با کل کلاس ایسکای کردیم:به جای اینکه سگ پادشاهی بشم تصمیم گرفتم نابودش کنم! : 4
0
4
0
12
با صدای باز شدن در از خواب بیدار شدم و سارا رو دیدم که وارد شده.
(تا کی میخوای بخوابی؟)
بی خوصله بلند شدم و رفتم به طرف تشت ابی که برای شستن صورت بود و شروع کردم به شستن صورتم.
(پادشاه اینو داده تا بهت بدم)
صورتم رو با خوله خشک کردن و به پیزی که توی دست سارا بود نگاه کردم.
(این چیه؟)
سارا در حالی که در جعبه رو باز میکرد گفت:
(این مهریه که ثابت میکنه تو حاکم بلورین هستی و باهاش میتونی حکم صادر کنی)
در حالی که مهر رو داخل فضای میان بعدیم میزاشتم تصمیم گرفتم یه سوال از سارا بپرسم.
(یه سوال چرا شاه به جای اینکه همه چیز رو مستقیما به من بده اونا رو به تو میسپاره؟)
میدونستم!
صورت سارا تو یه لحظه به حدی سیاه شد که معلوم بود دستش رو شده به هرحال دیر یا زود باید اقرار میکرد که خبرپین ملکست!
در حالی که سارا روبروم زانو زد شروع به دراوردن زره خودش کرد.
(چیکار میکنی سارا؟)
(این وظیفه هر پادوئه که کار های اربابش رو انجام بده ولی انگارارباب به من شک دارن، میخوام حسن نیتم رو ثابت کنم)
با عجله دست سارا رو نگه داشتم؛ سارا قصد داشت شمشیر خودش رو توی شکمش فرو کنه اگه یه لحظه دیر تر گرفته بودمش مطمعن بودم اینکارو انجام میداد.
(این چه کاری بود کردی!!!)
سارا در حالی که خنده کمرنگی میزد جواب داد.
(یه روز یکی از احضار شده های یه کشور دیگه یه حرف جالبی زد اون میگفت این روشه که توش مشخص میشه که ارباب و رعایا بهم اعتماد دارن)
(میخواستی ببینی که من بهت اعتماد دارم؟ اگه اره واقعا اخمقی!!!؛ اگه جلوت رو نمیگرفتم اون….)
سارا در حالی که دستام رو توی دستاش گرفته بود بهم خیره شد و حرفم رو قطع کرد
(اونوقت من می مردم چون میخواستم اعتمادتون رو جلب کنم ولی میدونستم که جلوم رو میگیرد)
(من بهت اعتماد کامل دارم پس دیگه هیچوقت اینکار رو انجام نده)
این رو در حالی میگفتم که دست های سارا رو از خودم دور میکردم.
(و لطفا برو بیرون پون میخوام لباس عوض کنم)
***
در حالی که حتی لازم نبود برای حرکت راه برم از پوشیدن لباس جدید احساس مسخره ای داشتم لباسی که پوشیده بودم اگه بخوام توصیفش کنم یه لباس اشرافی بود که میشد توی سریال های کره ای مثلش رو دید با این تفاوت که دیگه لازم نبود اون کلاه های مسخره رو داشته باشم.
تا الان فرصت دیدن شهر نشبیم نشده بود اما از چبزی هم که فکر میکردم بدتر بود حای اگه بخوام فکر کنم که این خیابون اشلی شهره توش پر بود از افراد بی خوانمانی که لازلای دالان های خونه ها دراز کشیده بودن با این اوصاف حتی نمیتونستم فکر کنم که توی جاهای فقیر نشین تر اوضاع چطوره.
(رسیدیم)
قبل از اینکه بفهمم کالسکه به ایستگاه تلپورت رسیده بود و یه نفر در رو باز میکرد سارا اول پیاده شد و بعد اون من.
