( بچه ها قبل از اینکه شروع به خواندن کنید میخواستم چیزی رو بهتون بگم.
این سایت امکانات خوبی رو در اختیار نویسندگان قرار میده ، پس سعی کنید لایت ناول های بیشتری توی این سایت آپلود کنید و اگه کسی رو میشناسید که علاقه منده به این سایت دعوت کنید تا سایت رونق بگیره)
حالا دیگه یه هم سفر جدید به دست آوردم و مطمعناً قراره از این همسفر جدید به سود خودم استفاده کنم
شاید اگه یه شخصیت اصلی ، از اون مدلی که پسر جذاب و مهربون و دوست داشتنیه به جای من بود ، با این دختر مهربون بود
اما ، دنیای واقعی خیلی بی رحم تر از اون چیزی که بخوای با یه دختر غریبه مهربون باشی
" آنا ، راستش من دارم از اینجا میرم ، تو هم می خوای همراه من بیای؟"
آنا وقتی این را به او گفتم ، برای چند لحظه به فکر فرو رفت.
امیدوارم که هم سفر شدن با من رو قبول کنه ، چون در غیر اینصورت ، برای اینکه بتوانم بیشترین استفاده را از او ببرم ، مجبورم که او را بکشم و آیتم هایش را غارت کنم
خودم هم دوست ندارم که او را بکشم ، اما در غیر این صورت ممکنه که قبل از اینکه من به مقصدم برسم ، او به شهر برسد و مسیر من را به آنها لو بدهد
همینطور که داشتم به گذینه های موجود فکر می کردم ، صدای آنا توجه من رو به خودش جلب کرد
" کوین ، راستش من به یاد نمیارم که از کجا اومدم و اینجا چیکار می کنم ، پس ممنون میشم که اجازه بدی من هم همراه تو بیام"
یکم مشکوکه که هیچ چیز رو به یاد نمیاره ولی به محض اینکه اسمش رو پرسیدم شریعا جواب داد ، باید حواسم بهش باشه و گاردم رو پیشش پایین نیارم
ول خب ، مثله اینکه قرار نیست فعلا بکشمش ، ولی امکان داره که در آینده مجبور به کشتنش بشم
پس باید تا اونجا که میتوانم از او اطلاعات جمع کنم تا اگر روزی با همدیگه دشمن شدیم ، نسبت به او برترین داشته باشم
همونطور که پدرم می گفت " هیچ وقت به کسی اعتماد نکن ، حتی به عکس خودت توی آینه"
( POV???)
در طبقه دوم ساختمان یک دبیرستان ، در تاریکی شب ، یک پسر نوجوان که موهای نقره ای رنگی داشت ، در کنار انبوهی از اجساد که غرق در خون بودند نشسته بود
" بچه ها مطمئن باشید که این فداکاری شما رو هیچ وقت فراموش نمی کنم"
[ صورت فلکی " شیطان خاموش" با رضایت به شما نگاه می کند]
[ صورت فلکی " شیطان خاموش" با لحنی شاد می گوید، تبریک می گویم ، تو توانستی ماموریت کشتن همه افراد این کلاس رو به خوبی انجام بدی]
درسته ، من همه همکلاسی هایم را برای این کشتم تا بتونم ماموریتی که این موجود که اسمش صورت فلکیه ، به کل اعضای کلاس ما داده بود رو تکمیل کنم.
