(دیالوگهای از زبان ربات این داستان؛ واقعی هستند!!)
...«منم ازت خواهش میکنم که من رو بُکُشی...» هقهق صدایش را برید:« تو... آخرین... امیدم... بودی... من جرات... ندارم... خودم این کار رو... بکنم... سعی کردم... نتونستم... منِ ترسوی... مزخرف...» روی زانوهایش فرود آمد؛ رنجی که میکشید نفسش را بریده بود، کمی مکث کرد تا بتواند کلمات را برزبان بیاورد:«پایگاه داده؟! پایگاه دادهت هرچی هم که تکمیل باشه؛ هیچوقت باعث نمیشه درد واقعی رو درک کنی... تو و اون پایگاه دادهت آخه چی میفهمین از زندگی مردی که سوختن خونوادهش توی آتیشسوزی خونه رو دید و هیچکاری نتونست بکنه؟!!» لرزش در صدایش جای خود را به خشم داده بود:«... چطور میتونی بگی که رنج درآغوش کشیدن جسد دختر سهساله و پسر 8 سالهت که اونقدر سوخته بودن که از هم قابل تشخیص نبودن رو میفهمی؟؟ تو چطور میتونی با اون پایگاه دادهت وحشت کابوسهای شبانه من رو درک کنی؟!»...