سنگسار : اول: داستان پیرمرد کور

نویسنده: Taven_3

 پیرمرد نابینا گفت: اگر میخواهی همراه تو شوم و به سرزمینت بیایم، باید ابتدا به داستانی که برایت تعریف میکنم گوش فرا دهی، شاید بیان کردن این داستان زمان زیادی طول بکشد و شنیدن آن همراه با زجر و تلخی زیاد باشد. اما بدان در کنار هر تلخی، شیرینی و در کنار هر تاریکی، روشنی هست. پس اگر خواستار حضور من در کنارت هستی، باید کنار من بنشینی و به چیز هایی که میگویم، با جان و دل گوش کنی.   مرد بلند قامت در لباس اشرافی، چند قدم برداشت و به کنار پیرمرد نابینا رسید. ردایش را تکاند و متواضعانه کنار او روی تکه سنگ سرد نشست، در چشمان دختران پیرمرد که چهره شان به دلیل کهولت کمی چروک شده بود، غم و اندوه سوزناک موج میزد. آن ها هر کدام یکی از دستان پیرمرد را فشرده بودند و مرد کهن سال کور، شروع به صحبت کرد: 
جوان بلند قد و خوش سیما با چکمه های بزرگش در حالی که دست دختر زیبایی را گرفته بود، به سمت دروازه عمارت می دوید. دختر که صدایش از هیجان و دلهره می لرزید گفت: اودیپ، پدرم اگر متوجه شود خیلی برایمان گران تمام می شود!
اودیپ با چهره مردانه اش لبخندی نثار او کرد و گفت: نگران نباش مروپه، تا به حال چند بار برایت دردسر ایجاد کرده ام؟
مروپه دلگرم از عشقی که به این مرد داشت، گفت: هیچ وقت اودیپوس، هیچ وقت.
اودیپوس بر روی زین اسب قهوه ای رنگش پرید، زره براقش نور ماه را در تاریکی شب منعکس می کرد. صدای سرد شمشیر کوتاهش درون نیام، به دل مروپه هراس می انداخت اما وقتی یادش می آمد که اودیپ نیز به اندازه خود او، عشق جاودانه در سینه اش دارد، به خود می بالید. اودیپوس دستش را دراز کرد و مروپه نیز دست او را فشرد، هر دو روی اسب جای گرفتند به سمت دشت های کورینت تاختند. آن شب قرار بود شبی به یاد ماندنی باشد.
چندی بعد زیر یک درخت زیتون تنومند، دو جوان عاشق نشسته بودند و با هم گپ می زدند. اودیپوس از دلاوری هایش در میدان های نبرد و ماموریت هایی که پدرش به او میداد، می گفت و مروپه نیز از کار های روزمره خود در عمارت و آرزو هایی که برای آینده اش با اودیپ داشت.
مروپه با چشمان مظلوم و مرطوب خود به اودیپوس گفت: اودیپ، نگرانم، نگران از این که فردا بروی و اتفاقی ناگوار برای تو رخ دهد. تو پسر پادشاهی، شاهزادگان را برای کشتن چند یاغی گسیل نمی دارند. آیا این امکان وجود دارد که اودیپوس دلیر، فرزند پولیبوس و همسر آینده من، صبحگاهان فردا به پیکار نرود و نزد من بماند بلکه من بتوانم چیزی را به او بدهم و که از هر نبردی سخت تر، و از هر همنشینی لذت بخش تر است؟
اودیپوس با انگشتان مردانه و بلند خود گونه مروپه را نوازید و زمزمه کرد: اگر به پیکار با فرومایگان نروم، مردم کورینت مرا لایق پادشاهی نخواهند دانست و همنشینی با تو از آن من نخواهد بود، مروپه، یاغیان کورینت مقدسات را حتک حرمت داشته اند و معبد کورینتوس را غارت کرده اند. اگر پادشاه کاری برای آن نکنند، شهر ما ممکن است مورد غضب خدایان قرار بگیرد و آپولون طاعون را بر کورینت چیره گرداند. آیا مروپه زیباروی برای این کار من، به اودیپ افتخار نمیکند؟
مروپه گفت: بله، من همیشه به تو افتخار میکنم. فقط سوگند یاد کن، به خدای دلفی سوگند یاد کن که بازمیگردی.
اودیپ ایستاد و مروپه نیز همراه او ایستاد، دست راستش را بالا برد و کف دستش را به مروپه نشان داد سپس گفت: به آپولون، خدای دلفی سوگند که باز خواهم گشت و تو را عروس و ملکه خود خواهم کرد.
مروپه گفت: واقعا اینطور فکر میکنی، فکر میکنی خواهران تقدیر ما را برای هم مقرر کرده اند؟ به نظر تو سرنوشت ما به یکدیگر گره خورده است؟
اودیپوس گفت: حتی اگر اینطور نباشد، من سرنوشت را تغییر خواهم داد، به هر قیمتی که شده.
اشک مروارید گونه از چشمان پرفروغ مروپه سرازیر شد، آن ها زیر نور ماه یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند و موهای یکدیگر را نوازش کردند، بدون اینکه نگران فردا باشند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.