و نویسنده به سزای عملش رسید : لذت شکنجه با نوشتن داستان
0
5
0
1
سم با ناامیدی در یخچال را بست خالیه خالی بود، باید در اولین فرصت به یک فروشگاه میرفت تا برای یک مدت نیاز به بیرون رفتن نداشته باشد ما قار و قور شکمش واقعا آزار دهنده بود.
در حالی که تسلیم شده بود در حال ترک آشپزخانه بود که چشممش به کابینتی افتاد که روزگاری یک پک نودل درون آن مخفی شده بود.
آب درون کتری برقی را درون لیوان نودل فوری ریخت و پشت مانیتور عزیزش نشست.
نمی توانست صبر کند تا نظرات کسانی که از نا امیدی تقلا میکردند را بخواند!
سرکار گزاشتن خواننده های رمان هایش واقعا بهترین سرگرمی جهان بود اینکه به آنها امید بدهی و بعدا آنها را همراه امیداشان با خاک یکسان کنی…(حرف نداره!!!!!)
در حالی که خم میشد تا نودل را از میز پشت سرش بر دارد به صفحه مانیتور زل زد.
[لعنت بهت این اولین داستانی بود که واقعا عاشقش شدم چرا باید قهرمان در اخر داستان پس از اینکه همه مشکلات رو حل میکنه با یه پایان تلخ روبرو بشه! حالم ازت بهم میخوره عوضی پست فطرت!]
[با خریدن این کتاب پول و وقتم رو حروم کردم]
[چرا یه داستان با پتانسیل به این خوبی رو به لجن میکشونی]
[اولین فرصتی که پیدا کردی برو تیمارستان بستری شو]
[تو یه نویسنده عوضی هستی اما خب خیلی طول نمیکشه چون قراره به سزای عملت برسی!]
(سزای عمل؟)هنوز بی نهایت کامنت بود که نخوانده بود اما تقریبا می توانست مفهوم همه آنها را حدس بزنم اما آخرین نظری که خودند...
فکرش هنوز مشغول آن بود اما بیخیال آن شد و نودل را هورت کشید و آماده خواب شد اما…چیزی درست نبود.
درد شدید داشت بر کل وجودش غلبه میکرد و سردرد و سرگیجه هم به آن اثر گذاری چند برابر و یک جهنم کوچک اظافه کردند و آرام آرام اگاهی او را کمرنگ کردند.
همان لحظه روی اخرین صفحه کتابه که با شلختگی روی میز رها شده بود جمله ای پدیدار گشت:
من نمی دونم که تو کی هستی! اما تقاص تموم این کارات رو پس میدی! نفرینت میکنم تا بتونی طعم نابود شدن و تحت فشار بودن رو بچشی!!!!!!!!
در حالی که سعی میکرد چشمانش رو باز نگه دارد دنیا کاملا سیاه شد.