جواد و دانه ی گندم

جواد و دانه ی گندم

zhinus369 نویسنده : zhinus369 در حال تایپ

داستان های مشابه

چه اتفاقی می افتد وقتی دو نفر از ته قلب عاشق هم باشند...

این داستان بر پایه روایت تاریخی نگاشته شده است، که زمان ...

داستان، داستان جوانکی یهودی است که در روز مصلوب شدن فردی ...

جواد و دانه ی گندم


جواد کوچولو هر روز بعد از تعطیلی شدن مدرسه لی لی کنان نهار پدر را به صحرا میبرد . او دله مهربانی داشت همیشە مواظب بود پا روی مورچه هاو حشرات کوچک نگذارد جواد حتی با چند حشره ی کوچک , در خانه رفیق بود و با آنها صحبت میکرد , یک روز که غذای پدر را میبرد , مورچه ای را دید که دانه ی گندمی بر دهان داشت و به سختی حرکت می کرد , خواست به مورچه کمک کند تا زودتر به لانه برسد, اما مورچه فرار کرد و گندمش را رها کرد ,جواد هرچه تلاش کرد با انگشت کوچکش مسیر مورچه را به سمت دانه تغییر دهد نشد که نشد . بلاخره تصمیم گرفت دانه را بردارد کە اولین لانه ی مورچه ای را دید, دانه را در لانه رها قرار دهد . در راه لانه ای نیافت . بلاخره به مزرعه ی پدر رسید . غذای پدر را به شاخه ی درختی آویزان کرد و پدر را در حالی که بذر گندم میپاشید در مزرعه دید و خودرا اغوش پدر جا داد. هنوز دست جواد مشت بود, پدر با تعجب پرسید چه در مشت داری ؟
جواد مشتش را باز کرد و دانه ی گندم را نشان داد و جریان آن را تعریف کرد . پدر لبخندی زد و گفت: این دانه رزق مورچه بوده و کار تو اشتباە بودە نباید دانە را بر می داشتی
پدر لپ جواد را کشید و اورا بوسید.و رفت کە بقیە بذرهای گندم را در زمین بپاشد.
جواد مشتش را باز کرد نمیدانست با دانه ی گندم چه کند بە سمت پدر دوید و گفت: این دانه را چکار کنم ؟
پدرلبخندی زد و گفت: دانە را گوشه ای بکار , شاید حکمتی در این کار است.
جواد گندم را در نزدیکی مزرعه ی پدر کاشت و با دست های کوچکش آن را آبیاری کرد .
روزها گذشت. تا اینکه دانه ی گندم کم کم جوانە زد. بزرگ و بزرگتر شد.
فصل برداشت محصول شد .
ادامه دارد.
ژانرها: داستان کوتاه
تعداد فصل ها: 1 قسمت
تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.