Player killer : دروازه

نویسنده: mostafa323as

( بچه ها قبل از اینکه شروع به خواندن کنید میخواستم چیزی رو بهتون بگم.
این سایت امکانات خوبی رو در اختیار نویسندگان قرار میده ، پس سعی کنید لایت ناول های بیشتری توی این سایت آپلود کنید و اگه کسی رو میشناسید که علاقه منده به این سایت دعوت کنید تا سایت رونق بگیره)

حالا دیگه یه هم سفر جدید به دست آوردم و مطمعناً قراره از این همسفر جدید به سود خودم استفاده کنم 


شاید اگه یه شخصیت اصلی ، از اون مدلی که پسر جذاب و مهربون و دوست داشتنیه به جای من بود ، با این دختر مهربون بود 


اما ، دنیای واقعی خیلی بی رحم تر از اون چیزی که بخوای با یه دختر غریبه مهربون باشی 


" آنا ، راستش من دارم از اینجا میرم ، تو هم می خوای همراه من بیای؟" 


آنا وقتی این را به او گفتم ، برای چند لحظه به فکر فرو رفت. 


امیدوارم که هم سفر شدن با من رو قبول کنه ، چون در غیر اینصورت ، برای اینکه بتوانم بیشترین استفاده را از او ببرم ، مجبورم که او را بکشم و آیتم هایش را غارت کنم 


خودم هم دوست ندارم که او را بکشم ، اما در غیر این صورت ممکنه که قبل از اینکه من به مقصدم برسم ، او به شهر برسد و مسیر من را به آنها لو بدهد 


همینطور که داشتم به گذینه های موجود فکر می کردم ، صدای آنا توجه من رو به خودش جلب کرد 


" کوین ، راستش من به یاد نمیارم که از کجا اومدم و اینجا چیکار می کنم ، پس ممنون میشم که اجازه بدی من هم همراه تو بیام" 


یکم مشکوکه که هیچ چیز رو به یاد نمیاره ولی به محض اینکه اسمش رو پرسیدم شریعا جواب داد ، باید حواسم بهش باشه و گاردم رو پیشش پایین نیارم 


ول خب ، مثله اینکه قرار نیست فعلا بکشمش ، ولی امکان داره که در آینده مجبور به کشتنش بشم 


پس باید تا اونجا که میتوانم از او اطلاعات جمع کنم تا اگر روزی با همدیگه دشمن شدیم ، نسبت به او برترین داشته باشم 


همونطور که پدرم می گفت " هیچ وقت به کسی اعتماد نکن ، حتی به عکس خودت توی آینه" 


( POV???) 


در طبقه دوم ساختمان یک دبیرستان ، در تاریکی شب ، یک پسر نوجوان که موهای نقره ای رنگی داشت ، در کنار انبوهی از اجساد که غرق در خون بودند نشسته بود 


" بچه ها مطمئن باشید که این فداکاری شما رو هیچ وقت فراموش نمی کنم" 


[ صورت فلکی " شیطان خاموش" با رضایت به شما نگاه می کند] 


[ صورت فلکی " شیطان خاموش" با لحنی شاد می گوید، تبریک می گویم ، تو توانستی ماموریت کشتن همه افراد این کلاس رو به خوبی انجام بدی] 


درسته ، من همه همکلاسی هایم را برای این کشتم تا بتونم ماموریتی که این موجود که اسمش صورت فلکیه  ، به کل اعضای کلاس ما داده بود رو تکمیل کنم. 