این ماموریت ، برای همه افراد کلاس ظاهر شد ، ولی خب ، کسی جرئت انجام اون رو نداشت
اما من نمی توانستم منتظر این بمانم که بقیه این ماموریت را تکمیل کنند و جایزه اش را دریافت کنند
اگر من اونها رو نمی کشتم ، بلاخره یکی از اونها برای دریافت جایزه وسوسه می شد و امکان داشت که من را نیز بکشد
پس نمی توانید من رو بخاطر اینکه اونها رو کشتم تا شانس بیشتری برای زنده موندن داشته باشم ، سرزنش کنید
" شیطان خاموش ، حالا جایزه من رو بده "
[ صورت فلکی " شیطان خاموش " خنده بلندی می کند و می گوید ، تو خیلی جالبی ، با اینکه همین الان همه دوستانت رو کشتی ، ولی حتی ذره ای ناراحت و پشیمان نیستی]
با بی حوصلگی و لحنی نسبتا بی ادبانه گفتم
" خفه شو ، من فقط کاری که لازم بود رو انجام دادم ، حالا جایزه ام را بده"
[ صورت فلکی " شیطان خاموش" ، برای شما یک توانایی ارسال کرد]
[ نام : هاله مرگ
رنک: A
توانایی: شما می توانید هاله مرگ را کنترل کنید]
[ صورت فلکی " شیطان خاموش" می گوید ، به زودی ماموریت های بیشتری به تو خواهم داد]
با اینکه هنوز نمی دونم صورت فلکی چیه ، اما باید تلاش کنم که هر ماموریتی که به من می دهد را تکمیل کنم تا بتوانم سریعتر پیشرفت کنم و قوی بشوم
راستش ، به نطر میرسه که صورت فلکی ، یه چیزی مثل NPC های ماموریت دهنده توی بازی اند
اما خب ، فعلا تنها هدف من اینه که به چین برم ، باید با خواهرم دیدار کنم
باید بهم کمک کنه چند تا از چیزایی که نیاز دارم رو به دست بیام ، هر چی نباشه ، اون توی بازی بهترین تاجر بود
و همچنین باید مکان " آقای X " رو پیدا کنم ، چون به هر حال باید یه دیدار با رئیس گیلدی که توی بازی معاونش بودم داشته باشم
(POV کوین)
بلاخره رسیدم ، اوممم ، فکر کنم باید یه جایی همین نزدیکیا باشه ، توی اون بازی به صورت شانسی این رو پیدا کردم ولی به دلیل رفت و آمد زیادی که اونجا داشتم ، مکانش رو حفط شدم
از جاده خارج شده بودم و هر چند قدم یک بار با لگد محکم به روی زمین می کوبیدم
" داری چیکار میکنی؟"
به آنا که چند متر اونطرف تر ایستاده بود و با تعجب به کار های من نگاه می کرد ، نگاه کردم و گفتم
" خب دنبال یه در چوبی مخفی که همین نزدیکیاست می گردم"
آنا با کنجکاوی پرسید
" مگه چی پشت اون در مخفیه؟"
__" به زودی میفهمی"
همینطور که با آنا صحبت می کردم ، پایم را نیز به زمین می کوبیدم تا مکان در را پیدا کنم
که ناگهان انگار که صدای برخورد پایم با یک چیز چوبی آمد
" خب پیداش کردم"
روی دو زانو می نشینم و خاک ها رو کنار میزنم و یک در چوبی کوچک از زیر خاک ها نمایان می شود
در چوبی را باز میکنم و یک حفره عمیق را می بینم که یک نردبان به دیواره آن متصل است
رو به آنا می کنم و می گویم
" خب ، پیداش کردم، دنبالم بیا"
بدون اینکه منتظر جواب بمونم وارد حفره شدم ، البته قبل از اینکه وارد حفره بشم ، احظار سگم رو لغو کرده بودم
چون سگم نمیتونه این پایین بیاد
وقتی به پایین می رسیم ، بلاخره اون چیز رو پیدا می کنم
چند لحظه بعد آنا هم به اونجا میرسه
" این...چیه؟"
با لحنی حیرت زده می پرسه
با لبخندی می گویم
" این دروازه انتقاله ، یک دروازه انتقال مستقیم"
....................................
کوین رو به خوانندگان می کند و می گوید
" هر کس که این ناول رو به کاتابخانه اضافه نکه ، به یوکی میگم که اون رو بخوره"
.....................................