ن..نزدیک من نیا"
چی؟
فکر کنم که اون فکر کرده که من قصد کشتنش رو دارم
یه فکر خوب دارم.
اسلحه ام را توی انبار سیستم گذاشتم و دستانم را به حالت تسلیم بالا بردم و با صدایی بلند که قابل شنیدن باشد گفتم
" من قصد آسیب زدن به تو رو ندارم"
صدا با لرزشی که که میشد فهمید هنوز اعتماد نکرده است گفت
" وا..واقعا نمی خوای بهم آسیب بزنی؟"
منم با لحن دوستانه ای گفتم
" نه ، در ابتدا هم من به تو حمله نکردم ، این تو بودی که به من شلیک کردی"
برای چند لحطه هیچ صدایی نیامد و بعد از چند ثانیه پسر نوجوانی را دیدم که از میان تاریکی بیرون آمد
او یک کلاه کاکتیل روی سرش بود و یک ژاکت گشاد و بلند قدیمی هم پوشیده بود
قد متوسطی داشت و از این فاصله چیز بیشتری معلوم نبود
پسر با احتیاط جلوتر آمد و با ترس گفت
" س..سلام "
دستام رو پایین آوردم و به او لبخندی زدم تا تنش میان ما کمتر شود و بعد با لحن آرامی شروع به صحبت کردم
" سلام ، اسم من کوینه اسم تو چیه؟"
پسر مکثی کرد و بعد با لرزشی گفت
" آ..آنا"
چی؟ پس این دختره؟
خب مس چرا موهاش از کلاهش بیرون نیومده؟
افکارم را به زبان آوردم و گفتم
" تو یه دختری؟"
کسی که تازه فهمیده بودم دختر است گفت
" ب..بله ، مگه معلوم نیست؟"
سریعا بدون لحظه ای فکر کردن گفتم
" نه ، چون موهای بلندی نداری"
احساس کردم که تنش بین ما کمی کمتر شده است
او کلاهش را از روی سرش برداش و ناگهان موهای سیاه رنگی که حتی از این شب سیاه هم تیره تر بودند نمایان شد
رنگ مشکی موهاش با پوست سفیدش تضاد زیبایی رو ساخته بود
و چشمان سبز رنگش مثل یک سنگ قیمتی می درخشید
با تعجب گفتم
" چطور این همه مو رو توی اون کلاه جا داده بودی؟"
آنا ، بدون اینکه حالت چهره اش تغییر کند گفت
" خب..موهای من خیلی نرم هستند برای همین به راحتی میتونم اونها رو توی این کلاه جا بدم"
واو ، الان کنجکاو شدم که جنس موهاش چجوریه ، بلافاصله دستم رو جلو بردم
و دسته ای از نوهای او را گرفتم و گفتم
" وای.. خیلی جالبه ،حس لمس کردن موهات مثله حس لمس کردن ابریشمه"
دخترک جیغ خفیفی کشید..
" آییی، موهام رو نکش"
بدون اینکه متوجه شده باشم ، موهاش رو کشیده بودم و این باعث شده بود که دردش بگیره
سریعا موهاش رو رها کردم و گفتم
" اوه، ببخشید ، حواسم نبود"
آنا با لبخند گرمی گفت
" اشکال نداره "
در جواب لبخندش لبخندی میزنم و بعد با کنجکاوی می پرسم
" راستی ، آنا اینجا چیکار میکنی؟"
وقتی این رو پرسیدم ، سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت
برای چند لحظه سکوتی بین ما بود...
" خ..خب اگه دوست نداری در موردش صحبت کنی نیازی نیست چیزی بگی"
آنا سرش رو بالا آورد
" خب ، اینطور نیست که نخواهم چیزی بگویم ، راستش یادم نمیاد چرا اینجام.."
چی؟
مگه میشه اینطور چیزی رو فراموش کنی؟
یه..یه لحطه صبر کن ، این دقیقا شبیه رویداد هاییه که برای شخصیت اصلی اتفاق می افته و در نتیجه باعث میشه یک عضو به حرمسراش اضافه بشه
ولی... اگه سنش کم باشه ممکنه به عنوان یک مجرم دستگیرم کنند ، قیافه اش که به نظر میرسه دبیرستانی باشه
" آنا ، الان چند سالته؟"
آنا مکثی می کند و بعد می گوید
" فکر کنم 17 سالمه"
عالیههههه ، من هم به تازگی به 21 سالگی رسیده ام پس چون فاصله سنی زیادی نداریم ، جرم حساب نمیشه
حرمسرا منتظرم بمون که من دارم میام...
خب بهتره انقدر جوگیر نباشم ، به هر حال من که شخصیت اصلی نیستم
ولی خب ، بهتره حداقل تلاش خودم رو بکنم
با لبخند دندان نمایی ، دستم را برای دست دادن جلو می برم و می گویم
" خب ، آنا من هم ۲۱ سالمه ، از آشناییت خوشبختم"
او هم با من دست میده و با لبخند شیرینی می گوید
" همچنین ، من هم از آشناییت خوشبختم"
خب آنا ، فکر کنم خدا تو رو برای من فرستاده تا عضو هحرمسرای من باشی....چیز ، یعنی منظورم اینه که انگار قراره هم سفر من باشی