فریاد؛ نبرد ها برای ازادی : فصل 1

نویسنده: SamanMahdavian

در حالی که دشمن تصمیم به عقب نشینی گرفته بود فرماندهی دستور پیشروی داده بود.

بعد از دو شبانه روز بیداری به دلیل درگیری با دشمن اثرات مصرف قرص کافعین روی بدن روگل مشهود بود.

چشم هایش میسوخت، ذهنش به دلیل خستگی زیاد گنگ بود و بدنش فقط به زور ادرنالین و هیجان سر پا بود.

حرارت خورشید باعث شده بود که بدنش کم اب شود و از طرفی پائین گرفتن سرش بهترین راه مقابله با اشعه خورشید بود.

همین طور که لنگ لنگان پیش میرفت ناگهان یک صدای فریاد شنید(وایسا احمق اونجا میدون می…)

لحظه ای که روگل متوجه هشدار گروهبان در مورد میدان مین شده بود دیگردیر بود، بعد فریاد گروهبان روگل فقط صدای یک انفجار را شنید و بعد از ان گوش هایش فقط زنگ میزد.

بعد از چند لحظه درون یک کانال بهوش امد و دیدش دوباره واضح شد اما چیزی عجیب بود گروهبان مدام فریاد میزد اما روگل نمیتوانست صدای او را بشنود همان لحطه متوجه چیز دیگری شد.

روگل پائین تنه اش را احساس نمیکرد زیرا دیگر وجود نداشت گروهبان هنوز هم فریاد میزد اما روگل صدایش را نمیشنوید؛ در حالی که به زور می توانست با ریه هایش هوا را به داخل بکشد با صدایی که ارام و بریده بریده بود گفت (ممنون … قربان .. فکر...نکنم بتونم … تو … پیشروی … شرکت…کنم)

روگل میدانست که چه اتفاقی در حال رخ دادن است اما مقدار تعجب کرد این مرگ بود چیزی که بیشترین ترس را از ان داشت اما در ان لحظه نه دردی داشت و احساس ترس میکرد.

گروهبان دست روگل را فشرد(خوب جنگیدی)

روگل با اخرین رمق با دستش به جیب یونیفرمش اشاره کرد(برش..دار)

گروهبان در حالی که مهمات روگل را از جلیقه اش خارج میکرد نامه را از جیب روگل برداشت(وصیت نانه حتما میرسونم دستشون)

گروهبان خیلی زود به طرف باقی افراد گروه دوید و روگل تنها شد، خورشید دیگر ان حرارت سوزان را نداشت و در حال غروب بود.

روگل در حالی که به خورشید خیره شده بود میدانست که تا همین الان خون زیادی از دست داده هر لحظه دیوش تار تر میشد و از کل اسمان فقط خورشید را میدید که هر لحظه کمرنگ تر میشد تا اینکه جز سیاهی دیگر چیزی ندید.



***


روگل با شنیدن یکسری کلمات غیر قابل فهم ناگهان از خواب پرید(پلتی اکبی کوبی! پلتی اکبی کوبی!!!) روگل در حالی که شوکه شده یود به پیرمردی که با چوب به حفاظ فلزی سلولش میکوبید خیره شد پیرمرد بعد از دیدن اینکه روگل بیدار است بی اعتنا دوبار با تکرار همان کلمه ها که برای روگل معنی ای نداشت به سراغ دیگر سلول ها رفت.

(زندان؟)نگاه روگل لحظه بعد به در فلزی روبرویش خیره شد(من مردم درسته؟)

چیزی عجیب بود...صدایش!(آاااا!) صدای او از چیز که قبلا بود نازک تر به نظر میرسید؛ بیش از اندازه نازک!

چیزی عجیب بود او بدنش را انطور که قبلا بود حس نمیکرد لباسش چیزی نبود که یاد داشته باشد قبلا ان را پوشیده باشد، دستش را به طرف صورتش برد اما در میان راه دستش متوقف شد.

(این باید خطای دید باشه مگه نه) دستش را به طرف صورتش برد(نرمه!!!!) او دیگر میدانست که چه اتفاقی در حال رخ دادن است او باید از اخرین مورد هم مطمعن میشد.

دستش را به سمت فاقش برد(نیست!...نیست!....نیست!!!)با دستش کل فاقش را کمس کرد اما هر په میگشت فاق او صاف صاف بود برادر کوچکش او را ترک کرده بود.

او نمی دانست درگیر چه اتفاقی شده است در حالی که زانو هایش را در اغوش گرفته بود ناگهان وحشت زده شد اما چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا بفهمد که کسی که به او خیره شده در واقع خود اوست که چهرش اش در چاله اب زیر پایش منعکس میشود.

