با کل کلاس ایسکای کردیم:به جای اینکه سگ پادشاهی بشم تصمیم گرفتم نابودش کنم! : 6
0
4
0
12
با استفاده از قدرت سازند که با بدنم یکی شده بود تمام اشیا داخل اتاقم رو تو هوا معلق کرده بودم.
هر چه قدر زمان بیشتر میگذشت و بیشتر از قدرت این سازند استفاده میکردم میتونستم کنترل بهتری روش داشته باشم.
در همین حین تمرکزم با تق تق در بهم خورد، تمام وسایل رو سر جای خودشون گداشتم و به سمت در رفتم.
(دارم میام)
وقتی در رو باز کردم فقط یه نفر رو دیدم
(مشکل چیه سارا؟)
(اون ماجراجویی که دنلبالش بودیم پائین تو غذاخوریه)
(باشه الان میام)
سارا از من جلوتر رفت.
***
در حالی که از پله ها پائین میرفتم سارو دیدم که کنار یه دختر دیگه پشت یه میز نشسته بودن.
کم کم داشتم تفاوت مردم این دنیا با مداد رنگی رو فراموش میکردم؛ دیگه حتی تعجب نمیکردم که مردم این موهاشون میتونه هر رنگی باشه، خب حداقل این یکی خاکستری بود.
در حالی که پشت میز مینشستم سارا و اون دختر بلند شدن
(سلام من کارنم یه ماجرا جو با کلاس جاسوس)
کارن در حالی که دستش رو به طرف من دراز کرده بود بحث رو شروع کرد.
(متاسفم که اینو میگم اما تو دین من اینکه یه مرد با یه زن نا محرم دست بده کار خوبی نیست)
متعجب دستش رو کنار کشید و نشست.
(سارا در مورد من چقدر توضیح داده؟)
(اینکه میخواید به سمت زمین های شرق ناگداج برین)
(درسته اما قبلش)
دختری رو که برای صاحب غذاخوری کار میکرد رو صدا زدم
(لطفا هرچی میخواید سفارش بدین من حساب میکنم)
سارا از قبل چیزی رو که میخواست سفارش داد اما کارن به نظر مردد بود.
(سارا تو چی سفارش دادی؟)
(ابگوشت موق)
(اون دیگه چیه؟)
(یه جور هیولا مثل...ارک؟)
رو به پیشخدمت کردم
(اینجا چیزی دارین که حلال باشه؟)
(حلال؟)
(گوشت گوسفند، گاو یا پرنده ای که گیاهخوار باشه)
(باید با اشپز صحبت کنم)
قبل از اینکه بره یاد کارن افتادم
(یادت رفت از کارن سفارش بگیری)
(معذرت میخوام خانوم چی میل دارید؟)
(من قبلا غذا خوردم)
مطمعن بودم که کارن داره دروغ میگه
(براش همون ابگوشت موق بییار)
(چشم)
بعد از اینکه پیشخدمت رفت کارن یه جورایی نگران به نظر میرسید
(مطمعنید مشکلی نداره که برای من هم همچین غذای گرونی سفارش برید؟)
تو اون لحظه میخواستم یه جنتلمن به نظر برسم اما سارا به وجهم گند زد
(معلوم که هیچ مشکلی نداره به هرحال قراره از کیسه خلیفه ببخشه)
سارا پوزخند میزد و ژست پیروزمندانه ای به خودش گرفته بود اما نوبت من بود که با خاک یکسانش کنم
(سارا راست میگه به هرحال قراره خودش پول غذا رو حساب کنه)
(چی؟)
در حالی که پوزخندی به مراتب پهن تر از سارا زده بودم جواب دادم
(نکنه یادت رفته من پول خورد ندارم؟)
بعد از اون مطمعنم یارا چند بار نفرینم کرد وقتی غذا رو اوردن یه مقدار حالم گرفته شد.
(شما گیاه خوارید؟)
(نه دقیقا)
(درست مثل یه گوسفند)
با حرص شروع کردم به خوردن سالاد در حالا که سارا و کاران داشتن با خوردن گوشت حال میکردن.
