پسر، دوان دوان از مسیر اصلی خارج و وارد بازارچه شلوغی شد. به سمت نقطهای که مردم تجمع کرده بودند رفت و سعی کرد مردم را کنار بزند و برود داخل. «برین کنار. من برادرش هستم.»
وقتی رامبل و جیمی داخل بازارچه شدند، قضیه را فهمیدند. نزدیک شدند تا موضوع را دریابند. در همین بین، پسر دوباره از میان جمعیت بیرون آمد و دست رامبل را گرفت. «همراهم بیاین داخل. برادرم اون وسط هست.»
او رامبل را با خود به میان جمعیت کشید. جیمی هم پشت سرش راه افتاد و رفت داخل. در وسط جمعیت، یک پسر بچه بلوند، درست مانند همان پسر که رامبل و جیمی را به آنجا آورده بود، روی زمین بیهوش افتاده بود.
پسر بچه کنار برادرش زانو زد و دستش را گرفت. «هارولد بلند شو.»
نگاهی با غم به رامبل انداخت. «باید برادرم رو ببرین به خونه. پدرم تنها کسیه که میتونه درمانش کنه.»
این قضیه برای رامبل کمی مشکوک بود. اول اینکه چرا پسر بچه از مردمی که دور برادرش را گرفته بودند کمک نگرفت؟ دوم اینکه چرا به جای دکتر، پسر میخواهد برادرش را پیش پدرش ببرد؟ و سوم اینکه چرا رنگ چشم پسر اینقدر عجیب است؟
نیافتن پاسخ برای این سوالها رامبل را به شک انداخته بود. رو به جیمی کرد و گفت: «جیمی تو بلندش کن.»
جیمی بی چون و چرا پسر بچه را بلند و و در بغلش گرفت. همان طور که سعی میکرد از بین مردم بگذرد، فریاد زد: «برید کنار!»
وقتی رامبل و جیمی از میان جمعیت بیرون آمدند، پسر بچه را دیدند که قبل از آنها خودش را رها کرده بود. «دنبالم بیاین. خونهی پدر از اینطرف هست.»
دوان دوان از بازارچه خارج شد. رامبل و جیمی با بیشترین سرعتی که میتوانستند، بدون اینکه به پسر بچه بیهوش آسیب برسانند، او را دنبال کردند.
بعد از عبور از چند کوچه و پس کوچه، آنها به خیابان دیگری رسیدند. پسر روبهروی خانهای دو طبقه سنگی آجری ایستاد و با عجله در زد. رامبل و جیمی هم خودشان را به او رساندند.
به محض رسیدن آنها، در باز شد و پسر پرید داخل. بعد از او، جیمی و پشت سرش رامبل وارد شدند.
در تمام این مدت، رامبل خود را آماده هر نوع موقعیت حساسی کرد و دستش را نزدیک خنجرش قرار داده بود.
وقتی وارد شدند، در لحظه اول ایستادند و حیرتزده به نمای داخل خانه خیره شدند. یک شومینه بزرگ با یک دست مبل روکشدار حکاکی شده روبرویش که حس گرما را حتی از دور هم القا میکرد. در آن سوی خانه، یک میز غذاخوری هشت نفره با صندلیهای حکاکی شده با طرح غاز قرار داشت. در انتها، یک راهپله با چندین قاب نقاشی رنگ روغن به دیوار قرار داشت.
«پدر جون! پدر جون! حال هارولد بد شده. دوباره. باید کمکش کنی.»
پیر مردی شصت هفتاد ساله با عجله از پلهها پایین آمد. لباسهای سادهای پوشیده بود که اصلا برازندهی کسی که در این خانه زندگی میکرد نبودند.
«پسرم.»
صدایش خیلی پیر و جدی بود. طوری این کلمه را جدی گفت که انگار آن را به رامبل و جیمی گفته و درحال محکوم کردن آنها است.
«بزارش روی اون مبل.»
بزرگترین مبل جلوی شومینه را نشان کرد و پشت جیمی به آن نقطه رفت. جیمی هارولد را آرام روی نشیمنگاه نرم و دراز مبل گذاشت. پیرمرد با زور غیرقابل باوری جیمی را کنار زد تا خودش بالای سر هارولد برود. این کار را به حدی محکم انجام داد که اگر جیمی خودش را متوقف نمیکرد، حتما در شومینه میافتاد و کباب میشد.
پیرمرد رو به پسر دیگر کرد و فریاد زد: «آرنولد! بیا اینجا!»
آرنولد خودش را به پیرمرد رساند و لباسش را بالا زد. علامت عجیبی روی شکمش درست بالای ناف حک شده بود. مثل یک خالکوبی. علامتی ناشناخته و نامعلوم. اما با کمی دقت، میشد آن را شبیه به یک سگ دید. سگی با کلهی بزرگ و دهانی باز با دندانهای تیز.
