بعد از دو ساعت پیاده روی، آنها بالاخره خودشان را به دروازه ورودی شهر رساندند. تقریبا نزدیک ظهر بود و آنها خیلی گرسنه بودند. قسمتهایی از لباسهایشان بر اثر انفجار سوخته یا سیاه شده بود.
جیمی نگاهی به اطراف انداخت. «بهتره یه رستوران پیدا کنیم. وگرنه از گرسنگی میمیرم.»
به راه خود ادامه دادند. بعد از چند دقیقه، به یک غذاخوری بزرگ رسیدند. داخل رفتند و روی یکی از میزها نشستند. دو سوپ به همراه مقداری مرغ کبابی سفارش دادند.
درمیان خوردن، چیزی توجه رامبل را جلب کرد. دو مرد در انتهای سالن غذا خوری نشسته بودند و مشغول خوردن آبجو بودند و با هم حرف میزدند. آنها گهگاهی به رامبل و جیمی اشاره میکردند و به هم چیزهایی میگفتند.
هنگامی که رامبل و جیمی به پایان غذایشان نزدیک بودند، یکی از آن دو مرد بلند شد و آمد کنارشان نشست.
«سلام آقایون!»
رامبل دستش را زیر میز برد و خنجرش را از غلاف بیرون کشید. آن را نزدیک به پای مرد غریبه گرفت. به نحوی که او هم آن را ببیند.
مرد غریبه مقداری عقب رفت و گفت: «هی صبر کنین توضیح بدم!»
رامبل یک قلپ از نوشیدنیاش نوشید و گفت: «من دیدمت که داشتی اون پشت با دوستت در مورد ما حرف میزدی. زود بگو کارت دقیقا چیه تا مشکلی برات پیش نیومده.»
مرد غریبه پوزخندی زد و گفت: «بهعنوان دو تا غریبه که تازه وارد پریکنر شدن زیادی شجاع هستین.» سرش را جلو آورد و آرام گفت: «اما همهی کسایی که اینجا هستن رفیقای من هستن. یعنی اگه اون خنجرت یه بلایی سر من بیاره، این تویی که براش مشکل پیش میاد.» دوباره عقب رفت و ادامه داد: «البته منم مثل تو اصلا دلم نمیخواد مشکلی برای کسی پیش بیاد. من فقط اومدم اینجا تا یه گپ ریزی باهاتون بزنم.»
«چی میخوای بگی؟ لابد میخوای ازمون پول بگیری. درسته؟»
مرد غریبه خندید و گفت: «خب نه دقیقا. کار من اینه که به مسافرا خدمات میدم. هر خدماتی که دلشون بخواد. خدمات مکان، خدمات امکانات، خدمات حمل و نقل و خیلی خدمات دیگه.»
رامبل لیوان نوشیدنی را روی زمین گذاشت و گفت: «از کجا به این نتیجه رسیدی که ما به همچین خدماتی نیاز داریم؟ و از کجا معلوم که ما مسافریم؟»
«اول از همه از روی ظاهر و لباسهاتون خیلی راحت میشه فهمید که شما مسافر هستین. دوم اینکه غذایی که سفارش دادین ارزونترین غذاییه که تو این رستوران هست. سوم هم اینکه اینجا نزدیکترین غذاخوری به ورودی شهر هست و هر مسافر جدیدی که به شهر میاد برای اینکه خستگی راه رو از تنش بیرون کنه میاد اینجا و یه چیزی میخوره.» صدایش را پایین آورد و ادامه داد: «چهارم اینکه سلاح هم دارین که این خودش نشون میده با خطرات زیادی تو راه دست و پنجه نرم کردین.»
جیمی لقمه در دهانش را قورت داد و گفت: «تا اینجا رو درست گفتی. ولی ما هیچکدوم از خدمات تو رو لازم نداریم. چون ما قرار نیست زیاد تو این شهر بمونیم.»
مرد غریبه پوزخندی زد و گفت: «نکنه میخواین برین تو قصر؟»
چهرهی جیمی عوض شد. انگار میخواست با چهرهاش بگوید: از کجا این رو فهمیدی؟
مرد غریبه توانست کلمات در ذهن جیمی را بخواند. با خیالی راحت به صندلی تکیه داد و گفت: «پس میخواین برین به قصر. این یعنی شما به خدمات حمل و نقل من نیاز دارین. میدونین چرا؟ چون این شهر خیلی تودرتو هست و برای اینکه بخواین بدون راهنما به قصر برسین امکان داره خیلی طول بکشه یا شاید هم تو شهر گم بشین و به شب بخورین. در اون صورت کار سختتر هم میشه. چون نیاز به محل خواب دارین.»
