به عنوان یک سرباز بازنشسته در دنیای دیگر : نبرد پلریا و اکلیر باتلاق اجساد
1
6
0
3
جنگ تمام شده بود و کشتی هوایی رز در حال اماده شدن برای شلیک اخرین رگبار گلوله به سمت نیرو های دشمن بود که در حال عقب نشینی بودند.
اما میکان یکی از ده ها خدمه کشتی رز با تلسکوپ به پائین خیره شده بود احتمالا یکی از کثیف ترین صحنه های عمرش بود منظره ای از اجساد سربازان،لاشه اسب ها ومجروحان که در گل و لای در هم تنیده بودند.
از روی رنگ ارغوانی که رنگ لباس سربازان پلریا بود میشد فهمید که تلفات انها بیشتر از سربازان اکلیر بود سربازانی که رنگ لباسشان ابی تیره بود.
در این میان میکان متوجه یک نفر در میان تعدادی جسد سوخته شد که نسبت به اطرافیانش هنوز زنده بود و سعی داشت بلند شود.
***
وضعیت سامان وضعیت خوبی نبود، گوش هایش زنگ میزد دیدش تار بود، سرگیجه شدید و تهوع او را زمینگیر کرده بود.
او نمی دانست که چه اتفاقی برای او افتاده اما اولین احتمال منفجر شدن اردوگاه اسرا بود.
دید تارش در حال بهبود بود اما هنوز به مقداری زمان برای اینکه دیدش کامل شود نیاز داشت.
چه خبر بود؟
دوباره صدای انفجار دیگری به گوش رسید اما اینبار کمی دور تر.
سامان برای بلند شدن دستش را روی زمین گذاشت اما بلافاصله توقف کرد.
دستش به چیزی اشنا اغشته شده بود، چیزی که خیلی خوب ان را میشناخت، خون!.
چند لحظه بیشتر طول نکشید تا سامان بتواند منظره اطرافش را درک کند.
تا جایی که چشم کار میکرد فقط جناز روی جنازه بود که تپه های کوچکی را تشکیل می داد.
سامان از دیدن این که در میان هزاران جنازه ایستاده بود تعجب نکرد به هرحال او جنگ های زیادی را پشت سر گذاشته بود اما در هیچ جنگی ندیده بود که مردم با شمشیر و نیزه به جان هم بیوفتند.
خم شد تا شمشیری را که در بدن یک سرباز فرو رفته بود بیرون بکشد.
(به چند قرن پیش قرستاده شدم؟)
سامان فقط یک سوت خمپاره شنید و بعد از ان دنیا سیاه شد.
***
سامان اینبار خودش را درون یک چادر سفید رنگ پیدا کرد
(حلال احمر؟)
بلافاصله دوباره به یاد اورد که اینجا مکانی متفاوت با جای قبلی او بود حداقل بهتر از اردگاه اسرا بود.
سامان قصد بلند شدن داشت اما درد پهلویش مانع از این کار شد. بانداژ الوده به خون به او نشان داد که زخمی شده.
اما به هر سختی بود قصد داشت بلند شود اما یک سایه بالای سر او قرار گرفت.
(بهتره بخوابی سر جات!)
سامان دختری را بدیدا لباس فرم عجیب و سفید رنگ دید که در ورودی چادر او ایستاده بود.
(اینجا کجاست؟)
(چه اتفاقی افتاده؟)
سامان مردی را دید که جز دکتر فرد دیگری نمی توانست باشد.
(دکتر این دهمین نفره که این اتفاق براش افتاده)
(چه اتفاقی برای من افتاده)
دکتر جلو تر رفت و شروع به معاینه سامان کرد.
(غیر از پهلوت جای دیگه ایت اسیب دید؟)
دکتر اولین سوال خودش را پرسید.
(نه)
(اسمت رو یادته؟)
(سامان)
(سنت؟)
(پنجاه و چهار)
دکتر بعد از اخرین جواب سامان خنده اش گرفت.
(دکتر چرا میخندی؟)
دکتر به جای جواب دادن یک اینه جلوی سامان گرفت.
در اینه سامان فقط یک مرد جوان را دید که بهت زده به او خیره شده بود.
(این من نیستم!)
(چرا هستی!، تو اولیش نیستی غیر از تو چند نفر دیگه هم بودن که کنارشون گلوله توپ منفجر شده بود، حداقل وضع تو به خرابی اون یکی نیست که فکر میکرد اسبه)
دکتر بعد از نوشتن یک سری متن روی کاغذ به طرف پرستار رفت.