(سرتون رو بلند کنید)
وقتی پیاده شدم میتونستم افراد مخلفی رو ببینم از ماجراجو تا تاجر و ادم های عادی که تو صف بودن تا از طریق دروازه تلپورت سفر کنن اما نمیتونستم صورت هیچکدومشون رو ببینم چون همشون تعظیم کرده بودن و این باعث میشد احساس عجیبی داشته باشم و اگه چشم قره سارا رو نمیدیدم احتمالا هیچوقت بهشون نمیگفتم که میتونن سرشون رو بلند کنن.
در حالی که ایستاده بودم یه مرد با زره کم زرق و برق تر از سارا جلو اومد و با کوبیدن مشت به سینش
به من اخترام نظامی گذاشت.
(عالیمناب پطور میتونم در خدمتتون باشم)
(من باید خودم رو به سرزمین بلورین برسونم)
مردی که احتمالا مسئول ایستگاه تلمورت بود به نظر گیج شده بود تصمیم گرفتم از سارا کمک بخوام.
(سارا لطفا روی نقشه بهش نشون بده)
سارا یه نقشه از فضای ابعادی خودش بیرون اورد و انگشتش رو روی یه نقطه از نقشه گذاشت.
(عالیجناب متاسفم که اینو میگم جایی که بهش اشاره میکنید ایستگاه تلپورت نداره)
رفتم طرف مرد و این اونو ترسوند.
(نقشه ایستگاه های تلپورت رو برام بیار)
قبل از نگاه کردن به نقشه فکر می کردم که از طریق ناگراج میتونم برم به بلورین اما با نگاه کردن به نقشه فهمیدم اوضاع خراب تر از این حرفاست.
(یعنی از کانیترا نزدیک تر شهری وجود نداره که ایستگاه تلپورت داشته باشه؟!)
ایستگاه های تلمورت یه مورایی مثل فرودگاه ها بودن و فقط میشد اونا رو توی شهر های بزرگ پیدا کرد.
(بیخیال انجامش بده)
مرد خیلی زود به پند نفر دیگه دستور داد و یه سری افراد به نظر یه پیز مثل مختصات رو روی دستگاه عجیب در حال تنظیم کردن بودن در همین حال مرد مسئول دو تا گردن بند اورد و اونا رو به سارا داد.
(بگیریدش سرورم)
با تعجب به گردنبند از جنس سنگ یشم نگاه کردم.
(این چیه؟)
سارا جواب داد
(این برای اینه که خارج ار دایره جادویی توی جای دیگه احضار نشیم مثل بالاتر از ابر ها یا زیر خاک)
یطوری که انگار خیلی هم راضی باشم گردن بند رو پوشیدم و روی یه دایره کوچیک همراه سارا وایسادم
با علامت مسئول ایستگاه دایر شروع کرد به نورانی شدن و بعد از یه لحظه و تجربه فشاری مثل وقتی که از اسانسور استفاده میکنی چشمام رو توی یه ایستگاه جدید باز کردم.
خیلی طول نکشید که تا بفهمم همه به من خیره شدن اما کمکم همه رفتن پی کارشون و بعد از تخویل دادن گردنبند به مسئول ایستگاه کانیترا که حتی شوالیه هم نبود از ایستگاه تلپورت خارج شدیم.
رو کردم به سارا و پرسیدم:
(حالا چیکار کنیم)
حواسم نبود که سارا کلا تو باغ نیست یه بار دیگه پرسیدم و سارا متوجه من شد و پرید بالا.
(اتفاقی افتاده!)
(اگه تو همینطور ادامه بدی شاید بیوفته مثلا مسئول حفاظت منی...؛ پرسیدم الان باید چیکار کنیم؟)
سارا برای اولین بار گنگ ترین قیافه ای رو که میتونست به خودش گرفت
(چیو چیکار کنیم؟)
تا الان مطمعن یودم که قیافه منم به اندازه سارا گنگ شده.
(فقط محض اینکه بدونم میپرسم، تو تا به الان از ایستگاه تلپورت استفاده کردی؟)
(نه؟)
(حدس میزدم)