زندگی پادشاه ماه : زندگی پادشاه ماه:پارت چهارم=

نویسنده: Ayhan_mihrad

امیر از ماشین پیاده شد و در ها رو با فشار دادن دکمه سوئیچ قفل کرد.. بعد سمت کافه رفت.. 
اشک های آیهان لباسشو خیس کرده بودن.. نباید به امیر میگفت.. 
چند دقیقه گذشت ولی خبری از امیر نشد.. 
_داستان از زبون آیهان... 
نباید به امیر میگفتم.. لعنتی.. در ها قفله.. چه غلطی کنم؟! 
، گوشیمو برداشتم و باهاش تماس گرفتم که صدای گوشیش داخل ماشین پیچید.. عو*ضی گوشیشو نبرده.. وااای..
، مشتمو به شیشه زدم.. و دستامو روی صورتم گذاشتم.. 
امیر.. داش کله خرِ غیرتیم.. سالم برگرد.. 
دو دقیقه دیگه هم سپری شد و بالاخره سر و کله امیر پیدا شد.. 
در ماشینو باز کرد و سوار شد.. 
آیهان خیلی خوشحال بود.. اما نمیدونست چی بگه.. 
نگاهشو به امیر داد.. 
گوشه لبش زخم شده بود.. 
آیهان یک دستمال از جیبش برداشت و به امیر داد.. 
امیر دستمالو گرفت و روی زخم گذاشت.. بعد دستشو روی پیشونیش گذاشت و نفس عمیقی کشید.. 
آیهان سرشو پایین گرفته بود.. لباشو از هم فاصله داد..=ب.. ببخشید.. امیر.. تقصیر من بود.. متاسفم.. همش برات دردسر درست میکنم.. 
، دوباره اشک جلو چشمامو پوشوند.. اگر امیر نبود باید چکار میکردم؟ 
، امیر بدون هیچ حرفی سوئیچ ماشینو چرخوند و بعد از روشن کردن ماشین سمت یک جای خلوت روند.. 
توی راه هم بینشون سکوت بود.. 
وقتی رسیدن امیر از ماشین پیاده شد و در رو باز کرد و به آیهان که هنوز سرش پایین بود نگاه کرد.. 
توی یک حرکت آیهانو براید استایل بغل کرد و در ماشینو بست.. 
یک پارت کوچیک و خلوت بود.. با چنتا آلاچیق که داخلشون نمیکت بود.. 
امیر سمت یکی از آلاچیق ها رفت و آیهانو زمین گذاشت.. 
بعد دستشو بالا برد.. 
آیهان صورتشو کج کرد و پلکاشو محکم روی هم فشار داد.. و منتظر سیلی امیر بود.. 
پایان پارت چهارم..
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.