فصل اول (ماهیگیر)

سرنوشت یاماماتو : فصل اول (ماهیگیر)

نویسنده: h_allahyari1998

پیش گفتار: مغلوب شدن همیشه هم بد نیست، گاهی باید چشم ها را بست و به انتظار سرنوشت نشست.
گاهی اوقات نتیجه مطلوب آدمی در شکست خوردن و رها کردن است.
سرنوشت؛ مقوله ای درک نشدنی برای من، اگر باور دارید سرنوشت انسان ها از قبل تعیین شده، پس
بهتر است داستان من را بشنوید. چرا که زندگی من چیزی بیشتر از داستانِاز پیش تعیین شده است.
تنها در صورتی می توان آن را سرنوشت نامید که باور داشت خالق این داستان چیزی فراتر از یک
خالقِدیوانه باشد.
برگ نخست از یادداشت ها، سال 1853
فصل اول )ماهیگیر(
نام من یاماماتو یوری ست، پسر یک ماهیگیر. ماجراجویی من از زمانی که چهارده سال سن داشتم
شروع شد. در روستایی که ما زندگی می کردیم، زندگی رونق چندانی نداشت، هرچند که کشتی های
تجاری پرتغالی رفت و آمد زیادی با بندر نزدیک به دهکده داشتند اما با گذشت زمان معلوم شد سود
تجارتی که پایه گذاری شده بود فقط به نفع پرتغالی هاست. چیزی از این سود نصیب مردم نمی شد.
ماهیگیری شغل اکثر مردان دهکده بود و پدر من هم از این قاعده مستثنی نبود. از زمانی که به یاد
دارم، روی قایق کوچک ماهیگیری، همراه با پدرم مشغول امرار معاش بودم.
شاید همین پیشینه مبهم بود که در من عالقه ای در خصوص دریانوردی بوجود آورد. البته که با
گذشت زمان پی بردم فاصله چند صد متری با ساحل را نمیتوان دریانوردی نامید. بعدها که عمیق تر
به عالیقم فکر می کردم متوجه شدم ماهیگیری تنها کاری بود که در کودکی انجام داده بودم، و شاید
همین دلیل عالقمندی من به دریا بود. درواقع من هیچ ذهنیتی از جهان به غیر از تور ماهیگیری
نداشتم.
روزهای زندگی هرچند سخت اما در جریان بود، من تنها فرزند خانواده بودم و تقریبا هر روز با
پدرم به ساحل می رفتیم. این روند تا زمانی ادامه داشت که پدرم درگیر بیماری ای ناشناخته شد و قایق
کوچک ما برای همیشه در ساحل دهکده پهلو گرفت. پهلو گرفتن قایق عواقب ناگواری به همراه
داشت، پی بردم که میزان فالکت می تواند با تعداد روزهایی که قایق به گل نشسته رابطه مستقیم داشته
باشد. هرچه که قایق پدرم بیشتر استراحت می کرد، مادرم خسته تر میشد، غذا کمتر و زندگی سخت
تر میشد. بعد از گذشت چندین هفته خستگی و گرسنگی،با مغز کودکانه ای که داشتم تصمیم
جسورانه ای گرفتم. بعدها فهمیدم که تصمیمات جسورانه به مغزهای پخته تری نیاز دارند . یک روز صبح بدون اینکه به خانواده ام چیزی بگویم به سمت ساحل رفتم. قایق پدرم همان جایی که چندین هفته
قبل گذاشته بودیم مانده بود، البته که بجز قایق پدرم مابقی قایق های ماهیگیری نیز در ساحل بودند. از
دیدن این منظره خوشحال شدم و خیال کردم اگر زودتر از مابقی ماهیگیران به آب بزنم غذای
بیشتری سهم من خواهد شد. با تمام توانی که د اشتم قایق را به سمت آب کشیدم. آنجا بود که متوجه
شدم همین قدم کوچک چقدر میتواند طاقت فرسا باشد. گمان کنم کشیدن قایق تا دریا چند ساعتی زمان
برد، اما وقتی موفق به انجام این کار شدم، پی بردم که کماکان اولین فردی هستم که قایقش را به آب
انداخته. حس پیروزی بزرگی به من دست داد و سوار قایق شدم. اطمینان داشتم که از دیگر
ماهیگیران پیشی گرفته ام.
