هارتموس و ستاره سرخ : ۶. ابرمرد صاعقه‌ای

نویسنده: N_night200

     از بدن سیاه و بی‌جان هیولا دود بلند شد. دستش همچنان خونریزی می‌کرد و سعی داشت رنگ چوب‌های کف خانه را به بنفش بدرنگی تغییر بدهد.
     رامبل و جیمی حیرت‌زده به مرد عضلانی خیره شده بودند. هیکلش دوبرابر افراد معمولی بود. آنقدر عضلاتش زیاد بودند که حتی لباسی هم برای اندازه او وجود نداشت. زیرا برای بالاتنه، فقط یک جلیقه چرمی نارک پوشیده بود. البته شاید هم هدفش از این نوع لباس پوشیدن جلب توجه بوده است.
     او به جنازه هیولا خیره شده بود. کنارش زانو زد و دو انگشت اشاره و وسط دست راستش را روی بدن هیولا گذاشت. «مرده!»
     جیمی سعی کرد در آن موقعیت جلوی خنده خود را بگیرد. از طرف دیگر، رامبل سوال‌های زیادی از مرد داشت. 'تو دیگه کی هستی؟ چرا در نزدی؟ چجوری بلدی برق بدی بیرون؟ مطمئن نیستی هیولا رو کشتی؟ لباس بهتری نبود بپوشی؟'
     او سعی کرد سوال‌های بی‌ربط به موقعیت را کنار بگذارد و مهم‌ترین را بپرسد: «تو کی هستی؟»
     مرد بلند شد. با قامتی که داشت، رامبل را با گردن خمیده نگاه کرد. «ببینم باز هم از این آرسن‌ها این دور و بر هست؟»
     جیمی یاد هارولد و آرنولد افتاد. «آره دو تا بچه هستن تو طبقه بالا.»
     مرد به سمت راه‌پله رفت. «بهتره که شما دو تا از اینجا برین. اینجا اصلا برای شما امن نیست.»
     از پله‌ها بالا رفت و بعد از چند ثانیه صدای جیغ بچه‌ها بلند شد. طولی نکشید که صدای جیغ متوقف شد. بعد از آن مرد از پله‌ها دوباره پایین آمد. «شما که هنوز اینجایین. مگه نگفتم برین؟ این محیط احتمال داره حامل ویروس آرسن باشه. اگه بیشتر بمونین ممکنه مبتلا بشین.»
     رامبل جلو رفت و گفت: «ولی تا قبل از اینکه تو بیای من و جیمی داشتیم با اون هیولا می‌جنگیدیم.»
     «چه خوب. ببینم شما سرباز هستین؟ معلومه که نه. دو تا سرباز تو این موقعیت فقط فرار می‌کنن. یا اینکه کشته می‌شن. پس شما باید آدم‌های دیگه‌ای باشین.»
     چشمش به شمشیر جیمی افتاد. چشمانش گرد شد. «صبر کن ببینم. اون یه شمشیر عادی نیست.» جلو آمد و روبه‌روی جیمی ایستاد. جیمی قدمی عقب رفت و قبضه شمشیر را محکم‌تر گرفت. «نترس پسر. فقط می‌خوام ببینمش.» انگشتانش را به شمشیر نزدیک کرد و قبل از اینکه لمسش کند دستش را عقب کشید.
     با هیجانی پنهان انگشتانش را با فاصله روی شمشیر می‌کشید. گویی در حال لمس کردن روح آن است. «پس این همون شمشیر میران هست که می‌گفتن. قوی‌ترین شمشیری که توسط انسان ساخته شده. می‌تونه هر هیولایی رو با یه ضربه بکشه.»
     جیمی که فهمیده بود مرد عضلانی از شمشیرش خوشش آمده، آن را در غلافش برد. «در واقع آخرین مورد فقط برای بزرگنمایی این شمشیر هست. این شمشیر نمی‌تونه هیولاها رو با یه ضربه بکشه. فقط توانایی این رو داره که به سرسخت‌ترین هیولاها هم می‌تونه آسیب بزنه.»
     رامبل در تمام این مدت دنبال خاطره‌ای آشنا از مرد صاعقه‌ای داشت. تنها چیزی که به ذهنش رسید خاطره‌ای از هشت سالگی خود، و مکالمه‌ای با پدرش بود:
     "«بابا. قوی‌ترین ابرقدرت کدومه؟»
     «خب، می‌دونی... هیچ وقت نمی‌شه دقیق گفت کدوم ابرقدرت قوی‌تره. چون قوی بودن ابرقدرت بستگی به ابرمردی داره که از اون ابرقدرت استفاده می‌کنه. اگه یه ابرمرد ضعیف و ترسو باشه، حتی اگه قوی‌ترین ابرقدرت هم داشته باشه، نمی‌تونه از اون استفاده کامل رو ببره.»
     «ولی شما خودتون قبلاً گفته بودین که فقط افراد لایق می‌تونن ابرقدرت بگیرن. خب اگه اونا لایق هستن، پس چرا می‌ترسن؟»
     پدرم دستش را روی سرم گذاشت و نوزاشم کرد. «وقتی ابرقدرت به کسی داده می‌شه، شاید اولش مصمم و لایق باشه، اما زمان همه چیز رو می‌تونه تغییر بده. درست مثل فردرین.»
