«بالاخره رسیدیم! رامبل!»
نگاهی به دوردست انداخت. جایی که شهر پریکنر قرار داشت. رامبل با نگاهی افتخار آمیز شهر را رصد کرد.
«حق با توئه، جیمی! بالاخره قراره به رویاهامون برسیم.»
این داستان رامبل و جیمی است. دو دوست که از دوردستترین نقطه امپراطوری به پایتخت، شهر بزرگ و پرآوازه پریکنر، آمدند تا به خدمت شاه آمریانس دوم دربیایند. خدمت به او یکی از بزرگترین کارهایی است که یک فرد میتواند در زندگی خود انجام بدهد. تصور کنید غازهای چند سر به مکانی حملهور شدهاند. این جاست که سربازان سلطنتی، به دستور امپراطور، وارد عمل میشوند و مردم را نجات میدهند. البته از حق نگذریم، حقوق این کار هم بسیار بالا است و همچنین مزایای زیادی هم دارد.
از توضیحات که بگذریم، برمیگردیم پیش رامبل و جیمی. از آنجا که آنها میخواستند به شهر بروند؛ دیگر اسبهای خود را نیاز نداشتند. زیرا آنها میخواستند به محض ورود به شهر، خود را به امپراطوری معرفی کنند تا آنها را در ارتش سلطنتی استخدام کنند.
جیمی گفت: «باید اسبها رو بفروشیم. امیدوارم این دوروبر اسطبل باشه.»
رامبل دکمه کیف خود را باز کرد. نقشه شهر پریکنر را بیرون آورد و روی گردن اسب باز کرد. با انگشتش نقطهای در امتداد کادر سمت راست نقشه نشان کرد و گفت: «ما الان اینجا هستیم.» سپس انگشتش را اندکی به سمت چپ حرکت داد. «ظاهراً قبل از ورودی شهر یک اسطبل بزرگ هست.»
جیمی با شور و شوق گفت: «خوبه! دیگه لازم هم نیست تا خود شهر پیاده بریم. منتظر چی هستی؟ عجله کن!»
افسار اسب را کشید و تند و تیز به سمت شهر رفت. رامبل نقشه را مچاله کرد و در کیفش گذاشت و فریاد زد: «هی صبر کن منم بیام!»
بعد از یک ساعت، آنها خودشان را به اسطبل رساندند. اما کسی در اسطبل نبود. این را میشد از نیامدن صداهای اضافی، مانند صدای آب و شیهههای مکرر اسب ها، از داخل اسطبل فهمید. همچنین جیمی یک سوراخ داخل در اسطبل پیدا کرده بود که از آن توانست داخل را ببیند.
«هیچ خبری نیست.»
رامبل ساعت را از جیبش بیرون آورد و نگاه کرد. «ساعت هفت صبحه. طبیعیه که کسی داخل اسطبل نباشه؟»
جیمی از اسبش پیاده شد و گفت: «در حالت عادی کار توی اسطبل از ساعت شیش صبح شروع میشه و تا قبل از ساعت هشت همه اسب ها رو یه دور میشورن و و کف محل خواب رو هم تمیز میکنن. بعد هم یونجه یا علوفه رو تو ظرف غذاشون میریزن تا بخورن.»
رامبل هم از اسبش پیاده شد. به تابلوی بالای در اسطبل نگاه کرد. جایی که بزرگ نوشته بود "اسطبل اِسِکسِس و شرکا". زیر آن هم خیلی ریز، آنقدر ریز که حتما باید زیرش میایستادی تا بتوانی بخوانی، نوشته بود "روزهای جمعه تعطیل هستیم".
رامبل به تابلو اشاره کرد و پرسید: «امروز چند شنبهست؟»
«شنبه.»
«این یعنی الان باید داخل باشن. در بزن. اینطوری حتما یکی میاد در رو برامون باز کنه.»
جیمی با مشت به در کوبید. این کار را پیاپی به مدت ده ثانیه انجام داد. لحظهای مکث کرد؛ سپس دوباره ادامه داد.
بعد از چند ضربه از دور دوم، صدایی کلفت اما نحیف از آن سوی در گفت: «اومدم! در رو از جا نکن!»
گویا جیمی صدای مرد را نشنید و همچنان به کوبیدن ادامه داد. البته صدا آنقدر ضعیف بود که حتی خود رامبل هم در وحله اول آن را با شیهه اسب اشتباه گرفت.
