استراتژی عشق و زندگی : استراتژی عشق و زندگی
1
12
0
1
نویسنده=Ayhan_mihrad
به نام عشق ..من یک نویسنده هستم..یک آدم معمولی که فقط داستان و رمان مینویسه..اما این رمان ها حرف هاییو بیان میکنن،که خیلی وقته توی قلبم حبس شدن..حرف هایی که شاید برای یک نفر ارزش شنیده شدن داشته باشن..امیدوارم از داستانم لذد ببرید..
همونطور که گفتم من یک نویسنده هستم..میتونم توی داستانام..به یک نفر زندگی ببخشم..یک نفرو بکشم و از بین ببرم..دو نفرو عاشق هم کنم..عشق دونفرو خراب کنم..یک نفرو خوشحال کنم و حتی یک نفرو ببرم زیر تیغ جراحی..درسته توی دنیای ما نویسنده ها میشه هر کاری انجام داد..
روز اول:
توی پیادهرو قدم میزدم و دستام داخل جیب لباسم فرو کرده بودم..از جلو یک کافه رد میشدم..که به طور اتفاقی صدای یک دخترو شندیدم..که میپرسید=عشق چیه؟..
سوال قشنگی بود..به راهم ادامه دادم و روی نیمکت نشستم..نسیم ملایمی شروع به وزیدن کرد..دختر بچه ای به لبخند شیرینی از جلوم رد شد..دنیای بچگی چیز ارزشمندی هست..
دوباره به اون پرسش فکر کردم..عشق چیه؟..
یک کلمه هست که تعریف های زیادی داره..ولی هرچیزی باشه..اینو میدونم که در کنار زندگی معنا پیدا میکنه..
روز دوم:
من یک خبر نگار هستم..امروز روز استراحتم هست..روزنامه میخوندم که یک مطلب نظرمو جلب کرد..نظرهای متفاوت مردم درباره زندگی..:
۱_من زندگی کردم..عاشق شدم..و الان زندگی خوبی رو در کنار همسر و فرزندانم دارم..
۲_من زندگی کردم..درس خوندم..به رشته مورد علاقم رفتم..عاشق شدم..و ازدواج کردم..
۳_من زندگی بدی داشتم..عاشق شدم..بهم خیانت شد..مامانم از دنیا رفت..و افسرده شدم..
۴_من زندگی کردم..عاشق شدم..بهم خیانت شد..افسرده شدم..قصد خودکشی دارم..
۵_من زندگی کردم..درس خوندم..عاشق نشدم..چون از عاشق شدن میترسم..
_گزینه پنجم نظرمو جلب کرد..ترس از عاشقی..عشق چیز ترسناکی نیست..به شرطی که در انتخاب معشوق دقت کنیم..عاشق شدن کار ساده ایه..تقریبا مثل آب خوردن..اما محافظت از این عشق و دور بودن از خیانت کار ساده ای نیست...و هرکسی این قدرتو نداره..
عشق چیه؟..تاحالا فکر کردی؟..ساده ترین تعریفش اینه:دو نفر عاشق هم میشن..و ازدواج میکنن و بچه دار میشن..
،اما ممکنه این عشق به سادگی خراب بشه..
بیاید برای درک بهتر این کلمه اونو باز کنیم..
ع ش ق. عشقو به اقیانوس تشبیه میکنم..یک اقیانوس عمیق و پهناور و بی انتها..زلال و شفاف..و از همه مهم تر..بدون خیانت و هوا و هوس..ما برای به دست آوردنش باید توی این اقیانوس غرق بشیم..طوری که هیچ راه برگشتی وجود نداشته باشه..
الان یک صندوق پر از ثروت وسط اقیانوس تصور کن..اون زندگیمون هست..یک صندوق با ارزش..
بعضی ها این اعتقادو دارن:(ما زندگی میکنیم تا عاشق شویم..)
یا حتی برعکس:(ما عاشق میشویم تا زندگی کنیم..)
باید برای همه اعتقادات احترام قائل بود..
روز سوم:
توی خونه..روی کاناپه نشسته بودم..کسی جز خودم نبود..به فرش اتاق چشم دوخته بودم..صدای تیک تاک ساعت توی اتاق اکو میشد..بی حوصله بودم..افسرده بودم..کلاهم رو سر کردم و از خونه بیرون زدم..بی هواس توی پیادهرو قدم میزدم..هوا سرد بود..همه جا تاریک بود ..خیابون از همیشه خلوط تر بود..داشتم فکر میکردم..آدما موقع مرگ چه حسی دارن؟..به چه کسی فکر میکنن؟..دوست دارن کی پیششون باشه؟..و یا چه آرزویی دارن..به عنوان آخرین آرزو..،جلو چشمام تار بود..
