جواد و جوانه
جواد کوچولو هر روز بعد از تعطیلی شدن مدرسه لی لی کنان نهار پدر را به صحرا میبرد . او دله مهربانی داشت همیشە مواظب بود پا روی مورچه هاو حشرات کوچک نگذارد جواد حتی با چند حشره ی کوچک , در خانه رفیق بود و با آنها صحبت میکرد , یک روز که غذای پدر را میبرد , مورچه ای را دید که دانه ی گندمی بر دهان داشت و به سختی حرکت می کرد , خواست به مورچه کمک کند تا زودتر به لانه برسد, اما مورچه فرار کرد و گندمش را رها کرد ,جواد هرچه تلاش کرد با انگشت کوچکش مسیر مورچه را به سمت دانه تغییر دهد نشد که نشد . بلاخره تصمیم گرفت دانه را بردارد کە اولین لانه ی مورچه ای را دید, دانه را در لانه رها قرار دهد . در راه لانه ای نیافت . بلاخره به مزرعه ی پدر رسید . غذای پدر را به شاخه ی درختی آویزان کرد و پدر را در حالی که بذر گندم میپاشید در مزرعه دید و خودرا اغوش پدر جا داد. هنوز دست جواد مشت بود, پدر با تعجب پرسید چه در مشت داری ؟
جواد مشتش را باز کرد و دانه ی گندم را نشان داد و جریان آن را تعریف کرد . پدر لبخندی زد و گفت: این دانه رزق مورچه بوده و کار تو اشتباە بودە نباید دانە را بر می داشتی
پدر لپ جواد را کشید و اورا بوسید.و رفت کە بقیە بذرهای گندم را در زمین بپاشد.
جواد مشتش را باز کرد نمیدانست با دانه ی گندم چه کند بە سمت پدر دوید و گفت: این دانه را چکار کنم ؟
پدرلبخندی زد و گفت: دانە را گوشه ای بکار , شاید حکمتی در این کار است.
جواد گندم را در نزدیکی مزرعه ی پدر کاشت و با دست های کوچکش آن را آبیاری کرد .
روزها گذشت. تا اینکه دانه ی گندم کم کم جوانە زد. بزرگ و بزرگتر شد.
فصل برداشت محصول شد .
جواد از اینکه یک دانه را با زحمت وتلاش به صد دانه رسانده بود خیلی خوشحال بود و میخاست سال بعد صد دانه گندم خود را بکارد و ثروتمند شود و برای حشرات با ثروتش خانه بسازد . قبل از آنکه گندمش را برداشت کند , تمام بلوک های بالادست دیوار باغ پدرش را به اندازه ی بدن گنجشک سوراخ کرده بود تا همهی ی گنجشکان صحرا را خانه دار کرده باشد . گنجشکان زیادی در سوراخ های دیوار لانه کرده بودند و پدر جواد را به زحمت انداخته بودند . چون گنجشکان از مترکس ها نمیترسیدند وغذای خود را از گندمزارهای ان اطراف بر میداشتند . تا اینکه یک روز جواد متوجه شد مورچه های زیادی به جان خوشه ی خشک گندمش افتاده اند . هراسان با دست سعی کرد انها را دور کند و چون از گزیده شدن توسط مورچه ها میترسید با حال گریه به آغوش پدر پناه برد و پدر را بالای سره خوشه ی گندمش اورد , پدر با نوازش کردن جواد او را دلداری داد و گفت این خوراکی مورچه ها بود که روزی از دهان مورچه ناخواسته گرفتی. و خدا توسط جواد من این دانه ها را زیاد کرد تا غذای تعیین شده ی انها را به دستشان برساند و ناراحت نباش که نزد من به خاطر این خیری که به مورچه ها رساندی , جایزه ای داری , جواد لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد و گفت : پدر مورچه ها هم گندم ها را میکارند؟ پدر پاسخ داد در این دنیا عده ای میکارند , بعضی برداشت میکنند و کسانی هم انبار میکنند . مهم نیست کار کدام راحت تر است یا سخت تر , مهم نیست که چه کسانی بیشتر نفع میبرند . مهم ان است که ما بیشتر از انچه خداوند برای ما تعیین کرده , نمیتوانیم غذا برداریم و اگر دانه ی گندمی قسمت نخورده داشته باشیم , خداوند عمر ما را به اندازه ای زیاد میکند آن دانه را هم بخوریم و از دنیا برویم . جواد که متوجه حرفهای پدر نشد از پدر خواست جایزه اش را بدهد . پدر جواد گفت:اگر امسال این گنجشکان بگذارند و گندم مزرعه را برداشت کردم , قول میدهم یک گونی گندم به عنوان خرمن بره یا همان جایزه بدهم به آقا جوادم. جواد لحظه ای فکر کرد و پرسید : پدر یک گونی گندم چند تا گندم میشود ؟
پدر که نمیدانست جواب جواد را چه دهد با کشیدن لپهای جواد گفت : به اندازه ی همین گنجشکانی که امسال خانه دارشان کردی و چند مرتبه جواد را به هوا پرتاب کرد و کلی خندیدند . آری بلند پروازی کودک و پیر نمیشناسد , یکی برای ارزوهایش را میکارد و دیگری هر روز آبرویش را اب میدهد . در حالی که نور خداست با یک هدف بر ما میتابد
فاطمه گودرزی