پدرم به من یاد داده بود که باید در مسیری مستقیم حرکت کنم و تنها به قدری از ساحل دور شوم که
بتوانم کناره ی ساحل را ببینم. من هم همین کار را انجام دادم. وقتی که به اندازه کافی از ساحل دور
شدم، تور ماهیگیری را به آب انداختم. چند باری سعی کردم چیزی صید کنم اما موفق نبودم. فکر کنم
وقتی برای بار یازدهم تور را انداخته بودم موفق شدم دو عدد ماهی تقریبا متوسط صید کنم. از
خوشحالی نزدیک بود گریه ام بگیرد. به صورت مادرم فکر می کردم که چقد ر ممکن است خوشحال
شود، همین افکار بود که به من قدرت ادامه دادن را داد. آنقدر تور ماهیگیری را به آب انداختم و
بیرون کشیدم که نهایتا موفق شدم در مجموع هشت ماهی صید کنم. از فرط خستگی کف قایق دراز
کشیدم و فریاد خوشحالی سر دادم. تمام بدنم کوفته شده بود و آنقد ر خسته شده بودم که نمی توانستم
بایستم. سعی کردم کمی استراحت کنم تا توان بازگشت به ساحل را بدست بیاورم. بدون اینکه متوجه
شوم به خواب فرو رفتم. خواب عجیبی دیدم، مادرم میخندید، سر تا پایم گلی بود؛ مادرم همانطور که
میخندید گفت :» آه یوری، باید پدرت هم تو را ببیند«. به سمت خانه دویدم، پدرم آدم بسیار جدی ای
بود و اطمینان داشتم که با دیدن وضعیتم شاکی خواهد شد. درب خانه را که باز کردم پدرم را دیدم که
تور ماهیگیری را به دست گرفته و در حالتی ایستاده که پیش تر فقط هنگام ماهیگیری از او دیده
بودم. با خنده به پدرم گفت م:» پدر چرا وسط خانه ماهیگیری می کنی؟ اینجا که دریا نیست!«. پدرم با
غضب نگاهش را به سمت من برگرداند و آهسته زیر لب گفت:» قایقمان را دزدیدند«. با تعجب از
پدرم پرسیدم:» چه کسی؟«. پدرم با انگشت به من اشاره کرد و ناگهان دیدم از سقف خانه آب چکه
میکند، در کسری از ثانیه خانه را غرق در آب دیدم و هنگامی که می خواستم از خانه فرار کنم با
عبور از در به دریا افتادم. دیگر چیزی نمانده بود که غرق شوم که از خواب پریدم. هوا تقریبا داشت
تاریک میشد، خوشحال بودم که همه آن اتفاقات تنها یک کابوس بد بوده. سراسیمه بلند شدم تا به
ساحل برگردم اما متوجه شدم نمی توانم جایی را ببینم. نور خورشید را احساس میکردم اما چیزی
دیده نمی شد. من در مه گرفتار شده بودم، آنجا بود که دلیل پهلو گرفتن دیگر قایق ها را در این روز
فهمیدم. اما دیگر خیلی دیر شده بود. دریا بنظر آرام میرسید، با خودم فکر کردم که اگر مستقیم
حرکت کنم و پارو بزنم حتما به ساحل می رسم. با تمام توانم شروع کردم به پارو زدن. آنقدر پارو
زده بودم که دستانم پر از تاول شده بودند و تا به خودم آمدم متوجه شدم هوا به کلی تاریک شده است.
سعی کردم امیدوار بمانم و به پارو زدن ادامه دادم. چند ساعتی گذشت و دستانم دیگر به کلی زخم
شده بودند. دیگر امیدی هم نداشتم، حاال دیگر فهمیده بودم که از ساحل بسیار دور شدهام. پارو ها را
رها کردم، سرم را بین زانوهایم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن. فکر کنم از شدت گریه کردن
بیهوش شدم. صبح روز بعد از شدت تابش نور خورشید از خواب پریدم. برای لحظهای امیدوار شدم،
گمان کردم که دوباره خواب بدی دیدهام و باید برای رسیدن به ساحل سریعا دست به کار شوم. وقتی
روی پاهایم ایستادم فهمیدم که اینبار خواب ندیدهام. من وسط دریا بودم و چیزی بجز آب دیده نمیشد.