یهو محکم به یک نفر برخورد کردم..زمین خورد و سرش به دیواره های کوتاه بولوار برخورد کرد ..صدای شکسته شدن سرشو شنیدم..خون سرخ رنگش روی زمین و لباسام پاشیده شد..دستمو روی زمین کشیدم..خونش همه جا پخش شده بود..گرم بود..خونش داغ بود..بلند شدم..گوشام سوت میکشیدن..سرم درد وحشتناکی داشت..قلب تند تند به قفسه سینم کوبیده میشد..من..من الان..اونو کشتم؟!..نه..نه..من چکار کردم؟؟..متوجه جیغ یک دختر شدم..داشت با پلیس تماس میگرفت..ناخداگاه شروع به دویدن کردم..در حالی که از اونجا دور میشدم..اشک هام گونه های یخ زدمو خیس کردن..من هیچی جز یک قاتل عوضی نیستم!..من برای هیچکس سودی ندارم!..خدایا من چه سودی برای این دنیا دارم؟!..میخوام بمیرم..آرزو میکنم همین الان بمی..
_قبل از اینکه حرفم تموم بشه متوجه بوق بلند یک ماشین شدم..سرمو برگردوندم..اما دیگه دیر شده بود...
روز چهارم:
زندگی کوتاهه اونقدر کوتاه که متوجه گذر زمان نمیشیم..دقیقه مثل چرخش کره زمین..اون میچرخه اما ما متوجهش نمیشیم..
چرا توی این روز های کوتاه...از زندگیمون لذت نمیبریم؟..
از یک نفر شنیدم که : عشق مثل قهوه تلخه.
توی خیلی رابطه ها هم عشق مثل عسل شیرینه..
،عشق ظالم نیست..ما انسان ها در انتخاب معشوق چشم دلمونو باز نمیکنیم..مشکل از ماست..سرنوشت ناپاک نیست..این ماییم که عمر خودمونو طوری حدر میدیم..که اصلا فرصت نگاه کردن به اطرافمون رو نداریم..چرا ما انسان ها اینقدر محدودیم؟.
..اگر..میتونستیم همدیگه رو درک کنیم..دنیا جای قشنگ تری میشد..کاش همه عشق ها واقعی بودن..پاک و بدون خیانت..خالص و بدون سیاهی..زیبا و لذت بخش..به قول شکسپیر..من همیشه احساس خوشبختی میکنم..میدونی چرا؟..چون من از هیچکس انتظاری ندارم..انتظارات همیشه آسیب زننده هستن..زندگی کوتاهه..چرا یکدیگرا درک نکنیم..عاشق زندگیت باش..خوشحال باش ..به کسی توهین نکن..خودتو جای اونا قرار بده ..
چرا یک زندگی شاد در کنار هم نداشته باشیم؟..لبخند بزنیم..فقط واسه خودمون زندگی کنیم..قبل از اینکه حرفم بزنیم،گوش کنیم..قبل از اینکه بنویسیم، فکر کنیم..قبل از اینکه خرج کنیم، پس انداز کنیم..قبل از اینکه دعا کنیم، ببخشیم..قبل از اینکه صدمه ببینیم،حس کنیم..قبل از اینکه متنفر باشیم،عاشق باشیم..قبل از اینکه یک کارو ترک کنیم،تلاش کنیم..و قبل از اینکه بمیریم،زندگی کنیم..لذت ببریم..به جای ترک کردن،درک کنیم..قبل از گفتن هر حرف و یا نظر..باید فکر کنیم..
برای مثال از عشق..یک پارت از رمانی که چند سال پیش نوشتم آماده کردم..آتش و سپهر دو برادر که بعد سال ها به هم میرسن ولی سرنوشتشون نمیزاره خوشبخت باشن و یک زندگی عادیو در کنار هم داشته باشن..
|حالا یک ماهه که سپهر تو کما هست و آتش مثل یک بیمار روانی شده..
جواب هیچکسو نمیده.. صدای هیچکسو نمیشنوه.. به زور یکم غذا میخوره.. و هرشب بیداره.. و تو این یک ماه کلا هر شب هر ظهر و هر صبح.. اینطور بگم کل 24ساعتو پیش سپهره و باهاش حرف میزنه.. ساسان یک دکتر آورده تا معاینش کنه دکتر گفته مبتلا به بیماری جنون شده... .
آتش دور و اطرافش براش مهم نیست فقط و فقط سپهر.. .
آتش=سپهر؟ کی بیدار میشی؟ اگه بیدار نشی منم بیدار نمیشم اگه بمیری منم میمیرم.. لطفا! خواهش میکنم! سپهر؟ جوابمو نمیدی؟
ساسان و بقیه که داخل اتاق بودن و به آتش نگاه میکردن اعصابشون خرد شده بود.. واقعا آتش تو شرایت سختی بود پرهام وقتی آتشو میدید گریش میگرفت.. بچه ها دلشون برای آتش میسوخت.. .