     «همون ابرمرد صوت رو می‌گی که تو ارتش امپراطوری بود؟»
     «نه رامبل. ابرمرد صوت یه نفر دیگه بود. فردرین ابرمرد صاعقه هست. اون زمان، فردرین قوی‌ترین کسی بود که می‌تونستی تو زندگیت ببینی. نه به‌خاطر اینکه یکی از قوی‌ترین ابرقدرت‌ها رو داره. بیشتر به‌خاطر بدن عضلانی و اون لباس‌های نازکش هست.»"
     «تو باید فردرین باشی. ابرمرد صاعقه. پدرم خیلی در مورد تو بهم گفته.»
     ابرمرد با لبخند پیروزمندانه‌ای به رامبل نگاه کرد. «باعث افتخاره که یه نفر اینجا منو می‌شناسه. البته تو که منو نمی‌شناختی. پدرت می‌شناخت. می‌تونم بپرسم پدرت کی بود؟»
     «پدرم قبل از اینکه به دنیا بیام یه سرباز تو ارتش امپراطوری بود. فکر نکنم شما اون رو بشناسین. ولی اون و بقیه همرزماش تو رو می‌شناختن. طبق چیزهایی که پدرم راجب تو بهم گفته بود، اون موقع هم علاقه داشتی لباس‌های نازک بپوشی تا اندامت رو به بقیه نشون بدی.»
     فردرین خنده‌ای با لطافت سر داد. «درسته. اون موقع خیلی با سربازها رفیق بودم و باهم شوخی می‌کردیم. فکر کنم نزدیک بیست سال پیش بود. چه دوران خوبی.»
     جیمی تازه متوجه قضیه شده بود. «ببینم شما فردرین، ابرمرد صاعقه هستین؟ همونی که می‌تونه از نوک انگشتاش صاعقه بده بیرون و هیولاها رو کباب کنه؟»
     فردرین دستانش را بالا آورد. «هی هی هی! لازم نیست این‌قدر هیجان‌زده بشی. من فقط یه ابرمرد هستم. می‌دونی الان باید از چی هیجان‌زده بشی؟ از اینکه من شما دو تا رو رسماً عضو ارتش امپراطوری کردم.»
     جیمی از خوشحالی بالا و پایین پرید. رامبل هم خوشحال و کمی گیج شد. «ولی تو چطوری ما رو عضو ارتش کردی درحالی که ما هنوز توافقنامه رو امضا نکردیم و حتی توی پادگان هم نرفتیم؟»
     فردرین به سمت خروجی خانه رفت. از روی در شکسته رد شد و گفت: «از اونجایی که من یکی از ژنرال‌های ارتش هستم، خودم می‌تونم شما رو عضو کنم.»
     یک تکه کاغذ تاشده از جیبش بیرون آورد و آن را بین دو انگشتش گرفت و به سمت رامبل پرتاب کرد. رامبل با واکنشی سریع آن را گرفت. «تو این برگه امضا و دست خط رسمی من هست. فقط کافیه اون رو به پذیرش ارتش نشون بدین تا بدون دغدغه برین تو ارتش.»
     رامبل برگه را در جیبش گذاشت. «خیلی ممنونم آقای فردرین.»
     فردرین قبل از اینکه از خانه خارج شود برگشت تا جواب رامبل را بدهد. «خیلی ممنون. راستی. اگه اشکالی نداره می‌خوام اسمتون رو بدونم. نمی‌تونم صبر کنم تا اسمتون رو توی لیست ورودی‌های جدید بخونم. به هرحال شما با هر سرباز دیگه‌ای فرق دارین.»
     «اسم من رامبل هارتموس هست.» به جیمی اشاره کرد و ادامه داد: «و ایشون هم میراندا هستن. جیمی میراندا.»
     چهره‌ی فردرین از شادی به پوچی تغییر کرد. با چهره‌ی خالی از هر احساسی به چارچوب در خیره شد. با دستش آن را گرفت و با یک فشار کوچک قسمتی از چارچوب و دیوار را بین انگشتانش خرد کرد.
     رامبل کمی جا خورد. «چه اتفاقی افتاده آقای فردرین؟»
     فردرین با همان حال جواب داد: «هیچی. فقط یادم افتاد باید به چند تا امور داخلی ارتش رسیدگی کنم.»
     این حرف را طوری زد که بیشتر به تهدید می‌خورد تا یک کار واقعی.
     بعد از اینکه این را گفت، از خانه بیرون رفت. صدای بوم بلندی زمین را لرزاند.
     رامبل و جیمی از خانه بیرون رفتند تا ببینند چه خبر شده. تنها چیزی که دیدند دو فرورفتگی روی سنگفرش کوچه به اندازه‌ی کف پا روی زمین نقش بسته بود و خبری از فردرین نبود. کس دیگری در آن اطراف نبود. نگاهی به بالا انداختند و فردرین را دیدند که در آسمان پشت ساختمان محو شد.
