با کل کلاس ایسکای کردیم:به جای اینکه سگ پادشاهی بشم تصمیم گرفتم نابودش کنم! : 9
0
5
0
12
با یه لگد اشنا از خواب بیدار شدم.
(مواد مصرف کردی!؟)
در حالی که سعی میکردم بلند بشم نز یه لگد دیگه به شکمم زد، درست بود که نز یه دختر بچه ده یا دوازده ساله بود اما به موقعش میتونسن هم اندازه یه ادم بالغ وحشی باشه.
نز در حالی که هنوز قرقر میکرد بیدار شدم سرم گیج میرفت و نمیدونستم تو چه وضعیتم.
(چه اتفاقی افتاده؟)
نز درحالی که روی یه جعبه روبروم نشسته بود و از سیبی که تو دستش بود گاز میگرفت جواب داد:
(دیشب مواد مصرف کردی و تا الان روی زمین ولو بودی)
(اه اره ولی فقط یکم ازش امتحان کردم)
(از کجا اورده بودی)
(خریدم)
(تو پول داشتی!؟؟)
(قبلا گفته بودم…)
(حاکم بلورینی؟)
(دقیقا)
(چند بار بهت بگم حاکم بلورین همراه تمام سرزمینش تو اتیش سوخت)
(من ضد اتیشم)
(بیا پائین)
نز در حالی که کلافه شده بود راهش رو گرفت و رفت.
در حالی که دنبالش میرفتم پرسیدم
(امروز پیکار میکنیم)
(هوا چند روز دیگه سرد میشه میخوام تا جای ممکن هیزم جمع کنم تا زمستون با فروختنشون بتونم غذا بخرم)
***
با کمک اون دختر از انجمن مامراجویان که برام یه متن روی چرم نوشت یه نامه به صاحب مسافر خونه دادم تا باگه من نبودم اونو به سارا بده متن اون نامه فقط یه جمله بود"من مثل گدا ها لباس پوشیدم تو محله های فقیر نشین میتونید پیدام کنید"
روز های من همراه نز و بقیه بچه هایی که کم کم باهاشون اشنا شدم همینطور در حال گذشتن بود من همیشه بهشون میگفتم که حاکم بلورینم اما هیچکدوم از اونا باور نمیکرد تا اینکه یه روز یه اتفاق باعث شد اونا حرفم رو باور کنن.
(اعلاحضرت ما ماموریتمون رو تموم کردیم)
سارا در خالی که جلوم زانو زده بود از جاش تکون نخورد و نز و بقیه به اون که یه زره به شدت درخشنده پوشیده بود خیره شده بودن.
(میتونی بلند بشی)
سارا در حالی که بلند میشد به بچه هایی که دورورم بودن چپچپ
نگاه کرد و این باعث شد همشون فرار کنن به غیر از یه نفر.
(بهت گفته بودم نز حالا دنبالم بیا)
***
نز تا وقتی که خوابش ببره باور نکرد که من یه گدا نیستم اونو توی اتاق خودم رها کردم و به طرف اتاق سارا رفتم.
انا از یه چیز تعجب کردم تا الان سارا نتی یه کلمه هم حرف نزده یود و این منو نگران میکرد.
(جریان چیه؟)
سارا در حالی که یه مصنوع رو بین خودش و من بود رو فعال میکرد جواب داد:
(این برای چیه؟)
(شاید کسی حرفامون رو بشنوه برای همین از عایق صدا استفاده میکنم)
(تعریف کن)
(اگه بهت بگم چی دیدم باور نمی کنی!)
(کارن کجاست؟)
(اون هنوز داره نقاط تلپورت جمع میکنه، قراره فردا برگرده)
(چی پیدا کردین؟)
سارا در حالی که یه نقشه جلوم پهن میکرد شروع به شحبت
(ما بعد از اینکه رفتیم اونطرف رودخونه کل عرض رود خونه رو اکشتشاف کردیم و دو تا پل پیدا کردم اولی پل قدیمی بلورین بود اما دومین پل اشلا به نظر نمیرسید قدیمی باشه؛ این ما رو مشکوک کرد و ما هم تصمیم گرفتیم نا میتونیم محتاط باشیم ما وقتی از رود دوم هم رد شدیم یه پل دیگه پیدا کردیم و و هر دلتا رو جداگونه اکتشاف کردیم)
در حالی که رد انگشت سارا رو رنبال میکردم دوبار شروع به صحبت کرد
(اینجا پایتخت بلورین؛ به نظرت توش پی دیدیم؟)
(ادم؟)
(درسته!)
