با کل کلاس ایسکای کردیم:به جای اینکه سگ پادشاهی بشم تصمیم گرفتم نابودش کنم! : 1

نویسنده: jabbar

 نمیدونم چرا اما یه آرامش نسبی باعث میشه بتونم چرت بزنم و حرفای چرت معلم تاریخ مغزم رو درگیر نکنه به هر حال اونا رو از حفظ بودم.

لعنتی فقط یه ساعت دیگه! و من سه روز تعطیلات برای استراحت داشتم.

این آخرین چیزی بود که بهش فکر میکردم اما در همین حال یه چیزی عجیب بود.

هیاهوی کل بچه های کلاس باعث شد تا تا از خواب بیدار بشم.

اما چیزی که دیدم باعث شد تا مثل اکثر بچه ها فکر کنم که توهم زدم.

همه بچه های کلاس و معلم رو میتونستم ببینم که همشون وحشت کرده بودن و به اطراف نگاه می کردن.

اون وحشت خیلی زود سراغ منم اومد این یه لحظه تو کلاس باشی انا لحظه بعد توی یه فضای تاریک گیر افتاده باشی واقعا ترسناک بود.

معلم آقای بیگدلی سعی کرد با حاضر و غیاب ذهن بچه ها رو به طرف خودش بکشونه و اونا از ترس دور کنه.

اما من توجهی نکردم و شروع کردم به نگاه کردن به اطراف همون لحظه یه نور رو دیدم که در حال نزدیک شدن بود.

(اون چیه داره میاد….؟)

به کل آرامشی که آقای بیگدلی ایجاد کرده بود گند زدم جو قبلی دوباره به کلاس حاکم شد و بچه ها برای اینکه بفهمن اون چیه که داره میاد میخواستن یه داوطلب انتخاب کنن اما خیلی زود کارشون به بحث کشید.

اما من که کاملا روی اون نور متمرکز بودم واقعا ترسیده بودم چون اون نور شاید فقط بیست یا سی متر با من فاصله داشت.

نمیدونم این حس چی بود اما پاهام مثل سنگ خشک شده بودن و قادر به تکون خوردن نبودم بعد از اون فقط میدونم که آدرنالین خونم به حدی بالا رفت که از هوش رفتم.


***

نور خورشید باعث میشد چشمان داغ بشن و این خوابیدن رو لذت بخش تر میکرد.

(وایسا یعنی همه این اتفاقات خواب بود؟)

(البته که نه! )

از شدت شوک مثل فنر پریدم بالا و به چهره کسی که بهم جواب داده بود خیره شدم دختر شوالیه با زره تمام تنه؟

(دوربین مخفیه؟)

فکری که تو ذهنم بود بی اختیار اومد تو دهنم و باعث شد ناخودآگاه همه جا رو نگاه کنم یه سقف غریبه یه رو تخت نا آشنا و کلا اینا چیزایی بود که تا به حالا مثلشم ندیده بودم.

رو کردن به دختر شوالیه تا جواب سوالاتم رو ازش بگیرم

(شما کی هستید؟!)

(مسئول امنیت شما به طور موقت)این جمله رو در حالی که چشماش سرد و بی روح بود گفت.

(من نمیدونم په خبر شده میشه یه مقدار توضیح بدید؟)

(وقتشه بریم)

من متوجه منطورش نشدم اما پند ثانیه بعد صدای در زدن اومد.

بعد از یه راهپیمایی طولانی که از راهرو ها و سالنهای باشکوهی که توی هر کدوم شاید یه خروار طلا و جواهرات رو دیوار بود به یه در طلایی رنگ رسیدیم.

تا الان هرچی سوال از خانوم شوالیه پرسیده بودم بی جواب مونده بود اما یه دفعه حرف زد.

(سعی کن مودب باشی وگرنه خودم گردنتو میزنم)

(وات؟!)

در های های طلایی به ارمو و با غژغژ گوش ازار باز شدن و و یه سالون بزرگ تر از همه سالن هایی رو که قبلا دیده بودم آشکار کردن مکان به خدی پر زرق و برق بود که یادم رفته بود باید وارد بشم که البته خانوم شوالیه با پس گردنی بهم یادآوری کرد.

(سرت رو بنداز پایین احمق!!!)
(همینجوری ادامه بده احمق!!!)
(خیلی زود زانو بزن احمق!!!)

نمیدونم چی شد اما فقط با پیروی از دستورات خانوم شوالیه فهمیدم که جلوی یه نفر به اسم پادشاه زانو زدم.

