با کل کلاس ایسکای کردیم:به جای اینکه سگ پادشاهی بشم تصمیم گرفتم نابودش کنم! : 5

نویسنده: jabbar

 از مردی که در حال رد شدن بود ادرس جایی رو که توش بتونم لباس بخرم چون دیگه نگاه های متعجبی رو که به من زل می زدن رو نمیتونستم تحمل کنم.

اولین باری بود که توی این دنیا پیاده روی میکردم و تا به الان نتونسته بودم چیزی رو تو این دنیا از نزدیک ببینم.

کانیترا نسبت به پایتخت خیلی کوچیک تر و ساده تر بود به طوری خیلی کم میشد جاهایی رو پیدا کرد از گل و چوب ساخته نشده باشن.

همینطور کف خیابون های کانیترا مثل پایتخت سنگ فرش نبود.

اگه بخوام کل تفاوت های کانیترا رو با پایتخت کنار بزارم فقط میتونم یه تشابه پیدا کنم، اینجا هم مثل پایتخت پر از افراد بی خانمانه.

(میتونم بپرسم داریم کجا میریم؟)

(یجا که توش بتونم یه مقدار لباس های ساده تر بخرم)

بعد از چند دقیقه دیگه پیاده روی به یه مغازه رسیدم که تابلوی لباس روی سر درش اویزون بود.

داخل مغاز از چیزی که توی زمین به فروشگاه لباس معروفه خبری نبود؛ چند تا سبد که توشون لباس های چرک و پاره پوره وجود داشت و چند تا قفسه که لباس هایی داشتن که زمین نا اسمون با لباس های جلوی ورودی در تضاد بود.

(چطور میتونم کمکتون کنم)

در همین حین با شنیدن صدای فروشنده از جا پریدم، فروشنده یه دختر بچه با کلی کک مکی روی صورتش بود.

در حالی که دستپاچه شده بودم گفتم:

(میشه به مامانت بگی بیاد)

(مادرم خیلی وقته که مریضه پس من بماش کار میکنم)

بعد از جواب دخترک دیگه چیزی نگفتم و دخترک با برانداز کردن من به طرف قفسه ها رفت و در حالی که پشتش به من بود پرسید:

(شما جادوگر هستین؟)

سارا حتی بیشتر وا رفت منم بهش توجهی نکردم و جواب دخترک رو دادم.

(نه چطور؟)

دختر در حالی که یه تعداد لباس میاورد جواب داد:

(فقط جادوگرا هستن که همچین لباسایی میپوشن)

خیلی سعی کردم ککم نگزه و به لباسا نگاه کردم دو تا هودی یه پیراهن و دو تا شلوار که خیلی تعریفی نداشتن و نتونستم منو راصی کنن.

(چیز بهتری نداری؟)

دختر در حالی که انگار مظترب شده باشه به اینور و اونور طفره میرفت

(هست اما یه مقدار گرون تره…)

(برام مهم نیست بهترین پیزایی رو که داری بیار)

دخترک دوبار به طرف قفسه ها رفت اما اینبار از یه صندوق لباس بیرون اورد.

لباسایی که اینبار اورده بود در حد لباسایی بودن که زمین میشد پیداشون کرو من از میونشون یه شلوار مشکی از جنس کتان که به پاچه هاش چرم وصله شده بود و یه کمربند با سگک نقره ای بزرگ یه پیراهن مشکی و یه جلیقه چرمی خلاصه تا به خودم اومدم تیپم با یه کابوی فرقی نداشت.

(میخوای مثل یه ماجراجو لباس بپوشی؟)

یه سکه از فصای میا بعدیم برداشتم و اونو روی میز دخترک گذاشتم بعد جواب دادم:

(اره مگه چه اشکالی داره)

همون لحظه یه پیزی یادم افتاد.

(راستی چکمه هم میخوام)

از اینکه دخترک جواب نداد به طرفش برگشتم تا یه مقدار وحشت زده بشم قیافه دخترک خشک شده بود پرسیدم:

(حالت خوبه؟)

دخترک جوابی نداد؛ سارا که تا الان پشت سرم بود در حالی که سرش رو گرفته بود و اونو به طرفین تکون میداد جواب داد:

(وقتی یه نفر میاد بین مردم و از سکه طلا استفاده میکنه معمولا اسن اتفاق میوفته)

متعجب از سارا پرسیدم

(مگه یه سکه طلا چقدر ارزش داره؟)

قبل از اینکه سارا بخواد جواب بده دخترک شروع کرد به جیر جیر کردن

(اونقدری که بشه باهاش کل لباسای این مغازه رو خرید)

واقعا کف کرده بودم اون پادشاه واقعا ک***ل بود که این همه پول رو داده بود به من.