چند ثانیه بعد در روبهروی آن دو باز شد. مردی طاس با قیافهای ژولیده آن سوی در بود. چهرهاش طوری بود که انگار تازه از خواب بیدار شده است. یک جلیقه بیکیفیت، که دکمههایش را هم نبسته بود، همراه با یک شلوار نخی کهنه پوشیده بود. زیر جلیقه هم لباسی به سیاهی ذغال پوشیده بود که نمیشد تشخیص داد جنس گرانقیمت و باکیفیتی است یا بهدردنخور و بد بافت.
«با کی کار دارین این وقت صبح؟»
جیمی دستش را پایین آورد و با قیافهای مات و مبهوت به مرد ژولیده نگاه کرد. گفت: «اممم... اومدیم اسبهامون رو بفروشیم!»
مرد ژولیده نگاهی به سرتاپای جیمی انداخت. قیافهاش را جوری جمع کرد که انگار خودش مرتبتر است!
«ما اینجا اسب نمیخریم. اگه میخواید اسب بفروشین برین به اسطبل روستاتون.»
مرد ژولیده عقب رفت تا در را ببندد. اما رامبل در را نگه داشت و گفت: «صبر کن! قرار نیست پول زیادی بابتشون ازتون بخوایم. همین که نصف یا یک سوم پول هر اسب رو بهمون بدین هم برامون کافیه.»
مرد ژولیده دوباره در را باز. این بار نگاه سرتاپایی به رامبل انداخت. رو کرد به اسبها و گفت: «میرم با مسئول اسطبل صحبت کنم. همینجا بمونین.»
در را خیلی سریع، قبل از اینکه رامبل بتواند جلوی آن را بگیرد، بست. جیمی کمی جا خورد و اندکی پرید. «حداقل میزاشت بریم داخل.»
رامبل شانه بالا انداخت. رو به در کرد و گفت: «لابد منظورش از این کار این بود که قرار نیست اسبهامون رو بخرن.»
«اما اون گفت میرم با مسئول صحبت کنم. یعنی حتما برمیگرده . اگه مسئول پیشنهاد خرید رو قبول نکرده باشه، اونموقعست که میگه بریم.»
رامبل قانع شد. در آخر هم تصمیم بر این شد که چند دقیقه دیگر آنجا بمانند تا مرد ژولیده برگردد.
دقایقی گذشت و مرد ژولیده بالاخره آمد و در را دوباره باز کرد. قیافهاش اینبار بهتر شده بود. لباسش را مرتب کرده بود و دکمههای جلیقهاش را بسته بود. صورتش را هم آب زده بود تا آن نگاه ژولیده را محو کند.
«خیلی خوششانس هستین که رئیس پیشنهاد شما رو قبول کردن. اون همیشه پیشنهادات فروش رو رد میکنه.»
جیمی سرش را پایین آورد و زیر لب گفت: «عالی شد.»
مرد ژولیده (که دیگر ژولیده نیست) در اسطبل را تا انتها باز کرد . گفت: «اسبها رو بیارین داخل.»
رامبل و جیمی اسبها را داخل بردند. مرد ناژولیده به سمت محل سرپوشیده اسطبل اشاره کرد و گفت: «اسبها رو ببرید اونجا و افسارشون رو بدین به تیمارگرها. بعد خودتون هم دنبال من بیاین.»
رامبل و جیمی افسار اسب را دست مردی دادند که خیس عرق بود. بوی عرقش حتی اسبها را هم آزار میداد؛ بهحدی که علاقه نداشتند همراه مرد به داخل ساختمان اسطبل بروند.
بعد از تحویل اسبها، آن دو به دنبال مرد ناژولیده رفتند. مرد ناژولیده به پشت ساختمان اسطبل رفت و از ورودی زیرزمین اسطبل داخل شد.
رامبل و جیمی نگاهی مشکوک به هم انداختند. جیمی پرسید: «داری ما رو کجا میبری؟»
«دنبالم بیاین. مسئول اسطبل تو زیرزمینه.»
رامبل با شک گفت: «خب چرا همینجا منتظرشون نمیمونیم که اومدن بالا در موردش صحبت کنیم؟»
مرد طاس بدون اینکه بایستد گفت: «چون آقای اِسِکسِس بیشتر وقتا این پایین تو دفترشون هستن.»