پیرمرد لباس هارولد را هم بالا زد و روی شکم او نیز درست مثل آرنولد همان خالکوبی و دقیقا در همان نقطه قرار داشت.
«زود باش دستت رو بزار روش.»
آرنولد دست راستش را روی خالکوبی شکم هارولد گذاشت و پیر مرد دست چپش را رویش گذاشت و با دست دیگرش، دست راست هارولد را بلند کرد و روی خالکوبی آرنولد گذاشت.
موقعیت عجیبی بود و اصلا نمیشد پیش بینی کرد که چه اتفاقی قرار است بیفتد.
جیمی خودش را بلند کرد و از پشت پیرمرد پیش رامبل رفت. در گوشش گفت: «بهتر نیست از اینجا بریم؟»
«نه. یه کم دیگه میمونیم ببینیم چی میشه. حس خوبی به این ماجرا ندارم.»
«خب اگه حس خوبی نداری چرا نمیریم؟ اون پیرمرد من رو داشت میانداخت تو شومینه.»
رامبل جوابی نداد. او فقط به حالت قرار گیری دستان پیرمرد، آرنولد و هارولد نگاه و سعی میکرد معنا و مفهومی را از آن دربیاورد. این حالت قرار دادن دستها و آن خالکوبیها او را یاد موضوعی میانداخت. موضوعی در رابطه با هیولاها.
'ده سالم بود که این طرح را برای اولین بار در زندگیام دیدم. مردمی در یک روستای قدیمی و فرسوده میان جنگلهای هولزاف، آن را روی شکم خودشان رسم کرده بودند و براساس یک قانون باستانی آنها حق نداشتند که روی خالکوبی را با لباس و یا هر شیء دیگری بپوشانند. حتی در سردترین روزهای زمستان، آنها با شکم برهنه از خانههایشان خارج میشدند و با هم ارتباط برقرار میکردند.
اما موضوعی بود که باعث میشد من از آنجا خیلی زود بروم. دلیل وجود آن نماد عجیب روی شکم آنها، مبتلا بودن آنها به ویروس آرسین بود. مردم آن روستا به بیماری آرسین مبتلا بودند. آنها از این موضوع خبر داشتند و این را بخشی از رحمت میدانستند. هر لحظه احتمال داشت که مردم آن روستا تبدیل به هیولا بشوند و من را بکشند. من باید خیلی سریع از آنجا میرفتم.'
رامبل خواست این موضوع را در لحظه مطرح کند، اما پدیدهی عجیبی نظر او را جلب کرد و باعث شد از حیرت نتواند چیزی بگوید. دست دو برادر شروع به بخار کردن کرد و دست پیرمرد هم به رنگ آهن داغ درآمدند.
بعد از ده ثانیه واکنش سوختن، هارولد چشمانش را باز کرد. با صدایی خسته پرسید: «من دوباره بیهوش شدم؟»
پیرمرد جواب داد: «آره. و این بار اولت نیست که بهت گفتم اینجوری نرو بیرون..»
«ببخشید پدر. من نمیخواستم اینجوری بشه.»
«حالا اشکالی نداره.» دستانش را از روی شکم دو برادر برداشت. کف دستانش به رنگ گوجه درآمده بودند و نبض عجیبی آن را بزرگ و کوچک میکرد. «مهم اینه که الان سالم هستی.»
حالا که فضا آرامتر شده بود، فرصت خوبی بود که رامبل موضوع را مطرح کند: «در مورد اون علامت روی شکم این دو تا بچه، اون ها رو از کجا آوردن؟»
اخمهای پیرمرد درهم رفت. «آرنولد، به برادرت کمک کن و ببرش توی اتاق و روی تخت بخوابونش. خودت هم همونجا بمون.»
ظاهراً پیرمرد اصلا از حرفهای رامبل خوشش نیامده بود. آرنولد، برادرش را بلند کرد و دستش را روی دوش خود گذاشت و با خود از پلهها بالا برد.
پیرمرد بلند شد. «خب شما پسرها در مورد اون علامت چیزایی میدونین. درسته؟»
رامبل گفت: «فکر نکنم دوستم چیزی در موردش بدونه. اما من خوب میدونم اون علامت اصلا چیز خوبی نیست. میدونی که اونا علامت ویروس آرسن هست؟»
جیمی جا خورد. «منظورت چیه رامبل؟ همون ویروس که آدما رو تبدیل به هیولا میکنه؟ یعنی اون دو تا بچه به آرسین مبتلا بودن؟»
پیرمرد ریشخندی زد و گفت: «نه فقط اون بچهها، بلکه من هم مبتلا هستم. البته نمیشه گفت فقط مبتلا.»
پوست پیرمرد ناگهان به رنگ سیاه درآمد. اندازهاش بزرگتر شد و به یک هیولای آرسین تبدیل شد. موجوداتی بدون چشم و بدنی کشیده و بزرگتر از میزبان خود که قدرت بالایی در مبارزات تن به تن دارند و میتوانند هر موجودی را شکست بدهند.