***
(خدایا شکرت)
قیافه کارن با هر خرکت من بیشتر از قبل متعجب میشد
(الان که غذا رو خوردیم بهتره بریم سراغ بحث کاری)
(ببخشید ولی من میخوام یه غذای دیگه هم سفارش بدم)
(مشکلی نداره)
(من شنیدم که تو میتونی جادوی تلپورت انجام بدی)
کارن در حالی که با دستمال لب هاش رو پاک میکرد جواب داد
(درسته من میتونم اینکارو انجام بدم اما این جادو برای من یه سری محدودیت داره)
(په محدودیت هایی؟)
(اولیش اینه که نمیتونم از این قدرت بیشتر از سه بار تو روز استفاده کنم دومین محدودیت هم فاصلست و اما سومین محدودیت به ازای هر نفر که با خودم ببرم یه رار کمتر میتونم تلپورت کنم و اما اخرین و مهم ترین محدودیت نمیتونم به جایی که قبلا نبودم تلپورت کنم)
(اگه بیشتر از سه بار تلپورت کنی چه اتفاقی برات میفته؟)
(خب احتمالا به دلیل تموم شدن مانای بدنم بیهوش بشم و تا چند هفته بیهوش بمونم)
(قبلا برات اتفاق افتاده؟)
(یه بار اما شانس اوردم و همراه یه گروه بودم وگرنه خدا میدونه په بلایی سرم میومد)
(در مورد فاصله چطور؟)
(از اینجا تا ناگراج نهایت فاصله ایه که میتونم تلپورت کنم)
(با من و سارا چند با میتونی تا ناگراج تلپورت کنی؟)
(احتمالا یه بار)
(تا حالا تو شرق ناگراج بودی؟)
(نه)
جواب تمام سوالاتم رو گرفته بودم الان باید یه نقشه میکشیدم
(من به نقشه جدید از سرزمین بلورین نیاز دارم)
(برای چه کاری به این نقشه نیاز داری)
(من از طرف پادشاه مامور شدم تا به عنوان حاکم بلورین تمام شهر های نابود شده رو باز سازی کنم)
کارن یه لحظه شوک زده شد
(مطمعنید که مشکلی نداره اینا رو به من بگید شاید کسی قصد جونتون رو بکنه!)
(من به تو اعتماد دارم کارن در هر صورت خودت دیر یا زود متوجه این قضیه میشدی)
(در مورد این اتفاق منم شنیدم میگن سی سال پیش منتطقه بلورین مورد حمله تعداد زیادی اژدها و هیولا قرار گرفته کل شهر های اون نابود شده حتی همین الان هم وقتی رودخونه ناگدام زمستونا یخ میزنه هیلولا ها از روی یخ رد میشن و به شهر های اینور حمله میکنن)
(گفتی هیولا؟)
(درسته)
(تا الان در موردش نشیده بودم، بیشتر توصیح بده)
(منم چیز زیادی نمیدونم پوم اون موقع من به دنیا نیومده بودم)
(چند سالته؟)
(شانزده)
(تو یه خواهر کوچکتر به اسم امیلی هم داری؟)
(شما از کجا میشناسیدش؟)
یقه لباسم رو بهش نشون دادم تا مارک اون رو ببینه و از منظورم بد برداشت نکنه
(امیلی دقیقا خوار من نیست، اگه بخوام دقیق بگم خالم من رو به فرزندی گرفت و امیلی هم دختر خاله منه)
(جالبه)
لحن کارن در حالی که میمرسید یه مقدار جدی شد
(چه چیزی جالبه!)
یه سکه طلا رو جلوی کارن گذاشتم
(دیروز وقتی از امیلی لباس خریدم اینو جا گذاشتم ولی امیلی اینو برام اورد میدونی بعدش پی گفت؟)
(قصد داری به چی برسی؟)
(اون گفت کارن میگه دزدی کار بدیه)
کارن میخواست بلند شه
(بشین سر جات!)
(تا وقتی که نگی ازم چی میخوای نمیشینم!!!)
فریاد کارن نظر چند نفرو جلب کرده بود
(داری توجه همه رو جلب میکنی؛ میخوام بهت پیشنهاد کار بدم)
(کار؟)
(درسته کار)
(اما چطور کاری؟)