این ماموریت ، برای همه افراد کلاس ظاهر شد ، ولی خب ، کسی جرئت انجام اون رو نداشت 


اما من نمی توانستم منتظر این بمانم که بقیه این ماموریت را تکمیل کنند و جایزه اش را دریافت کنند 


اگر من اونها رو نمی کشتم ، بلاخره یکی از اونها برای دریافت جایزه وسوسه می شد و امکان داشت که من را نیز بکشد 


پس نمی توانید من رو بخاطر اینکه اونها رو کشتم تا شانس بیشتری برای زنده موندن داشته باشم ، سرزنش کنید 


" شیطان خاموش ، حالا جایزه من رو بده " 


[ صورت فلکی " شیطان خاموش " خنده بلندی می کند و می گوید ، تو خیلی جالبی ، با اینکه همین الان همه دوستانت رو کشتی ، ولی حتی ذره ای ناراحت و پشیمان نیستی] 


با بی حوصلگی و لحنی نسبتا بی ادبانه گفتم 


" خفه شو ، من فقط کاری که لازم بود رو انجام دادم ، حالا جایزه ام را بده" 


[ صورت فلکی " شیطان خاموش" ، برای شما یک توانایی ارسال کرد] 


[ نام : هاله مرگ 


رنک: A 


توانایی: شما می توانید هاله مرگ را کنترل کنید] 


[ صورت فلکی " شیطان خاموش" می گوید ، به زودی ماموریت های بیشتری به تو خواهم داد] 


با اینکه هنوز نمی دونم صورت فلکی چیه ، اما باید تلاش کنم که هر ماموریتی که به من می دهد را تکمیل کنم تا بتوانم سریعتر پیشرفت کنم و قوی بشوم 


راستش ، به نطر میرسه که صورت فلکی ، یه چیزی مثل NPC های ماموریت دهنده توی بازی اند 


اما خب ، فعلا تنها هدف من اینه که به چین برم ، باید با خواهرم دیدار کنم 


باید بهم کمک کنه چند تا از چیزایی که نیاز دارم رو به دست بیام ، هر چی نباشه ، اون توی بازی بهترین تاجر بود 


و همچنین باید مکان " آقای X " رو پیدا کنم ، چون به هر حال باید یه دیدار با رئیس گیلدی که توی بازی معاونش بودم داشته باشم 


(POV کوین) 


بلاخره رسیدم ، اوممم ، فکر کنم باید یه جایی همین نزدیکیا باشه ، توی اون بازی به صورت شانسی این رو پیدا کردم ولی به دلیل رفت و آمد زیادی که اونجا داشتم ، مکانش رو حفط شدم 


از جاده خارج شده بودم و هر چند قدم یک بار با لگد محکم به روی زمین می کوبیدم 


" داری چیکار میکنی؟" 


به آنا که چند متر اونطرف تر ایستاده بود و با تعجب به کار های من نگاه می کرد ، نگاه کردم و گفتم 


" خب دنبال یه در چوبی مخفی که همین نزدیکیاست می گردم" 


آنا با کنجکاوی پرسید 


" مگه چی پشت اون در مخفیه؟" 


__" به زودی میفهمی" 


همینطور که با آنا صحبت می کردم ، پایم را نیز به زمین می کوبیدم تا مکان در را پیدا کنم 


که ناگهان انگار که صدای برخورد پایم با یک چیز چوبی آمد 


" خب پیداش کردم" 


روی دو زانو می نشینم و خاک ها رو کنار میزنم و یک در چوبی کوچک از زیر خاک ها نمایان می شود 


در چوبی را باز میکنم و یک حفره عمیق را می بینم که یک نردبان به دیواره آن متصل است 


رو به آنا می کنم و می گویم 


" خب ، پیداش کردم، دنبالم بیا" 


بدون اینکه منتظر جواب بمونم وارد حفره شدم ، البته قبل از اینکه وارد حفره بشم ، احظار سگم رو لغو کرده بودم 


چون سگم نمیتونه این پایین بیاد 


وقتی به پایین می رسیم ، بلاخره اون چیز رو پیدا می کنم 


چند لحظه بعد آنا هم به اونجا میرسه 


" این...چیه؟" 


با لحنی حیرت زده می پرسه 


با لبخندی می گویم 


" این دروازه انتقاله ، یک دروازه انتقال مستقیم"

....................................

کوین رو به خوانندگان می کند و می گوید

" هر کس که این ناول رو به کاتابخانه اضافه نکه ، به یوکی میگم که اون رو بخوره"

.....................................
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.