(برای لباسایی که برداشتم چقدر باید پول بدم)

دختر با چرتکه ای که روی میز بود شروع کرد به حساب

(چهار نقره و هشتاد و چهار مس)

سکه طلا رو بیشتر به طرفش هل دادم

(متاسفم اما من اینقدری ندارم که بتونم بقیه پولتون رو بدم)

جز سارا راه حل دیگه ای به ذهنم نمیرسید اما مقاومت اون باعث شد تا بهش خیره بشم.

(جهنم و ضرر باشه من پولش رو میدم ولی بعدا باید پولم رو بدی!)

در حالی که از مغازه خارج میشدم صدای دخترک رو شنیدم.

(ممنون از خریدتون اقا بازم تشریف بیارید)

دوباره یه چیز دیگه یادم افتاد برگشتم طرف دخترک

(تو این شهر انجمن مامراجوبان و مسافر خونه وجود داره؟)

(بله یکی هست باید این راه رو تا اوین خیابون به سمت راست ادامه بدید بعد مستقیم برید تا به اونجا برسید مساعر خونه کنار انجمنه)

از دخترک تشکر کردم و به سمت انجمن مامراجویان راه بین راه میتونستم ببنیم که مردم دیگه خیلی کمتر از قبل به من توجه میکنن و این دیگه منو…

(زیر سر توئه!!!)

سارا از اینکه یدفعه برگشتم طرفش یه مقدار ترسید.

(چی زیر سر منه؟)

(واقعا متوجه نمیشی مردم از هر جا که رد میشیم بهمون زل زدن؟)

(آاااا...هه..هه.هه)

سارا رو همونطور که لبخند میزد و سرش رو میخاروند مجبور کردم که یه ردا از فصای میان بعدی خودش بیرون بیاره و بپوشه تا اون زره براقش جلب توجه نکنه.


***


ساختمون انجمن ماجراجویا معماری عجیبی داشت و وقتی واردش شدم مثل همون انحمنایی بود که هزار با تو انیمه ها دیده بودم.

رفتم پشت پیشخوان تا متصدی بیاد.

(سلام چطور میتونم کمکتون کنم؟)

دختری که یونیفرم سبز پوشیده بود رو یه مقدار برانداز کردم و جواب دادم:

(رنبال یه ماجراجو میگردم که بتونه جادوی تلپورت انجام بده)

دختر یک مقدار فکر کرد

(میتونم بپرسم که برای پی دنیال پنین شخصی میگردید)

(البته برای اینکه بتونه منو به سرزمین های شرق ناگراج منتقل کنه)

(تو این انجمن ما یه نفر رو داریم که بتونه اینکارو انجام بده اما در حال حاضر برای انجام ماموریت به یه شهر دیگه رفته اما فردا صبح میرسه اگه میخواید باهاش کار کنید اول باید یه ماموریت ثبت کنید)

دختر یک کاغذ جلوم گذاشت اما متاسفانه من خط این دنیا رو بلد نبودم برای همین از سارا کمک خواستم

بعد از ثبت ماموریت از مسافر خونه دار دو تا اتاق اجاره کردیم.

درست لحظه ای که میخواستم روی تخت ولو بشم یه نفر شروع کرد به در در رو که باز کردم دختر فروشنده رو دیدم

(دخترک؟)

با عصبانیت جواب داد

(امیلی هستم!)

در حالی که هنوز از دوراره دیدنش متعجب بودم دست کرد داخل جیبش و یه سکه طلا بیرون اورد

(شما جاش گذاشته بودین)

راست میگفت اما اینکه حاضر شده بود سکه رو برگردونه به نظرم عجیب اومد برای همین سعی کردم دلیلش رو بپرسم

(کارن همیشه میگه دزدی کلر بدیه!)

سکه رو از امیلی گرفتم و اونم بدونه بدون تامل رفت.

(شاید باید سکه رو میدادم به خودش؟)    
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.