     رامبل و جیمی تا جایی که می‌شد با چشم فردرین را با دهان باز دنبال کردند.
     رامبل گفت: «ببینم تو هم دیدی فردرین چقدر پرید؟»
     «آره. فکر کنم به‌خاطر اینکه ابرقدرت داره می‌تونه این کار رو انجام بده.»
     دستش را در جیب رامبل کرد و برگه‌ای که فردرین به او داده بود را بیرون آورد. آن را جلوی نور خورشید گرفت تا بدرخشد. «نگاش کن رامبل. این دقیقا همون چیزیه که می‌خواستیم. الان دیگه می‌تونیم وارد ارتش بشیم. رویامون به حقیقت رسید!»
     رامبل همچنان در شوک بود. نه به‌خاطر پرش غیرطبیعی فردرین؛ بلکه به‌خاطر تغییر حال فردرین بعد از اینکه اسم‌هایشان را فهمید. سعی کرد علت را جویا شود: «به‌نظرت چرا فردرین بعد از اینکه اسم ما رو فهمید تغییر کرد؟ منظورم اینه قبل از این که اسم‌مون رو بپرسه خیلی خوش برخورد و خنده‌رو بود. اما به محض اینکه اسم‌مون رو بهش گفتم عوض شد.»
     جیمی اصلا به حرف‌های رامبل گوش نمی‌کرد. او برگه را باز کرده بود و درحال خواندن دست خط فردرین بود. «اینجا رو نگاه کن رامبل. اینجا نوشته به دستور شخص بنده! کی هنوز از این لفظ استفاده می‌کنه؟» برگه را برگرداند و سمت سفید آن را نگاه کرد. «انگار این برگه رو مدت زیادی تو جیبش گذاشته. این تیکه رو نگاه کن. از بس از صاعقه استفاده کرده لکه افتاده. درست مثل وقتی که یه برگه رو زیاد زیر آفتاب می‌زاری.»
     رامبل به این‌ها اهمیت نمی‌داد. تنها چیزی که در آن لحظه در ذهن رامبل بود، تغییر حالت فردرین بود. چه چیزی راجب رامبل بود که فردرین را آزار می‌داد؟ او می‌خواست این را بداند. او با خود قرار گذاشت که بار دیگر فردرین را دید، این موضوع را با او درمیان بگذارد.
     جیمی زد روی شانه رامبل و گفت: «بیخیال پسر. بیا بریم عضو ارتش بشیم.»
     *****
     فردرین روی سقف خانه‌ای که فرود آمده بود به آسمان خیره شده بود. چیزی راجب رامبل بود که برای او اصلا خوشایند نبود.
     نشست و با خود فکر کرد: «اگه واقعا خودش باشه... اصلا اتفاقای خوبی برای من نمی‌افته. باید تمام راه‌های ممکن برای جلوگیری ازش رو انجام بدم. در مرحله اول، اصلا نباید بهش اجازه بدم که از چیزی مطلع بشه. اگه گذشته‌ی پدرش و اتفاقایی که براش افتاده رو بفهمه، اوضاع عوض می‌شه. اما حالا فرض بر این می‌زارم که فهمید. اون‌موقع‌ست که باید نقشه دوم، یعنی کشتنش رو انجام بدم.»
     نگاهی به مردم داخل خیابان انداخت. مردی سبد خریدش را داخل کالسکه گذاشت و بعد از خداحافظی با فردی دیگر، به همراه پسرش وارد کالسکه شد.
     ایده‌ی جدیدی به سر او رسید. «یا اینکه می‌تونم اون رو قانع کنم پدرش اشتباه می‌کرده. در این صورت شاید حتی بتونم اون رو عضو گروه کنم. این‌جوری هم برای من خوب می‌شه هم خودش می‌تونه به چیزی که لایقش هست برسه.»
     نگاهی دوباره به خیابان انداخت. چند پسر بچه با شاخه‌های نازک درخت گروهی از خانم‌های نوجوان را اذیت می‌کردند.
     «اما رامبل درست مثل اون پسر بچه‌هاست. همین‌طور که اون‌ها برای اینکه بفهمن تو آینده به دخترها نیاز دارن خیلی کوچیک هستن، تو اون شرایط، رامبل هم خیلی کوچیکه تا بفهمه چقدر به ما نیاز داره.»
     به آسمان نگاه کرد. هیچ ابری در آسمان نبود. فقط یک ابر کوچک، مانند یک تکه نان سفید و پنبه‌ای، رها در آسمان گردش می‌کرد. نگاه دقیق‌تری به ابر انداخت. او خیلی سریع متوجه اشتباه بزرگی در ابر شد. بلند شد و کف دو دستش را خیلی محکم بالای سرش به هم کوبید.
     برا اثر شدت برخورد دست‌هایش، صاعقه‌ای با صدای بلند به آسمان فرستاد. صدایش آن‌قدر بلند بود که همه‌ی مرد شهر می‌توانستند آن را بشنوند.
     لحظه‌ای بعد، صدای هیاهوی مردم از پایین به گوش می‌رسید. گویا مردم اصلا از کار فردرین خوشحال نبودند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.