(می توانی سرت را بلند کنی)

وقتی سرم رو بلند کردن یه لحظه خشکم زد بعد کمکم خنده میخواست پارم کنه برای همین دوباره سرم رو انداختم پایین آخه کی فکرش رو میکرد که خوارزمشاه رو ببینه لعنت بهش نمیتونستم جلوی خنده هام رو بگیرم.

(جوان چرا میخندی؟)

نمی دونم چرا اما یه لحظه پشتم یخ کرد، من همین الان به شاه توعین کرده بودم و اگه اوضاع همینجوری پیش می رفت گردنم…. به بقیش فکر نکردم اما باید یه کاری میکردم برای همین عزمم رو جزم کردم تا با نهایت مهارت بازیگری کنم به هر حال خواندن او همه رمان و وب ناول نباید بی فایده باشه.

در حالی که سرم هنوز پایین بود جواب دادم(شاه به سلامت باد چهره شما بسیار شبیه به یکی از قدرتمند ترین پادشاهان سرزمینم بود و دیدن چهره شما باعث شد باور کنم که تحت فرمان چنین پادشاه بزرگی حتی منی که در برابر پادشاه بیمقدار ترین آدم هستم می توانم بزرگترین افتخارات را از نزد پادشاه کسب کنم پس این بود که بدونه اینکه بدانم شوق و هیجان باعث شد بیش از حد شادی خود را نشان دهم)

سکوت فرمانروای مطلق بود تا اینکه شدا کف زدن رو شنیدم

(به به خوشمان امد حال خودت را معرفی کن)

به شاه نگاه کردم که داشت کف میزد و چهره اش با خری که به آن نوشابه داده باشن فرقی نداشت اما وقتی می خواست دوباره صحبت کنه چهره اش عادی شد.

(اجمیل بگو ایا برایت گفته اند چه اتفاقی افتاده؟)

در حالی که رد نگاه شاه که بع خانوم شوالیه می رسید رو دنبال میکردم حواب دادم.

(خیر)

شاه یه بار دیگه ذوق مرگ شد.

(پس بهتر! وزیر بگو وسایل را بیاورند)

واقعا گیج شده بود پس با یه سرفه ساختگی نظر شاه رو به خودم جلب کردم.

(متاسفم که میپرسم اما می توانید به من بگویید برای باقی همراهانم په اتفاقی افتاده؟)

صورت شاه مچاله شد و پس از گذشت پنج ثانیه دوباره چهره اش ذوق مرگ شد ویندوزش چند بود؟

(آه آنها را می گویی! ما تکلیف آنها را از قبل مشخص کرده ایم)

(تکلیف؟)

(اری تکلیف؛ ما شما را از یک دنیای دیگر به دنیای خودمان احضار کردیم تا با کمک قدرت شما بتوانیم علیه اهریمن قیام کنیم دوستان شما نیز از قبل برای اموزش و کسب تجربه به ارتش ملحق شده اند؛ مثل اینکه وزیر هم آمد)

به مردی با کلاه عجیب نگاه کردم که همراه وزیر آمد و یک گوی در دستش بود.

مرد با کلاه عجیب روبروی من اومد.

(لطفا دستانتان را روی این گوی قرار دهید)

با ترس دستام رو گذاشتم روی گوی اما با دیدن اینکه هیچ اتفاقی نیفتاد خیالم راحت شد اما پچ پچ جمعیتی که اونجا قرار داشتن باعث شد تا از قیافه مچاله شده شاه وحشت کنم.

مرد با کلاه عجیب پیش شاه رفت و چیزی رو تو گوشش زمزمه کرد که حداقل قیافه مچاله شده شاه رو عاری کرد.

(جادوگر اعظم اکنون تو را ارزیابی کرد متاسفانه تو مهارت رزمی ای نداری)

تازه فهمیده بودم که به کی میگفت جادوگر اعظم طرف قیافش مثل گاندولف بود.

جادوگر اعظم گوی رو به شاگردش سپرد و شخصا اومد جلوم

(متاسفم که این رو میگم اما مهارت شما یه مهارت به اسم تجسم و تولیده که متاسفانه کارایی رزمی نداره و فقط به درد ساخت و ساز میخوره بازم متاسفم که اینو میگم اما مهارت شما باعث میشه نتونید عضو ارتش بشید)

مثل این بود که شاه اولین بار بود که همچین چیزی می شنوید.

(جالب است بیشتر توضیح بده)

جادوگر با یه تعظیم به سمت شاه برگشت

(چشم عالیجناب نام او مهارت ساخت و تولید است که به صاحبش اجازه میدهد هر چیزی را که قادر به تجسم آن باشد را با داشتن منابع بتواند بدون نیاز کوچکترین تلاشی با مهارت خود آن را بسازد)

شاه بعد یه مقدار تامل به من نگاه کرد و دوباره به جادوگر اعظم شروع به صحبت کرد.

