امیر از ماشین پیاده شد و در ها رو با فشار دادن دکمه سوئیچ قفل کرد.. بعد سمت کافه رفت..
اشک های آیهان لباسشو خیس کرده بودن.. نباید به امیر میگفت..
چند دقیقه گذشت ولی خبری از امیر نشد..
_داستان از زبون آیهان...
نباید به امیر میگفتم.. لعنتی.. در ها قفله.. چه غلطی کنم؟!
، گوشیمو برداشتم و باهاش تماس گرفتم که صدای گوشیش داخل ماشین پیچید.. عو*ضی گوشیشو نبرده.. وااای..
، مشتمو به شیشه زدم.. و دستامو روی صورتم گذاشتم..
امیر.. داش کله خرِ غیرتیم.. سالم برگرد..
دو دقیقه دیگه هم سپری شد و بالاخره سر و کله امیر پیدا شد..
در ماشینو باز کرد و سوار شد..
آیهان خیلی خوشحال بود.. اما نمیدونست چی بگه..
نگاهشو به امیر داد..
گوشه لبش زخم شده بود..
آیهان یک دستمال از جیبش برداشت و به امیر داد..
امیر دستمالو گرفت و روی زخم گذاشت.. بعد دستشو روی پیشونیش گذاشت و نفس عمیقی کشید..
آیهان سرشو پایین گرفته بود.. لباشو از هم فاصله داد..=ب.. ببخشید.. امیر.. تقصیر من بود.. متاسفم.. همش برات دردسر درست میکنم..
، دوباره اشک جلو چشمامو پوشوند.. اگر امیر نبود باید چکار میکردم؟
، امیر بدون هیچ حرفی سوئیچ ماشینو چرخوند و بعد از روشن کردن ماشین سمت یک جای خلوت روند..
توی راه هم بینشون سکوت بود..
وقتی رسیدن امیر از ماشین پیاده شد و در رو باز کرد و به آیهان که هنوز سرش پایین بود نگاه کرد..
توی یک حرکت آیهانو براید استایل بغل کرد و در ماشینو بست..
یک پارت کوچیک و خلوت بود.. با چنتا آلاچیق که داخلشون نمیکت بود..
امیر سمت یکی از آلاچیق ها رفت و آیهانو زمین گذاشت..
بعد دستشو بالا برد..
آیهان صورتشو کج کرد و پلکاشو محکم روی هم فشار داد.. و منتظر سیلی امیر بود..
پایان پارت چهارم..