سنگسار : دوم: قصر پولیبوس
0
6
0
2
هیاهوی عظیمی در صحن قصر بر پا بود، تقریبا تمام مردم کورینت از اشراف زادگان تا دهقانان و رعیت ها جمع شده بودند تا اودیپوس و یارانش را بدرقه کنند. دلاوری های اودیپوس محبوبیت زیادی برایش در بین مردم رقم زده بود و می توان گفت تمام مردم کورینت او را به عنوان پادشاه بعد از پولیبوس قبول داشتند. شاه پولیبوس در چارچوب دروازه سالن قصر به همراه وزیران و اشراف زادگان مهم شهر و همچنین ملکه خود، ایستاده بود. اودیپوس و یارانش سوار بر اسب های تک تاز خود وارد صحن قصر شدند و در بین مردم چرخی زدند، موجی از تشویق و هیاهو از سمت جمعیت بلند شد که باعث ایجاد سردردی خفیف در مروپه شد. مروپه و ندیمانش در کنار پدرش در نزدیکی شاه پولیبوس ایستاده بود و با شوق به اودیپ برومند می نگریست، اودیپوس در زره طلایی رنگ خورشید سانش از تمام دنیا جدا شده بود. شاید برای مروپه اینطور بود چون غیر از او را نمی دید، نمی خواست که ببیند. تنها کسی که برایش مهم بود و ارزش داشت، اودیپ بود. مرابیان، یکی از ندیمان نزدیک به مروپه که محرم اسرار او نیز بود، آرام در گوش مروپه گفت: بانو، خیلی برای شما خوشحالم، جناب اودیپوس بسیار محبوب و سر افراز هستند. ولی در این فکر بودم که آیا یار و همراه با وفای ایشان، نارکیسوس به من علاقه ای دارد یا خیر؟ مروپه آرام گفت: کدام را میگویی؟ ندیم گفت: آن مرد کوچک اندام خوش سیمایی که سوار بر اسب سفید است. نامش نارکیسوس است، چندی پیش سعی کردم با او صحبت کنم ولی علاقه ای نشان نداد اما روز دگر مرا در حمل وسایل یاری داد. مروپه با لبخندی گفت: مرابیان، بعد این مورد با هم صحبت خواهیم کرد. اودیپوس و یارانش از اسب به زیر آمدند و در جلوی پلکان مرمرین قصر و پادشاه زانو زدند، شاه پولیبوس دستش را بالا برد و اندکی بعد تمام جمعیت سکوت کردند. سپس پادشاه با صدای پر ابهت خود شروع به صحبت کرد: -ای مردم کورینت، روز پیش دهقانان و سربازان ما خبر غارت معبد کورینتوس، بنیان گذار این شهر و زاده هلیوس را به حضور ما رساندند. خشم آپولون بر آنان باد. جمعیت فریاد زدند: خشم آپولون بر آنان باد، خشم آپولون بر آنان باد. -امروز، تنها فرزند من یعنی اودیپوس، آنان را به سزای اعمالشان خواهد رساند. من او و یارانش را به سمت معبد کورینتوس میفرستم، به میمنت این روز گاوی را سر خواهیم برید و خون آن را برای آپولون قربانی خواهیم کرد. خدای دلفی نگهبان ایشان باد. صدای جمعیت بلند شد: خدای دلفی نگهبان ایشان باد، خدای دلفی نگهبان ایشان باد. اودیپوس بر روی دو پا ایستاد و با صدای رسا و مردانه خود خطاب به پدرش گفت: پدر، پادشاه سرزمین کورینت، صبحگاهان فردا، من به همراه یارانم، هر کدام با سری بریده خدمت شما حاضر خواهیم شد. یاغیان کافر کورینت باید عبرت بگیرند و هرگز به خدایان توهین نکند. باز صدای جمعیت بلند شد، اودیپوس یارانش را روحیه داد و همگی سوار بر اسب هایشان شدند. یکی از ندیمان از پشت سر مروپه، با قصد این که کسی صدایش را نشنود، در گوش دیگری گفت: شاهزاده اودیپوس چه پاهای بزرگی دارند، چکمه های ایشان از بقیه یارانشان بسیار گشاد تر است. ندیمه دیگر با اضطرابی کاملا منطقی گفت: خاموش باش، اگر بانو صدایت را بشنود، روحمان را به پرسفونه خواهد فروخت، خاموش باش. مروپه همه چیز را شنید، آخرین چیزی که او را خوشحال می کرد توهین به عشق زندگی اش بود. مروپه لب به دندان گزید تا کسی خشمش را متوجه نشود، اما در آخرین لحظه خروج اودیپوس از قصر، نگاه آن دو به یکدیگر گره خورد. اودیپوس اما خشم را از چشمان عشقش دریافت و آن را پای خودش گذاشت زیرا فکر میکرد مروپه، از رفتن او خشمگین شده و این ذهن او مغشوش کرد.