جیمی شمشیر را از غلاف بیرون آورد. شمشیر این بار برخلاف سایر اوقات، میدرخشید. جیمی نگاهی به شمشیر انداخت. «فکر کنم شمشیر اصلا از این موجود خوشش نمیاد. انگار میخواد خودش کار اون رو تموم کنه. رامبل عقب وایسا.»
جیمی مصمم بود. او میدانست که درخشش شمشیر نشان از این است که او تنها نیست. در آن لحظه، اجداد او نیز در اتاق حضور داشتند و شمشیر را همراه جیمی نگه داشته بودند و میخواستند به جیمی کمک کنند.
هیولای آرسین با دیدن شمشیر جیمی کمر راست کرد. «اینجا رو باش. مثل اینکه یه نفر از خاندان میران اینجا هست.» با چشمهای نداشتهاش به شمشیر خیره شد. «قدیمیترین شمشیر دنیا که قادر به اینه هر هیولایی رو فقط با یک ضربه بکشه. شمشیر میراندا!»
اگر کسی صدای هیولا را میشنید، حتما ترس به دلش میافتاد. اما این مورد برای جیمی صدق نمیکرد. او با خونسردی کامل رو به هیولا ایستاده بود و منتظر هر حمله غافلگیرانه و سریع از طرف او بود.
رامبل کمی عقبتر رفت. از آن جایی که آن مکان خیلی برای تیراندازی کوچک بود خنجرش را بیرون آورد.
هیولا با یک جست خود را روی جیمی انداخت. اما جیمی با شمشیر او را دفع کرد و به عقب انداخت. هیولا روی چهار دست و پایش فرود آمد و به سمت جیمی شتاب برداشت. این بار پایین تنهی جیمی را با دندانهایش هدف قرار داد. جیمی شمشیرش را با یک حرکت نرم و سریع چرخاند و آن جلوی پایش گذاشت. هیولا با سر به شمشیر برخورد کرد و جمع شد. جیمی شمشیر را بالا برد تا در کمر هیولا فرو ببرد. اما هیولا فرزتر بود و با یک جست دیگر از زیر شمشیر به عقب پرید.
جیمی شمشیر را رو به هیولا گرفت و گفت: «انگار ضعیفتر از چیزی هستی که فکر میکردم. یا شاید هم قدرتت رو نشون نمیدی.»
هیولا نعرهی نازکی کشید. «اون بچهها قرار بود برای من غذا بیارن. اما حالا که میبینم اونا یه غذای سرسخت برام آوردن.»
جیمی پوزخندی زد و گفت: «من جای تو بودم به آخرین غذایی که خورده بودم فکر میکردم. چون اون واقعا آخرین غذایی هست که تو عمرت خوردی.»
هیولا حرف جیمی را قبول نکرد و جوابش را با یک نعره دیگر داد. روی یکی از مبلها جستید و از آن روی رامبل پرید. رامبل با یک حرکت به عقب پرید و هیولا روی زمین افتاد. جیمی برگشت تا شمشیرش را به شکم هیولا فرو کند. اما هیولا خودش را عقب کنار کشید و شمشیر فقط قسمتی از پهلوی او را خراش داد.
هیولا سعی کرد دردش را پنهان کند. اما چهرهاش آن را به خوبی نشان میداد. (درست است که هیولا چشم ندارد اما از روی فرم صورت میشود احساسات را تا حدودی حدس زد.)
رامبل با یک حرکت غافلگیر کننده خنجرش را به سمت هیولا پرتاب کرد. هیولا خیلی راحت آن را رد کرد. در همان لحظه جیمی خود را به او رساند و سعی کرد بار دیگر با شمشیر به او ضربه بزند. او موفق شد دست راست هیولا را قطع کند.
هیولا به سختی خود را روی دو پا نگه داشت. زانوهایش خم شده بودند و میلرزیدند. از مچ دست راستش خون بنفش رنگی روی کف زمین سرازیر بود. سعی کرد با دست دیگرش جلوی خونریزی را بگیرد،
با خشم به جیمی نگاهی کرد و گفت: «تاوان این کار رو پس میدی میران.»
در همین لحظه در خانه شکسته شد و مردی بلند قامت و عضلانی وارد شد. این اتفاق به قدری اتفاقی رخ داد که حتی هیولای بی چشم هم در شوک فرو رفت و چند لحظه از حرکت باز داشت.
در همان موقع بود که مرد تازه وارد حرکت غیرمنتظره دیگری انجام. او با سرعت یک گربه به سمت هیولا جستید و به او مشت زد. اما نه یک مشت معمولی. مشتش به محض تماس با هیولا، یک شوک برقی با قدرت زیاد وارد کرد و هیولا را نقش زمین کرد.