با کل کلاس ایسکای کردیم:به جای اینکه سگ پادشاهی بشم تصمیم گرفتم نابودش کنم! : 8

نویسنده: jabbar

 (ولی چی هست؟) اهنگر با باز کردن یه محفظه ته لوله یه استوانه ابی رنگ دیگه رو وارد قبضه کرد و درش رو بست بعد با لمس یه دکمه روی قبظه کاری کرد به واقعیت بشر شک کنم. (یه شمشیر نوری؟) (نمیدونم دقیقا چیه ولی اگه یه سنگ معدن جادویی فشرده شده رو داخلش بزاری و بعد این دکمه رو لمس کنی به یه شمشیر تبدیل میشه که میتونه هر چیزی رو ببره!) مرد اهنگر برای اینکه حرفش رو ثابت کنه از سطلی که پر بود از سلاح های شکسته یه شمشیر زنگ زده بیرون اورد و با شمشیر نوری تو تیکش کرد. (دیدی مثل کره اهن رو میبره) (میتونی برام یکی دیگه مثلشو درست کنی؟) نمیدونم چی تو سوالم خنده دار بود اما مرد اهنگر زد زیر خنده (خیلی سعی کردم تا حالا یکی مثلشد درست کنم اما این یه سلاح باستانیه چیزی نیست که به این راحتیا بشه مثلش رو ساخت) (پس همین رو میخرم!) (تو؟ خودت هفت جدت پولاتونو جمع کنید هم نمیتونید…) (قیمت!) (پنج...نه ده سکه طلا) با کوبیدن سکه های طلا روی میزش شمشیر رو برداشتم و بیرون رفتم. مرتیکه کچل فکر میکرد کیه. لعنت بهش یادم رفت چیزی رو که براش اونجا رفته بودم بگم. چیزی که دنبالش بودن سلاح گرم بود اما تو وسایل اهنگر همچین چیزی ندیدم. احتمال داشت که تفنگ هنوز توی این دنیا ساخته نشده باشه؟ ولی اگه تفنگ مجود داشت خیلی عالی میشد اونوقت من به یه هیولا واقعی تبدیل میشدم با استفاده از فضای میان بعدیم میتونستم تا هر چند تا تفنگ رو که میخوام انبار کنم و با قدرت سازند میتونستم همزمان با صد تا تفنگ… یه دفعه یاد بزرگ ترین حماقتم افتادم بزرگ ترین قدرتم که هنوز ازش استفاده نکرده بودم هر کسی که به این دنیا احضار میشه یه قدرت منحصر به فرد قدرت من این بود که اگه یه چیز رو بتونم از اول بسازم میتونم با داشتن مواد اولیه تا بی نهایت از اون کپی بسازم. چقدر احمق بودم که تا الان ازش استفاده نکرده. هدف بعدی پیدا شد ساخت تفنگ اما یه مشکل وجود داشت حتی بدوی ترین شکل تفنگ هم ساختنش بدون ابزار غیر ممکن بود. اما حتی اگه تفنگ هم داشتم نداشتن مهمات اونو تبدسل به یه چیزی بی مصرف تر از چوب دستی میکرد. ساده ترین تفنگی که میتونستم بسازم تفنگ سرپر از نوع فیتیله ای بود. اما یه تفنگ فیایله ای په کاربردی میتونست برای من داشته باشه؟ احتمالا قبل حتی یه شلیک دشمن دخلم رو میاورد. ساختن یه مسلسل اوتوماتیک حتی اگه میتونستم دو تا مسلسل رو با قدرت سازندگ کنترل کنم میتونسم هر وقت که لازمه اونا رو لز صای میان بعدیم خارج کنم و باهاش… حکی فکر کردن بهش هم خوشایند بود اما من نمیتونستم همپین چیزی بسازم حداقل الان. برای الان بی خیال ساخت تفنگ شدم چون حتی باروت هم ندارم. خیلی زود یاد یه مشکل دیگه هم افتادم من هیچ منبع اقتصادی ای نداشتم و بودجه ای که شاه بهم داده بود هم دیر یا زود تموم میشد باید دنبال یه منبع برای درامد میگشتم. *** با بی حالی روی تخت اتاقم توی مسافر خونه ولو شدم از خستگی دیگه حتی نای راه رفتن هم نداشتم. کل روز رو توی شهر پرسه زده بودم و به همه فروشگاه ها سر زده بودم تا کالاهایی رو که توی این شهر میتونم پیدا کنم رو لیست کنم اما برای این کار حتی یه چیز که روش بتونم بنویسم میدا نکردم چه برسه به کاغذ. تو این شهر کاغذ وجود نداره… ناگهان یه ایده ناب به سرم زد اگه میتونستم کاغذ بسازم مطمعنا پول زیادی بدست میاوردم. برای ساخت کاغذ به درخت به عنوان مواد اولیه نیاز داشتم. میخواستم برم بیرون اما الان دیگه غروب شده بود میتونستم یه سری کار دیگه انجام بدم… اما اگه میخواستم کاغذ بسازم برای اندازش چیکار باید میکردم...؟ (خط کش!) چرا زود تر یادم نیفتاد اگه هر چیزی که توی دنیای خودم دیده بودن رو میخواستم بسازم باید از یه سیستم اندازه گیری استاندارد استفاده میکردم. اما چیزی نداشتم که بشه باهاش یه براورد انجام داد یه چیزی مثل جعبه کبریت یا پاکت سیگار یه چیزی که از قبل اندازش رو داشته باشم… نگاهم به انگشتم افتاد (درسته! دقیقا بیست سانتی متر) اخرین باری که وجبم رو اندازه گرفته بودم بیست و دو سانت بود حالا به چند تا چیز نیاز داشتم تا بتونم اولین خط کش این دنیا رو بسازم. *** از پله ها پائین اومدم و به طرف اشپز خونه رفتم. دختری که همیشه پیشخدمت بود من رو دید و گفت (ببخشید ولی غذا هنوز اماده نیست) (نه، برای غذا اینجا نیستم اومدم چند تا چیز ازتون بخرم) (ما غیر غذا چیز دیگه ای نداریم که بفروشیم) در حالی که چند تا سکه مسی رو به دختر میدادم گفتم: (من یکم ذقال،یه شاخه، یکم نخ و یه تخته میخوام) (الان براتون میارم) با گرفتن مواد لازم دوباره به طرف اتاقم رفتم. اول از همه یه وجب از شاخه رو بریدم بعد از اون کافی بود تا نخ روی تخته بزارم بدست بیاد نخ رو از وسط تا کردم تا ده سانت بمونه دفعه دوم پنج سانت و مشکل از اینجا شروع شد دفعه بعد دو و نیم سانتی متر یا تقربا به یک اینچ رسیدم امیدوارم مهندسای اینده در حقم دعا کنن. *** به هر سختی ای که بود تونستم بالاخره یه خط کش دقیق درست کنم. وقتش رسیده بود تا در باره یه چیز دیگه یه مقدار تحقیق کنم. از لباسایی که از امیلی گرفته بودم یه شلوار و پیرهن که از همه پاره تر بود رو برداشتم و با لباسای خودم عوض کردم اینجوری لباسام کاملا مبدل میشداگا یه چیزی کم بود. از باقی مونده دعالی که ازش برای نوشتن استفاده میکردم یه مقدار برداشتم و اونو به صورتم مالیدم و یه مقدار پاک کردم تا طبیعی به نظر برسه. اگه یه اینه داشتن مطمعنا ظاهرم با یه گدا فرقی نداشت. خیلی ساکت و بی سر و صدا از مسافر خونه خارج شدم و بی هدف از طریق کوچه ها و پس کوچه شروع کردم به پرسه زدن. چند روز بود که داشتم اینکارو انجام میدادم از گدایی کردن تا توی اشغالا رو گشتن و بعصی وقتی با بقیه دعوا کردن. اوایل بقیه گدا ها از دیدن من تعجب میکردن چون من یه چهره ناشناخته برای اونا بودم اما بعد از روز هفتم اونا منو پذیرفتن یا به معنای ولقعی کلمه دیگه بهم محل نذاشتن. من همیشه فکر میکردم که اونا بی خانمانن اما افرادی که توی سطح همه شهرا مشغول گدایی هستن اکثرا زن و بپه هایی هستن که تو محله های فقیر نشین زندگی میکنن. ولی زندگی کردن اینطوری هم قواعد خودش رو داره مثلا اینکه برعکس من تو کار بقیه سرک نکشی، این دنیا هم مثل دنیای من معضل مواد مخدر رو داره. ساعت تقریبا هشت شبه و من دارم یه معامله خاک سیاه رو از پشت دیوار نگاه میکنم. خیلی کار سختی نیست تا بفهمی که نگهبانای دروازه با گرفتن بام میزارن خاک سیاه وارد شهر بشه. خاک سیاه یه جور پودره که وقتی خوردنش اثر میذاره مثرفشم اینطوره که یه انگشت خیس میکنی به پودر نیچسبونی و میذاری دهنت بعد…    
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.