رامبل هنوز قانع نشده بود. اما چارهی دیگری نداشت. زیرا میدانست در شهرهای بزرگ شبها خیلی ترسناکتر از شبهای شهرهای دیگر است.
«خیلی خب. ما خدمات تو رو قبول میکنیم.»
مرد غریبه خوشحال شد. «عالیه. چیزه... یعنی حالا که قراره با هم کار کنیم، بهتره که اسمهای همدیگه رو هم بدونیم. شاید تو آینده بازم به خدماتم نیاز داشته باشین. اسم من بورشِف هست. خب، حالا نوبت شماست.»
رامبل گفت: «اسم من رامبل هست. اینم دوستم جیمیه. حالا میخوای در مورد قیمتش صحبت کنیم؟»
«البته. اول از همه از آشنایی بیشتر باهاتون خوشبختم. دوم اینکه هزینه خدمات حمل و نقل تا دم در قصر نفری میشه یک سکه نقرهای. البته بهتره بگم قیمت من خیلی پایینتر از بقیه خدمات دهندهها هست. خیلی خوششانس هستین که من اول از همه شما رو دیدم. وگرنه باید رو بیشتر از پنج سکه نقرهای حساب باز میکردین.»
رامبل نگاهی به جیمی انداخت تا نظر او را بداند. بعد از اینکه جیمی قبول کرد، رامبل خنجر را در غلافش گذاشت و کیسه پول را از جیبش بیرون آورد.
قبل از اینکه سر کیسه را باز کند تا دو سکه نقرهای بیرون بیاورد. بورشف گفت: «نیازی نیست هزینه رو الان پرداخت کنی. کیسه رو بزار توی جیبت.» سپس بلند شد و ادامه داد: «همراهم بیاین.»
رامبل سر کیسه را بست و در جیبش گذاشت. همراه جیمی بلند شد و پشت سر بورشف از غذاخوری خارج شد. بورشف آنها را به سمت یک کالسکه قدیمی برد.
کالسکه به حدی قدیمی بود که بخشهایی از آن خرده شده بودند. حتی قسمتی نزدیک چرخ چپ آن هم سوخته بود و رنگ چوب را سیاه کرده بود. در عوض، اسبی که وظیفه کشیدن کالسکه را به دوش داشت بسیار سرحال بهنظر میرسید. عضلات گردن و بازوهایش حسابی آبدیده بودند که نشان میداد در کنار کار زیاد به خوبی تغذیه میشود و از مشکل کم غذایی رنگ نمیبرد. رانندهی کالسکه هم مردی لاغر با گردن دراز بود که کتی پاره به همراه شلوار پارچهای قهوهای پوشیده بود.
وقتی به چند قدمی کالسکه رسیدند، بورشف جلوی رامبل و جیمی را گرفت و گفت: «همین جا صبر کنین تا من برم با راننده صحبت کنم.»
بورشف جلو رفت و با راننده کالسکه همصحبت شد. رامبل سعی کرد صدایش را بشنود. اما آنها خیلی آرام صحبت میکردند. از طرفی صدای مردم و اسبهای داخل خیابان این کار را سختتر هم میکرد. در سمت دیگر، جیمی از معماری ساختمانهای سنگی و آجری لذت میبرد و زندگی در یکی از آنها را تصور میکرد.
بعد از چند دقیقه، بورشف پیش رامبل و جیمی برگشت و گفت: «از شانس خوب شما این آخرین کالسکهای هست که امروز برام مونده و از شانس بدتون یکم داغونه.» نگاهی دوباره به کالسکه انداخت و تصحیح کرد: «خیلی داغونه! البته اگه مشکلی باهاش دارین میتونین قیمت کمتری بپردازین. بهجای دو سکه نقرهای، یه سکه نقرهای و پنج سکه برنزی. پیشنهاد خوبیه. نه؟»
رامبل پیشنهاد بورشف را رد کرد و گفت: «ما همون دو سکه رو میدیم. تنها چیزی که میخوام بدونم اینه که این کالسکه میتونه ما رو تا قصر برسونه؟»
«البته. از این نظر باید مطمئن باشین. البته ممکنه یکم نشیمنگاهش خوب نباشه و تا آخر مسیر کمی اذیت بشین. ولی در کل حدود سه ساعت طول میکشه تا برسین.»