تشنه و گرسنه بودم، هیچ آ بی به همراه نداشتم. در دهکده ما پیرمردی بود که داستان های دریانوردان گمشده را تعریف می کرد. داستان انسان هایی که توسط دریا بلعیده شده بودند. پس این سرنوشت من
بود؟ عالقه ای که به دریانوردی داشتم در لحظه نابود شد و پایان خودم را دیدم. پایانی در خور یک
تصمیم احمقانه. حتم دارم مادرم دلواپس من است و برایم گریه می کند، حتم دارم پدرم باالخره از
جایش بلند شده و با تن بیمارش به دنبالم می گردد. حتم دارم که تنبیه خواهم شد، شاید پدرم آنقدر
ناتوان شده که به جای او خدا دارد مرا تنبیه می کند. دیگر نمی دانستم چه باید بکنم، انگیزه ای هم برای
برای انجام کاری نداشتم. دهانم کامال خشک شده بود، دستانم زخمی شده بودند و زانوهایم سست. کف
قایق دراز کشیدم. بعدها متوجه شدم که به این کار می گویند تسلیم سرنوشت شدن! هرچند که در آن
زمان نه می دانستم سرنوشت چیست و نه تعریف درستی از تسلیم شد ن داشتم. چشمانم را بستم و ته
مانده آب بدنم را به اشک تبدیل کردم. تشنگی شدید نای گریه کردن را هم از من گرفت. دیگر قادر
نبودم چشمان بسته ام را باز کنم. شدت نور خورشید از پشت پلک هایم بطور کامل احساس میشد. گرما
رفته رفته بیشتر و بیشتر میشد. شاید جهنم همچین حس ی داشته باشد. همان قدر که روشنایی خورشید
را احساس می کردم متوجه بودم که افکارم دارند خاموش می شوند، تیره و تار. جالب اینجاست که
حتی درباره مرگ هم فکر نمی کردم، در آن زمان چیز زیادی از مرگ نمی دانستم. افکاری که در سر
داشتم همگی تهی بودند، یک پوچی بزرگ به وسعت دریایی که روی آن شناور و سردرگم بودم. فکر
کنم اگر در کودکی کمی بیشتر پای صحبت های پیرمرد ناالن دهکده می نشستم، شاید می توانستم زودتر
تسلیم مرگ شوم. اما برای مردن هم دیر شده بود
حالی که داشتم زیاد طول نکشید آن پوچی و یغمایی که گرفتارش شده بودم هرچند برای یک کودک
طوالنی بودند، اما روی عقربه های ساعت بسیار کوتاه بودند. همانطور که بی جان کف قایق دراز
کشیده بودم متوجه شدم نور نارنجی رنگی که از پشت پلک هایم حس می کردم تبدیل به رنگ سیاه ی
شده است. پی بردم که تابش سوزان خورشید دیگر به من یورش نمی برد و گوشهایم داشتند صداهایی
شبیه به فریاد می شنیدند. یک کشتی تجاری متوجه قایق کوچک من بر روی آب شده بود و در نهایت
من را به روی عرشه کشتی باال کشیدند. اتفاقی که به آن می گویند نجات پیدا کردن. حق یقتا که می توان
آن کودک را صاحب بخت بلندی خواند. یک خوش شانسی بیش از اندازه. احتماال من هم خوشحال
بودم. اما ادامه مسیر زندگیام باعث شد که آن روز را هزاران بار لعنت کنم. من از چنگال مرگی
حتمی نجات پیدا کرده بودم اما نمی دانستم پا در مسیری خواهم گذاشت که قطعا دست کمی از جهنم
نخواهد داشت. لعنت، لعنت به آن دیده بانی که مرا دید، لعنت به آن مردی که مرا روی عرشه برد،
لعنت به این سرنوشت شوم. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.