با کل کلاس ایسکای کردیم:به جای اینکه سگ پادشاهی بشم تصمیم گرفتم نابودش کنم! : 12

نویسنده: jabbar

بعد از چند روز ازمون و خطا برای ساختن چند نوع سلاح تصمیم گرفتم مدتی استراحت کنم در این مدت سارا و نز موفق عمل کرده بودند و عمارت مخروبه با تلاش های انها به یک مکان جدید تبدیل شده بود اما الان به غیر از سارا نز و من چند ده نفر کودک دیگه هم در عمارت زندگی میکردن چیزی که به من احساس بودن در یتیم خونه رو میداد اما چه کسی اهمیت میداد به هرحال اونا احتمالا میتونستن بزرگ ترین سرمایه من باشن.

من اکثر این بچه ها رو میشناختم اما الان اونها با لباس های جدید و تمیز به افراد دیگه ای تبدیل شده بودن.

بدونه توجه خاصی برای شام به طرف سالن غذا خوری راه افتادم.

(سلام!)حالت صورت نز طوری بود که تابه حال اونو اینجوری ندیده بودم.

در حالی که پشت میز مینشستم جواب سلام دادم(سلام)

با بیشتر نگاه کردن متوجه شدم نز پیبند پوشیده که یعنی وظیفه اشپزی امروز با نزه

(غذا چیه؟)

(خورش بز)

وصع غذا توی این دنیا واقعا داغون بود حداقل برای من چون مسلمون بودم نمیتونستم هر گوشتی رو بخورم و چیز های حلال...خب مردم این دنیا گوشت رو از شکار راحت تر تهیه میکردن تا پرورش و حتی اگه پرورش میدادن خیلی سخت میشد گوشت حلال پیدا کرد.

مشکلی که باید حتما توی این حلش میکردم اما بجز اون تا به الان حتی یه دونه برنج هم نخورده بودم و این منو دلتنگ برنج میکرد چیزی که تو زمین همیشه میشد به راحتی اون رو خورد اما برای الان به بشقاب خورش روبروم خیره شدم.

خورش بز با چیزی که تصور میکردم فزق داشت با مزه کردن یه جرئه از خورش طعم اون عصب های چشاییم مدهوش کرد.

خورش بز رنگ سفیدی داشت که احتمالا به خاطر ارد بود و از سیب زمینی هویج گوشت بز و مقداری سبزی معطر تشکیل شده بود.

مزه اون نه خوب بود نه بد اما وقتی اونو میخوردم مزه نون قالب بود.

بی سر و صدا غذام رو تا ته خوردم.

(یه بشقاب دیگه میخوای؟)

نز خیلی مصمم بود که از دستپخش تا جای ممکن به من بخرونه اما من دیگه نمیتونستم بخورم.

(ممنون)

بعد از تشکر به طرف اتاقم به راه افتادم تا بخوابم.


***  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.