(یعنی اخر و عاقبت همه ادمای منحرفی که جندر بندر میخونن اینه؟) اما موضوع دیگری نیز روگل را به وحشت انداخت(اینجا کجاست!)

جایی که او قرار داشت یک سلول با دیوار های سنگی بود که به وسیله یک حفاظ اهنی از راهرو جدا شده بود، روگل صورتش را به میله های چسباند تا ببنید می تواند چیزی ببند یا نه اما فایده ای نداشت جزء سلول خالی ای که روبرویش بود چیز دیگری نمیدید.

روگل نمی توانست درک کند چه اتفاقی افتاده اما غم او را در بر گرفته بود در حالی که زانو هایش را در اغوش گرفته بود بعد از چند ساعت دوباره پیرمرد در حال رد شدن از جلوی در سلول بود اما پیزی در مورد او وجود داشت که می توانست برای روگل یک فرصت برای فرار باشد.


***


پیرمرد در حالی که سکسکه میزد بطری مشروبش را بالا میبرد و هر بار یک قلوپ از ان مینوشید.

زیادی مست شده بود اما به حدی نبود که برایش مشکل ایجاد کند تا نتواند وظیفه اش را بدرستی انجام دهد.

اکثر سلول ها پر بود احتمالا این ماه پول خوبی به جیب میزد زیرا یک پری بعد از مدت ها توسط دلالان به او فروخته شده بود او می توانست این پری را به ده یا شاید بیست برابر قیمتی که ان را خریده به تاجران برده بفروشد.

فقط چند روز دیگر…

قدم زنان نمام سلول ها را سرکشی کرد فقط مانده بود اخرین سلول که در ان یک پری قرار داشت.

در حالی که مقابل سلول ایستاده بود به پری نگاه کرد دو روز بود که ان را خریده بود اما کل این دو روز پری چمباتمه زده بود و اب و غذا نمیخورد؛ اگر فردا هم چیزی نمیخورد باید به زور به ان غذا میداد.

بطری را بالا برد تا قلوپی دیگر بنوشد اما دیگر چیزی در بطری نمانده بود باید دوباره یک بطری دیگر میخرید.

در حالی که رویش را برگرداند تا برود ناگهان چیزی به لباسش گیر کرد درست قبل از اینکه بتواند بفهمد چه پیزی دباسش گیر کرده ناگهان با نیرویی شدید به عقب کشیده شد.


***

روگل از بی تعادل بودن پیر مرد استفاده کرد و او را محکم به طرف میله های اهنی کشید اولین ضربه را زد(این برای اینکه زندانیم کردی!)این ضربه باعث گیج شدن موقت او شد اما کافی نبود!

(دومی! به خاطر اینکه بیدارم کردی!)

(سومی! برای اینکه از قیافت خوشم نمیاد!)

(چهارمی! تا تو باشی دیگه کسی رو زندانی نکنی)

در ضربه چهارم پیرمرد از پای درامد و روی زمین ولو شد روگل در حالی که نفس نفس میزد پیرهن پیرمرد را ول کرد.

بعد از ان بلافاصه دسته کلیدی را که به کمربند پیرمرد بسته شده بود برداشت.

از شدت شوک نمیتوانست کلید را در سوراخ قفل فرو کند اما وقتی که ان را درون قفل گرد...کلید در را باز نمیکرد اما هنوز چندیدن کلید دیگر وجود داشت(زود باش!)خوشبختانه بعد از سومین تلاش توانست در را باز کند.

وقتی از سلول خارج شد متوجه چندید جفت چشم بود که به او خیره شده بود.

در چندین سلول دیگر هم کلی ادم وجود داشت که مانند او رندانی بودند در همان زمان یک دختر دیگر دستش را به طرف روگل دراز کرد و فریاد زد(کوئبا دری وش وامز!) روگل معنی جملات او را نمی فهمید اما متوجه منظورش میشد پس بلافاصله کلید را به طرف دختر پرتاب کرد و خودش به طرف پیرمرد رفت.

در حالی که دستش را روی گردن پیرمرد میگذاشت(هموزم زنده ای؟!)

در حالی که روگل تمام جیب های پیرمرد را گشته بود تنها یک کیسه سکه پیدا کرد اما ناگهان یک دست روی شانه او قرار گرفت، روگل وحشت کرد و با خنجری که متعلق به پیرمرد بود قصد حمله داشت اما در میانه راه متوقف شد(تویی که)

روگل به بقیه طلول ها نگاه کرد که همه خالی شده بودند و تمام زندانی ها در حال فرار کردن بودند.

دختر بار دیگر دست روگل را کشید(میخوای ما هم فرار کنیم؟)
دختر دوباره به زبانی عجیب صحبت کرد و با گرفتن دست روگل شروع به دویدن کرد. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.