(روش جادوی شفا اجرا کن)
سامان عنوز گیج به نظر میرسید او دروغ نگفته بود اما دکتر هم اشتباه نمیکرد.
(من جوون شدم؟)
(بسه دیگه هذیون گفتن رو تموم کن تو خاطراتت رو از دست دادی حالا پهلوت رو بهم نشون بده)
سامان بی تامل از دستورات پرستار اطلاعت کرد پرستار به نطر میرسید در حال خواندن چیزی شبیه به دعا باشد اما بعد از ان سامان در پهلوی خودش احساس گرما کرد و بعد از تمام شدن گرما دیگر احساس درد نداشت.
(دیگه درد نمیکنه)
(معلومه که دیگه درد نمیکنه چون شفاش دادم)
سامان هنوز متعجب به پرستار خیره شده بود.
(راستی یه نفر که میشناختت گفت اسمت کارده)
(اونی که من رو میشناخت الان کجاست؟)
(دو روز پیش به خاطر عفونت مرد)
(من بیهوش بودم؟)
(درست چهار روز)
(از این به بعد چیکار کنم؟)
(تو هم جزء سربازای جانباز حساب میشی پس میتونی بری به هرحال موندنت هم فایده ای برای ارتش نداره)
پرستار در حالی که داشت از چاد خارج میشد یه لحظه ایستاد
(راستی وسایلت رو توی اون کیسه گذاشتم و قبل از اینکه از اردوگاه خارج بشی یادت باشه که پلاکت رو به اون چادر بزرگ که پرچم سفید داره تحویل بدی)
***
از رفتن پرستار سامان کیسه ای را که او میگفت خالی کرد.
یک بالا پوش ابی رنگ،یک جفت چکمه، یک خنجر کوچک، یک شلوار و پیراهن بلند از جنس کتان و یک لوح فلزی کوچک از جنس مس و یک شمشیر با غلاف مشکی رنگ که مثل ان در دست هر سربازی دیده میشد.
سامان به طرف چادر بزرگی که به دلیل اندازه اش به راحتی قابل دیدن بود به راه افتاد.
پشت سفی که در ان بیشتر از چند نفر بود ایستاد و منتظر ماند تا نوبتش برسد.
روبروی او مردی بود که اصلا به او نگاه نمیکرد و مشغول نوشتن بود.
(بعدی)
(بله)
(پلاکت رو بده)
با تحویل دادن پلاک مرد بعد از چند لحظه به سامان خیره شد.
(کارد اسمیت….واقعا هیچ چیز یادت نمیاد!)
(نه متاسفانه)
(هیچ چیز از محل زندگیت یادت نیست؟)
(نه)
(کسی نبوده که بشناستت؟)
(یه نفر)
(اون الآن گجاست!)
(پرستار گفت به خاطر عفونت مرده)
(اه…)
(من الان باید چیکار کنم؟)
(جنگ دیگه تموم شده)
(تموم شده؟)
(اون زاران لعنتی فرار کرد ما از بعد از جنگ اصلی چند بار برای پس گرفتن شهر های اونور گذرگاه حمله کردیم اما به دلیل موقعیت اونجا هربار شکست خوردیم و در اخر اتش بس اونا رو قبول کردیم؛ من گذازش پزشک رو خوندم تو میتونی از ارتش بازنسشت بشی)
مرد پلاک سامان را همراه با یک کیسه به طرف او برگرداند.
(این چیه؟)
(هشت سال و هشت ماه خدمت برای هر ماه دو تا نقره سر جمع دویست هزار زرگ با این پول میشه یه خونه کوچیک خرید و یه کسب کار رو شروع کرد بگیرش به هرحال بهتر از هیچی همراه با یه بدن معلوله)
سامان پول و پلاکش را برداشت و از چادر بیرون رفت او اکنون ازاد بود اما نمی دانست حال باید په کاری انجام بدهد اینجا دنیای خودش نبود و دنیا هنوز در زمان جنگ های قرون وسطایی بود اما مهمترین چیز این بود که این دنیا جادوی طبیعی داشت جادویی که حداقل می توانست زخم ها را درمان کند.
سامان افرادی را دید که در حال ترک اردوگاه بودند افرادی که اکثرا اسیب دیده بودند، خیلی زود سامان هم در بین این افراد بود اما با یک تفاوت انها میدانستند که به کما می روند اما سامان نمی دانست.