(اونا اونجا چیکار میکردن؟)
(سنگ معدن جادویی رو بار کشتی های هوایی میکردن)
(پلریا؟)
(درسته!)
(پس برای همین شورش رو راه انداختن اینکه یه راه داشته باشن تا از طریقش بتون سنگ معدن های جادویی رو ببرن پلریا)
(اما این تموم چیزی نبود که پیدا کردیم!)
(بازم هست؟)
(تجرنت، اونا دارن برای پلریا سنگ معدن استخراج میکنن اما این تموم کاری نیست که انجام میدن)
(ادامه بده)
(اونا به غیر از معدن هایی که دارن ازش استخراج میکنن دارن چند تا تشکیلات میسازن که نفهمیدیم به چه کاری میان)
(غیر ممکنه اونا این همه کارو بدونه اینکه کسی خبردار شده باشه انجام بدن احتمالا دستشون با حاکم ناگراج تو یه کاسست)
(شایدم تهدیدش کردن به هرحال اون یه بپه دوازده سالست یا شایدم اینا زیر سر افرادش باشه)
(چیز دیگه ای ندیدین که مشکوک باشه؟)
(مقلا چی؟)
(محموله های خاک سیاه)
(خاک سیاه؟)
(اره یجور ماده مخدر که از خارج شهر میومد و توی شهر پخش میشد یجور روانگردان که وقتی مصرف کردی میبرتت تو عالم هپروت)
(راستی اون دختر کیه؟)
(یه یتیم که توی محله های زاقه نشین زندگی میکرد)
(راستی کل این مدت کجا بودی)
لباس هایی رو که که تا یه ساعت قبل میپوشیدم رو بهش نشون دادم
(خودم رو گدا جا زده بودم تا بفهمم که کل این مدت چه اتفاتی داشته میافتاده)
(خب...از الان به بعد ما باید چیکار کنیم)
(فعلا صبر میکنیم تا کارن برگرده بعد از اون باید یه نامه از من به دربار برسونی)
(پس همین کارو انجام میدیم)
(راستی فردا ازت میخوام یکاری انجام بدی، برای نز یه مقدار لباس و هرچیزی که نیاز داره رو بخر)
(باشه)
***
بعد اینکه سارا قبول کرد از اتاقش خارج شدم و وارد اتاق خودم شدم و مشغول شدم تا روی پوست هایی که خریده بودم طرح های توی ذهنم رو بکشم تو همین حین مشغول فکر کردن هم شدم.
[پیشفرض] استخراج میکنه و پلریا میخره اما به این دلیل که براش خیلی صرف نداره چشمش دنبال معادن شماله.
هفت هزار نفر نیروی کمکی بفرستی برای یه سری زمین بی ارزش؟
پلریا حقه باز تر از ای حرفا بود.
نمیخوام وجهم جلوی پادشاه خراب بشه اما در عین حال باسد یکاری انجام میدادم.
اما په کاری میتونستم انجام بدم من به غیر از دو نفر حتی یه جوخه سرباز هم نداشتم دیگه چه برسه به یه نیروی نظامی ولی از پایتخت هم میتونستم کمک بگیرم اما اینجوری…
اونا فقط به چشم یه بی ارضه بهم نگاه میکردن حتما یه کاری بود که میشد انجام بدم
(کلاغ برای مغز گردو پوسته هارو از هم جدا میکنه…!!!!)
درسته بهترین کار این بود که پلریا و [پیشفرض] رو به جون هم بندازم!
اونا سنگ معدن میدن و اونا هم پول کافیه تا یه مقدار از هر کدوم گم گور بشه!
اما وقتی هر دو طرف هم دیگه رو تضعیف کردن باید ضربه نهایی رو میزدم.
اما یه جای کار مشکل داشت پلریا و [پیشفرض] دیگه از اکلیر سنگ معدن مادویی نمیخریدن پس برای چی بهش نیاز داشتن؟
بی حوصله موهام رو زیر و رو کردم و سعی کردم تو همون حالت نشسته بخوابم.