(فکر میکنم قبلا نیز در میان احضار شدگان افرادی بودند که پنین مهارتی داشتند؟ )

(بله درست است ما در هر بار که احضار انجام می دادیم تقریبا بیشتر از نصف افراد مهارت غیر رزمی داشتند همینطور افرادی بودند که مهارت ساخت و تولید داشتند اما در آخرین احضار کیفیت به قدری بالا بود که فقط یک نفر مهارت غیر رزمی داشت)

چهره شاه حتی متفکرانه تر شد

(ما با آنها چه کردیم؟ )

(به پیشنهاد یکی از احضار شدگان ما همه کسانی که این مهارت را داشتند را برای رشد و بازسازی شهر های نابود شده فرستادیم)

(مرد جوان را باید به کدام شهر بفرستیم؟)

وزیر که تا الان فقط گوش میداد اینبار کنار شاه ایستاد

(اگر شاه نظر من را بخواهند به نظرم بهترین مکان سرزمین های نابود شده پشت رودخانه در شرق شهر ناگراج است زیرا اگر ما آنها را دو بار از نو بسازیم می توانیم جمعیت افراد بی خانمان را که در شهر ها هستند را کم کنیم و همینطور خط دفاعی علیه پلیریا را تقویت کنیم)

شاه مقداری گیج به نظر میرسید برای همین پرسید

(ناگراج؟ اشناست اما نمیدانم در کدام قلمرو قرار دارد)

(شورش سال قبل؛ ناگدام هم یکی از شهر هایی بود که فرماندار دژلین رئیس و سران آن را اعدام کرد)

(خب حالا متوجه شدم بدین وسیله من به اجمیل مگنی دستور می دهم به عنوان حاکم سرزمین های نابود شده شرق رودخانه ناگراج آن شهر ها را دوباره از نو بسازد و و سبب رشد و آبادانی در آن سرزمین بشود همچنین از خزانه سه هزار سکه طلا به همراه یک سازند شاهی به او تعلق می گیرد)

من تا به الان فقط شنونده بودم و هیچ حرفی نزده بودم و همینطور به شاه نگاه میکردم.

(تو از الان به عنوان حاکم مناطق شرق رودخانه ناگراج منسوب شده ای آیا چیز دیگری هست که بخواهی؟)

(خیر)

(داشت از یادم میرفت از این پس شوالیه سارا تحت امر تو خواهد بود و از تو حفاظت خواهد کرد؛ امروز را استراحت کن و فردا به سمت شهر ناگراج و سپس به سمت مناطق ویران شده برو)


***

یه جوری قهقهه میزد که انگار نه انگار تا قبل از این فقط منو احمق صدا می کرد و قصد داشت گردنم رو بزنه.

(به عنوان یه پاچه خوار اگه مهارت رزمی داشتی شاید فرمانده ارتش میشدی اما الان گوزم دستت نمیدن هاهاهها) از بس خندیده بود اشک از چشاش بیرون میزد.

باید هر طور بود یه تیکه حسابی بهش مینداختم

(حداقل اینقدر بی عرضه نیستم که با داشتن یه مهارت رزمی زیر دست یکی مثل خودم بشم)

با چهره بی تفاوت و منگ به خودش اشاره کرد(با منی؟)

(اره )

بعد دوبار شروع کرد به خندیدن تا اینکه آروم شد

(متاسفم که اینو میگم ولی منم مثل تو مهارت رزمی ندارم)

(پس چطور قراره از من محافظت کنی؟!! )

(ندانم)

و بعد دوباره زد زیر خنده و منم برای اینکه اعصابم بیشتر از این خراب نشه رفتم و روی یه صندلی که پشت میز تحریر بود نشستم اما یه جرقه تو ذهنم زده شد.

(گفتی مثل من مهارت رزمی نداری؟)

سارا در حالی که به من نزدیک میشه جواب داد.

(درسته)

(یعنی تو…)

(درسته منم مثل تو از زمین به اینجا احضار شدم)

(روس هستی؟)

(نمیدونم)

(نمیدونی؟)

(شنیدم وقتی به اینجا احضار شدی از هوش رفتی؟)

(اره)

(همینه؛ ببین تو وقتی که باید گوش میکردی به هوش نبودی البته اینجوری بهتره ببین تو الان میدونی که به دنیای جدید احضار شدی؟)

(از شاه کم و بیش یه چیزایی دستگیرم شد)

(درسته اما کافی نیست برای همین من برات توضیح میدم)

(میشنوم)

(اول از همه بزار در مورد خودم بهت بگم من سارا کاکاروف هستم این تمام چیزیه که از خودم میدونم)

(تمومش؟)

