نمیدونم چرا اما یه آرامش نسبی باعث میشد بتونم چرت بزنم و حرفای چرت معلم تاریخ مغزم رو درگیر نکنه به هر حال اونا رو از حفظ بودم. لعنتی فقط یه ساعت دیگه! و من سه روز تعطیلات برای استراحت داشتم. این آخرین چیزی بود که بهش فکر میکردم اما در همین حال یه چیزی عجیب بود. هیاهوی کل بچه های کلاس باعث شد تا تا از خواب بیدار بشم قبل از اینکهادراکم بتونه به شرایط مسلط بشه خودمو بقیه رو تو یه جای نااشنا دیدم.