به عنوان یک سرباز بازنشسته در دنیای دیگر : ناگداج
0
3
0
3
بعد از نصف روز پیاده روی سامان به شهر ناگداج رسیده بود که تفاوتی با شهر مردگان نداشت البته دلیلش را هم میدانست.
وقتی وارد شهر شد اجساد زیادی را دید که به دار اویخته شده بودند وقتی از سرباز های جانبازی که همراهشان برمیگشت در مورد انها پرسید انها فقط یک جواب دادن "شورشی هایی که اعدام شدن"
اینکه ارتش چه بلایی سر مردم این شهر اورده بود کاملا مشهود بود زیرا حتی یک نفر هم در شهر دیده نمیشد.
همینطور گویا مردم شهر قصد نداشتند به سرباز ها روی خوش نشان دهند اولین مورد هم این بود که هیچکدام از مسافر خانه ها به انها اتاق اجاره نمیداد او قبلا این شرایط را در جنگ با کومله و دموکرات ها تجربه کرده بود.
(هیچکدوم حاظر نیست بهمون اتاق کرایه بده چطوره شب توی بیابون اتیش روشن کنیم و اتراق کنیم؟)
سامان به گروهی متشکل از سی تا چهل نفر نزدیک شد که همگی از خستگی روی زمین نشسته بودند و در حال بحث بودند.
(این دقیقا همون چیزیه که اونا میخوان!)
(منطورت چیه)
سامان به مرکز افرادی رفت که همه روی زمین نشتیته بودند.
(وقتی داخل شهر میشدیم جنازه هایی رو که از دیوارا اویزون بود رو ندیدین؟)
(ارباب قبلی شهر پسراش شوالیه ها و سرباز هایی که همه اهل این شهر بودن و همشون اعدام شدن حتی ارباب جدید شهر هم باید به خونمون تشنه باشه!)
(من قبلا هم تو همچین شرایطی بودم اونا اول یکاری میکنن که از شهر بریم بیرون بعد وقتی که شب شد و همه ما خوابیدیم میان و سرمون رو گوش تا گوش میبرن)
(راست میگه اونا میخوان انتقامشون رو از ما بگیرن)
(ولی ما که هیچوقت توی این شهر نبودیم)
(درسته این کار فرماندار دزلینه!)
با کف زدن سامان توجه باقی سرباز ها به او جلب شد.
(اگه همینطور اینجا بمونیم به هیچ جا نمیرسیم ما دو تا راه بیشتر نداریم یا اینکه شروع کنیم به راه رفتن تا اینکه شهر بعدی رو هم رد کنیم و هیچ خطری دیگه تهدیدمون نکنه که البته فکر نکنم بتونیم چون همه خسته ایم یا اینکه بیاین نزدیک تر تا بهتون بگم)
حدس سامان درست بود و مردم شهر چنین قصدی داشتند اما نمی دانستند که سامان چه حقه ای در استین داشت.
سامان همراه با گروه سرباز ها به طرف جایی که یکی از سرباز ها گفته بود انجمن تجار نام دارد حرکت کرد.
انها بی معطلی وارد انجمن شدند و سامان در صدر انها در اتاق رئیس حضور پیدا کرد به نظر میرسید که انها در جلسه حضور داشته باشند.
یک مرد از میان جمعیت با عصبانیت فریاد زد(اینجا چی میخواید!!!)
سامان با ارامش جواب داد
(چند تا گاری که مارو تا جایی که میخوایم برسونن)
(ما همچین چیزی نداریم)
(پس کالسکه های جلوی انجمن برای چی هستن؟)
(اونا اموال شخشیه ما…)
قبل از اینکه حرف مرد تمام شود سامان شمشیر خود را زیر گلوی مرد گرفت.
سامان با لگد مرد را زمینگیر کرد.
(من میدونم که چه قصدی دارید اما بهتون رحم میکنم و بهتون یه فرشت میدم؛ شما به خواسته های ما گوش میدید)
مرد چاق در حالی که خودش را روی زمین به طرف باقی افراد میکشاند که همه در گوشه اتاق ایستاده بودند ایستاد و فریاد زد
(و اگه نکنیم!!!)
با اشاره سامان همه سریاز ها شمشیر کشیدند.
(اینایی که پشت سر منن سلاخیتون میکنن!)
(ارباب شهر طرف ماست و اگه اینکارو بکنین هیچکدومتون رو زنده نمیذاره)
(ارباب شهر؟؛ کی میخواد بره بهش بگه؟ گوش کنین من میدونم که شما تجار این شهر هستید و چیزی مثل پند تا گاری رو میتونید تامین کنید اما اگه دلتون میخواد که چوب لای پرخ ما بزارید برامون سخت نیست که همتون رو از دم تیغ بگذرونیم بعد با اون گاریا بریم!)
(جرئتش رو ندارین)
سامان در حالی که یقه مرد را گرفت اخرین جمله را گفت
(من و اینایی که پشتمن قبلا یه بار مردیم پس دیگه از مرگ نمیترسیم پس فکر نکن که از ارباب شهر میترسیم اگه لازم باشه اونم سلاخی میکنیم!!!)
سامان و باقی سربازان تمام تجار را گروگان گرفتند و تا انها را تا کانیترا برسانند.
خوشبختانه نقشه سامان موفقیت امیز بود و مردم شهر حتی نفهمیدند که انها چه زمانی از شهر خارج شده اند.
بعد از چند ساعت طی کردن مطیر با گاری سامان و باقی سرباز ها به کانیترا رسیده بودند مسیری که اگر پیاده قصد طی کردن ان را داشتند احتمالا دو روز طول میکشید.