لحن سارا پیش از قبل مدی شد

(به من گوش کن مثل اینکه اونا هنوز نفهمیدن اما انگار تو به هر نحوی که شده هنوز خاطراتت رو داری)

(مگه تو نداری؟)

(همه کسایی که احضار میشن تحت تاثیر جادوی احضار خاطراتشون از بین میره و جز یه اسم چیزی یادشون نمیاد)

(این وحشتناکه)

(درسته؛ تو این دنیا جادو وجود داره و باهاش میشه همه جور کاری کرد پاک کردن خاطرات هم یکیشه؛ اینجا یک کشوره به اسم اکلیر که سالی یبار مراسم احضار رو انجام میده من سه سال قبل احضار شدم ولی مهارت من رزمی نیست)

(فکر کنم بهت میگفتن شوالیه؟)

(آه این...مهارت های رزمی به مهارت هایی گفته میشه که با اونا میشه حمله کرد مهارت من یه مهارت دفاعیه که بهم دو تا توانایی مید اولیش ایجاد یه حصار نامرئی که میتونه جلوی ضربات جادویی و فیزیکی مقاومت کنه و دومین تواناییم درمانه که باهاش میتونم جراحات رو درمان کنم به همین دلیل من به شوالیه های محافظ قصر ملحق شدم)

بین حرف های سارا به شمشیری که به کمر داشت خیره شدم.

(شوالیه های قصر هر روز باید تمرین کنن منم از این قاعده مستثنا نبودم)

یه مهره به در بخور

(از شاه برام بگو)

(همینطور که خودتم تا الان حدس زدی اون واقعا یه هیچ کارست و پیزی جز یه عروسک که توسط ملکه سابق کنترل میشه نیست)

(ملکه سابق دیگه کیه؟)

(شاه بیچاره تر از اونیه که بتونه یه کشور رو کنترل کنه برای همین مادرش حواسش به همه امور است)

(در مورد جایی که قراره بریم هم بگو)

سارا از صندوقه کنار میز یه نقشه بیرون کشید و با اشاره به چند تا نقطه شروع به توضیح کرد.

(جایی که قراره بریم چندتا منطقس که با به وسیله چند تا رودخانه که از کوه های شمال و تا رود بزرگ ادامه دارن اون سرزمین رو از بقیه زمینای پادشاهی جدا میکنن؛ این نقاط رو میبینی که روشون ضربدر خورده اینا شهر هایی هستن که نابود شدن جمعا بیست و سه شهر)

(چرا نابود شدن؟)

(قضیه مال سی سال پیشه وقتی که یه سری اژدهای ناشناس شروع کردن به نابود کردن این شهرا هنوز دلیلش معلوم نیست ولی اگه از من بپرسی میگم کار کار پلریاست)

(پلریا؟)

(درسته پلریا یه کشور که تو سمت شمال غربه و قدرتش تو چند دهه اخیر چند برابر شده و علیرغم اینکه داره با نیرو های اهریمنی مبارزه میکنه هنوز اینقدر قدرت داره که بخواد با ما هم وارد جنگ بشه اما همیشه از درگیری مستقیم اجتناب میکنه مثل شورش شمال که یکماه پیش به رهبری فرماندار زاران در شروع شد اما با حمله نیروهای فرماندار باکیان و ارتش به فرماندهی ژنرال دژلین شورشیا قلع و قمع شدن؛ فرماندار زاران به شهر خودش فرار کرد و با کمک نیرو های پلریا با آتش بس تونست شش شهر رو از پادشاهی اکلیر جدا کنه اما ملکه در مورد نه شهر دیگر اونقدر مهربون نبود؛ به فرمان پادشاه تمام سران هر نه شهر از بالاترین مقام شهر تا شوالیه ها و سربازا اعدام شدن)

(ملکه سابق ادم ترسناکیه)

(درسته ترسناک و ظالم و تصور کن بدونه که تو حافظا رو داری)

سارا با کشیدن یه خط فرضی نمادین روی گردن خودش بهم فهموند که چه اتفاقی میوفته.

(سرم رو گوش تا گوش میبره!)

(و حواست از بقیه درباریون باشه اونا همشون آدمای خطرناکین و میتونن از سوء استفاده کنن)

سارا در حالی که به طرف در می رفت برام دست تکون داد

(جایی قراره بری؟ )

(من به عنوان یه شوالیه یه سری وظایف دارم که باید انجام بدم خداحافظی از دوستام هم یکی شه چون از فردا صبح دیگه قرار نیست ببینمشون)

با گفتن این حرف رفت و منو تنها گذاشت تا بتونم تمام اطلاعتی رو که بهم داده بود رو هضم کنم.                 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.