آتش=حالا یک ماهه خوابی.. احتمال مرگت به 99درصد رسیده.. پس احتمال مرگ من 100در صده... . به صورت سپهر خیره بودم.. مثل همیشه.. دکترا فرم های اهدای عضو رو آوردن..منم کاغذا رو پاره کردم..اونا از بهوش اومدنت قطع امید کردن.ولی من مطمئنم برمیگردی...ــــــــــــــ
یهو دستگاهی که کنار تخت سپهر بود یک صدای بوق بلند داد که کل اتاقو برداشت.. یهو همه دکترا و پرستارا ریختن تو اتاق چی شد؟ ساسان و بچه ها بازومو محکم گرفتن و به زور بردنم بیرون از اتاق..
آتش با فریاد=ولم کنیــــــد
من باید پیش سپهر باشم! ولم کنیــــد.. سپهــــــــــــر
آتش داشت اسم سپهر رو فریاد میزد و از پشت شیشه دکترا رو که دستگاه شکه الکتریکی رو روی سینه سپهر گذاشته بودن رو تماشا میکرد و التماس میکرد که نمیره... .
ضربه اول_
ضربه دوم_
ضربه سوم ــــــــــــــــــ
آتش با تموم توان اسم سپهر رو فریاد زد یهو یک پرستاره سوزن بیهوشی رو بهش تزریق کرد و بیهوشش کرد.. . صورتش پر از اشک زیر چشماش کبود.. بدنش لاغر... اون... همراه سپهر مرد..|
عشق توی زندگی ما نقش های زیادی داره..دلیل خوشبختی.. یک قاتل سریالی..یک موضوع بی اهمیت و هزار تا اسم و نقش دیگه..هر عشقی..به هر سختی و آسونی باشه..مرگ بهش پایان میده..پس چه بهتر توی دوران زنده بودنمون عشق درستی رو انتخاب کنیم..شاید بعد از یک شکست توی عاشقی ،فرست دوباره عاشق شدنو داشته باشیم..ولی اگر اگر همه عمرمون صرف چیز بی اهمیتی کنیم ..دیگه فرصتی برای زندگی و یا جبران اشتباهاتمون نداریم..
کسی نیست که تاحالا توی زندگیش اشتباه نکرده باشه..چه زیر چه بزرگ..به قول معروف زندگی هیچکس سفید یکدست نیست..هر زندگی برای زیبا شدن به سیایی هایی نیاز داره..مثل یک بوم نقاشی..وقتی فقط رنگ سفید قابل تماشا باشه..جذابیت خاجی نداره..اما با سایه ها زیبا میشه..اما به شرطی که اون سیاهی ،سراسر بوم نقاشیو تیره کنه..
روز آخر: من یک خبر نگار دوره کرد آمریکایی هستم..به نظرم زندگی کاهی وقت ها بخاطر اطرافیانمون برامون سخت و غیر قابل تحمل میشه..مثل حادثه کلمباین
حادثه ای که بیست و پنج سال پیش مورخ سال ۱۹۹۹ آوریل در یکی از شهر های ایالات متحده آمریکا، به وقوع پیوست..شاید برای ما موضوع جدیدی باشه..اما برای ساکنین آمریکا بارها و بارها تکرار شده..اون موضوع چیه؟..'دانش آموزانی اسلحه به دست'
در اون حادثه به یاد ماندنی دو دانش آموز هفده و هجده ساله به نام های:اریک (Eric)، و دیلان (Dylan)
به مدرسه خود با اسلحه های گرم حمله کردند..سیزده نفر را کشته و بیست و چهار نفر را زخمی کردند و در آخر در کتاب خانه مدرسه اسلحه هایشان را رو به هم گرفتند و خودکشی کردند..
درسته ..اونا زندگی خوبی نداشتن..اما تقصیر اونا نیست..تقصیر قوانین آمریکا است..در سال های اخیر هر کسی ..از یک کودک پنج ساله تا یک پیرمرد ..مرد ها و زن ها ..مجوز حمل اسلحه داشتند..توری که هر نوع اسلحه گرمی در مغازه های آمریکا به قیمت های ارزانی قابل خرید بودند..
به همین دلیل قتل در آمریکا بسیار بوده..در آن زمان حادثه تیر اندازی در مدارس اوج گرفته بود..و نوجوانان زیادی به قتل رسیدند..اما با گذشت زمان از حمل اسلحه جلوگیری شد و مدارس سختگیر تر شدند..
..
(هر انسان نوعی است..)
هیچکودم از ما انسان ها در سراسر زمین..زندگی و سرنوشت متشابهی نداریم..در کل دنیا اثر انگشت هیچکس شبیه دیگری نیست..
کاش روزی برسه که قدرت درک و فهم آدما اونقدر زیاد شده باشه که دنیا جای بهتر و آرامشبخش تری برای زندگی شده باشه..
به امید آینده ای که پیش روی همه ما انسان ها است..
'پایان'
امیدوارم لذت برده باشید..