رامبل و جیمی حیرتزده به هم نگاه کردند. آن دو چارهای جز دنبال کردن مرد طاس نداشتند. ولی تصمیم گرفتند این کار را با احتیاط انجام دهند. آنها دستان خود را نزدیک سلاحهایشان نگه داشتند و از پلههای زیرزمین پایین رفتند.
هر چه پایینتر میرفتند نو پشت سر کمتر میشد. تا جایی که دیگر نوری نبود که بتوانند در آن ببینند. فقط یک روزنه نازک اما پرنوری روبهروی آنها بود. وقتی به روزنه رسیدند، متوجه شدند که آنجا یک در است و این شاخه نور از پشت در میآید. مرد طاس هم پشت در منتظر آنها مانده بود.
به محض رسیدن آن دو، مرد در را باز کرد و نوری کور کننده چشمهای رامبل و جیمی را به بسته شدن سوق داد. نور به قدری شدید بود که آن دو مجبور شدند از دستان خود به عنوان محافظ استفاده کنند؛ زیرا پلکها توانایی جلوگیری از نور را نداشتند.
جیمی زیر دستانش اخم کرد و گفت: «اینجا کجاست ما رو آوردی؟ کوره ذوب فلزات؟»
مرد به داخل اتاق نوری رفت و در هالههای درخشان و بیپایان محو شد. «دنبالم بیاین. نگران نور هم نباشین بعد از چند دقیقه چشماتون عادت میکنه.»
رامبل سعی کرد دستانش را از جلوی چشمانش بردارد؛ اما خیلی زود پشیمان شد. «ولی این نور خیلی شدیده! چطوری چشم تو آسیب نمیبینه؟»
صدای مرد طاس دوباره آمد: «گفتم نگران نور نباشین. این نور اصلا برای چشماتون مشکل درست نمیکنه.»
جیمی تصمیم گرفت به حرف مرد طاس اعتماد کند. دستانش را کنار برد و... حیرت زده شد. او میتوانست خیلی راحت همهچیز را ببینند؛ بدون اینکه کور شود.
«هی رامبل بهتره یه نگاهی بندازی!»
چشمان رامبل هنوز از تجربه قبلی میسوخت. اما او به بهترین دوستش اطمینان داشت. از همین رو دستانش را پایین آورد و حیرت زده شد. دیگر هیچ نور کور کنندهای نبود که بخواهد تخم چشمانش را منفجر کند.
مرد طاس گفت: «دیدین گفتم! حالا دنبالم بیاین تا مسئول رو نشونتون بدم.»
رامبل و جیمی به داخل اتاق رفتند. در این مرحله این دهان آنها بود که قرار بود آسیب ببیند. زیرا از حیرت شگفتی و زیبایی اتاق به کف زمین رسیده بود.
یک اتاق بزرگ با دیوار های براق و درخشان که نور شمعهای داخل اتاق را به شدت منعکس میکردند. نه فقط دیوار، بلکه هرچیزی که در اتاق بود به رنگ طلایی و درخشان بود. میز های درخشان و اجسام تزیینی درخشان. تنها چیزی که در آن اتاق درخشان نبود نقاشیهای آویزان به دیوار بودند (حتی قاب آنها هم طلایی و درخشان بود).
مرد طاس از میان میزها گذشت و به سمت دری طلایی حرکت کرد. «مسئول اسطبل پشت این در منتظر شماست.»
رامبل و جیمی خود را مرتب کردند و در یک خط پشت سر مرد طاس به در نزدیک شدند.
مرد طاس در را باز کرد. اول خودش وارد شد . کنار رفت تا رامبل . جیمی هم وارد شوند.
داخل اتاق هم مانند بیرون آن همه چیز از همان جنس طلایی رنگ و درخشان بود. اینبار حتی تابلویی که به دیوار آویزان بود هم نقاشیای از یک مرد با پس زمینه طلایی بود.
این اتاق تقریبا نصف اتاق قبل بود و آنقدر بزرگ بود که میشد داخلش هفت سنگ بازی کرد و جای فرار برای افراد هم داشت.
در انتهای اتاق میز بزرگی به شکل نیمدایره، به رنگ طلایی، قرار داشت و پشت آن هم مردی به عظمت یک خرس نشسته بود.
«خوش اومدین مسافرا!»