رامبل نگاهی با ناامیدی به کالسکه انداخت. بورشف سعی کرد او را راضی نگه دارد. «خب این چطوره. اگه کالسکه نتونست شما رو به اخر برسونه، رانندهی من شما رو سوار اسب میکنه و تا قصر میبره. فکر نکنم برای اسب دیگه بخواد مشکلی پیش بیاد.»
رامبل قبول کرد. سکهها را به بورشف داد و جیمی را صدا زد تا باهم سوار کالسکه شوند.
اتاقک کالسکه کوچکتر از چیزی بود که آنها تصور میکردند و مقداری بوی نم هم میداد. همچنین تاریک هم بود. زیرا تنها راه ورود نور به اتاقک، سوراخی روی در اتاقک و یک شکاف در دیوار جلوی اتاقک بود (همان جایی که پشت آن راننده مینشیند).
بورشف به راننده اشاره کرد تا حرکت کند. سپس به رامبل گفت: «اگه بازم خدمات خواستی، فقط کافیه به نزدیکترین غذاخوری بری و اسم من رو بگی. بعدش منتظر بمون تا من بیام.»
رامبل جوابی نداد.
کالسکه با سرعت حرکت کرد و وارد مسیر شد.
بعد از حدود دو ساعت، کالسکه متوقف شد. رامبل علت را پرسید: «چه اتفاقی افتاد؟»
صدای راننده با ضعف از آن طرف شکاف جواب داد: «به ترافیک خوردیم. این ساعت معمولا مردم برای ضیافت ناهار و این مسخره بازیا میریزن تو خیابون و شلوغ میکنن. به احتمال زیاد تا سه ساعت دیگه میرسیم.»
رامبل جا خورد. «ولی بورشف گفت ما سه ساعته میرسیم.»
راننده جواب داد: «بورشف همیشه کمترین زمان ممکن رو میگه. هیچ وقت شلوغیای سر ظهر رو قبول نداره. میگه اونا به من ربطی ندارن.»
رامبل عصبانی شد. فکرش را نمیکرد از همچین مردی کلک بخورد و پنج ساعت در یک اتاقک تاریک و نمدار گیر بیفتد.
رو به جیمی کرد و گفت: «بیا پیاده بشیم و بقیه راه رو پیاده بریم.»
این را آرامتر از حد معمول گفت تا راننده نشنود. جیمی حرف او را تأیید کرد و در را باز کرد تا پیاده شوند.
هنگامی که راننده متوجه خارج شدن آنها شد، دیگر دیر بود. رامبل و جیمی هر دو از کالسکه پیاده شده بودند و راه خودشان را در پیش گرفتند. «صبر کنین ببینم. کجا دارین میرین؟»
رامبل برگشت و جواب داد: «مگه نمیبینی. داریم پیاده میریم تا به قصر برسیم. به اندازهی کافی تو اون کالسکهی نمدارت نشستیم. درضمن. به بورشف هم بگو خدماتش رو از دفعهی بعد بهتره به سگهای ولگرد بده.»
«صبر کنین. شما هیچی در مورد این شهر نمیدونین. ممکنه گم بشین.»
«چرا همهتون فقط بلدین همین رو بگین. اصلا میدونی چیه؟ من و جیمی بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم. ما تمام خطرات این مسیر رو قبول میکنیم.»
هر دو، مسیر مستقیمی را که کالسکه در ترافیک میخواست طی کند در پیش گرفتند. جیمی با نگرانی پرسید: «بهتر نبود به حرفش گوش میکردیم؟ کی میدونه چه چیزای خطرناکی تو این شهر قایم شدن؟»
«بیخیال جیمی. ما مثل مردم عادی نیستیم. ناسلامتی ما میخوایم تو ارتش امپراطوری عضو بشیم. اگه نتونیم تو این شهر از خودمون محافظت کنیم، چطور میخوایم جون این مردم رو از دست غازها و بقیه هیولاها نجات بدیم؟ یکم فکر کن جیمی. اگه خطری ما رو تهدید کنه ما جلوش وایمیستیم.»
جیمی قانع شد. مشتش را بالا آورد و گفت: «حق با توئه. هیچ چیزی نمیتونه جلوی ما رو بگیره.»
در همان لحظه یک پسر بچه با موهای بلوند و چشمان خاکستری با گریه دوان دوان به سمت آنها آمد. «لطفاً کمکم کنین. برادرم داره از دست میره. شما باید کمکم کنین.» سپس با عجله دوید و رفت.
رامبل و جیمی گیج شده بودند. اما تصمیم گرفتند پسر را دنبال کنند تا ببینند موضوع چیست و آیا میتوانند کمکی برسانند یا خیر.