گوتیگ دیزنی جلد یک لنگه کفش شوم : پارت دوم

نویسنده: Darkdreamer

دریزیلا نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد بغضش ترکید، و با عجله از خواهرانش جدا شد و دوان دوان به سمت در رفت از کنار مادر بهت زده اش رد شد، وارد عمارت شد.
ترمین دنبال او شتافت و گفت:
- دریزیلا! دریزیلا! چی شده؟ مگه شاهزاده باهات نرقصید.
دریزیلا اشک ریزان از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد در را بست و پشت در نشست‌.
سوسوی بخاری که روشن بود تا حدودی فضای خفه کننده اتاقش را روشن کرده بود. صدای گریه های دریزیلا بلند شد این صدا بر اندوه مادرش افزود.
الا و آناستازیا نیز با عجله به عمارت بازگشتند و همراه مادرشان بانو ترمین به سمت اتاق دریزیلا روانه شدند.
بانو ترمین که جلو تر از دخترانش گام بر می‌داشت سعی کرد در را باز کند ولی دخترش در اتاقش را قفل کرده بود و چند بار بهش ضربه زد و گفت:
- دریزیلا! در رو باز کن حالت خوبه چه اتفاقی افتاده؟ لطفاً بهم بگو!
دریزیلا درد شدیدی در ناحیه گردنش احساس می‌کرد، مخصوصا جایی که شاهرگ حیاتی اش قرار داشت احساس سرگیجه بدی داشت اما حافظه اش کاملا روشن و واضح تمام وقایع را در به یاد داشت.
صدای مادرش را می‌شنید اما توان پاسخ دادن نداشت چنان وحشت کرده بود قدرت تکلمش را دچار مشکل کرده بود.
دستی روی گردنبند زمردینش کشید نمی‌توانست آن را در آورد.
به زخمی که روی گردنش بود فشار می‌آورد و دردش را شدید می‌کرد.
الا نیشخندی زد و زمزمه وار گفت:
- حتماً شاهزاده بهش نگاهم نکرده این طوری بهش برخورده، نمی‌دونستم دریزیلا این‌قدر حسود باشه.
سپس دستی رو موهای بلوندش کشید و با غرور گفت:
- نگران نباشید مادر جان من بهتون قول می‌دم که فردا شب توی مهمونی شما رو سربلند کنم‌.
دریزیلا صدای خواهر بدجنسش را شنید در اتاقش را باز کرد و با لحنی سرشار از وحشت گفت:
- من کل شب را با شاهزاده رقصیدم 
لکنت عجیبی در تمام صحبت هایش حس می‌شد. اما نمی‌توانست سکوت کند باید آنچه دیده بود را می‌گفت تا خواهرش الا را نجات دهد.
سپس دستش را باز کرد و گفت:
- حتی اشتباهی دکمه شاهزاده رو کندم.
هر سه با دیدن دکمه‌ای که شاهد سخنان خواهرش بود دچار حیرت شدند.
دکمه‌ای دور طلایی که با الماس آبی رنگ زیبایی تزعین شده بود، آن دکمه چنان زیبا بود که گویا یک جواهر بود نه یک دکمه پیراهن.
 چشمان الا تا به حال همچین الماسی ندیده بود و از شدت شوق می‌درخشید، که ناگهان آناستازیا آن را ربود.
الا با خشم غرید:
- آهای داری چی کار می‌کنی؟



آناستازیا درحالی که محو دکمه زیبایی دستش بود زمزمه وار گفت:
- این واقعاً زیباست، اصلا شبیه دکمه نیست، انگار نگین تاج ...
در همین حین الا آن دکمه را از دست آناستازیا ربود، آناستازیا هم نیز به موهای الا حمله کرد و گیس و گیس کشی این دو خواهر شروع شد.
دکمه از دست الا افتاد و غلت خوران خودش را به بانو ترمین رساند و بانو خم شد و آن را برداشت و گفت: 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.