کوروش، با چشمانی بسته، درون پیلهی سفید آرمیده بود. اگر آن رنج اندکی بیش ادامه مییافت، شاید دیگر هرگز نفس نمیکشید.
ناگهان، پلکهایش از هم گشوده شد.
پیش رویش، دشتی زیبا گسترده بود که آفتابِ گرمش بر آن میتابید. درخت سیبی تناور به چشم میخورد و پسرکی زیر سایهاش نشسته بود، کمانچهای در دست داشت و با مهارتی شگرف آن را مینواخت.
نوای کمانچه چنان دلنشین بود که آرامشی غریب بر جسم و جان کوروش مستولی شد.
ضرباهنگِ نوا، آرام آغاز شد، اما رفتهرفته جان میگرفت و تندتر میشد. موسیقی بر دشتِ زمردین چیره بود و در آسمان، پرندگانی بزرگ به این سو و آن سو میپریدند.
طنین کمانچه بسیار خوشآهنگ بود. کوروش گامبهگام به پسرک نزدیکتر شد. ناگهان، پسرک همزمان با نوای سازش، با صدایی زیبا، به خواندن شعری پرداخت:
اگر خواهی که یک همدم گزینی
خردمندی گزین تا غم نبینی
به صد نااهل در شو در زمانه
که تا اهلی بیابی در میانه
کسی را امتحان ناکرده صد بار
مگردانش برِ خود صاحباسرار
مگردان هیچ احمق را گرامی
که احمق در غلط افتد ز خامی
مگو هرگز به پیش ابلهان راز
مده هرگز جواب احمقان باز
مکن کس را ز عام و روستا چیر
که خلقی را به ظلم از جان کند سیر
به سنگ و هنگ باش و هیچ مشتاب
بهسر مِی، در مدو، مانند سیماب
این واپسین بیتی بود که پسرک بر زبان راند، سپس دوباره به نواختن کمانچهاش ادامه داد. نوای سازش چنان بود که گویی با یک دست، با تیغی تیز، تن کوروش را میخراشید و با دست دیگر، مرهمی شفابخش بر آن مینهاد.
ضرباهنگ کمانچهنوازی پسرک آرام و آرامتر شد و سرانجام، کوروش در آخرین گام، درست روبروی او ایستاد و نگاهشان در هم گره خورد.
چشمان کوروش، سبزِ عقیقگون بود با موهایی تیره؛ چشمان پسرک اما، یکدست سفید بود با موهایی به همان سیاهی. او چهرهای نوجوانانه داشت، اما هالهای از اندوه و رنج آن را در بر گرفته بود.
پسرک نابینا بود. کمانچهاش را بر زمین نهاد، با دست به زمین کنار خود زد و به کوروش اشاره کرد تا کنارش، زیر سایهی خنک درخت سیب بنشینند.
کوروش کنار او نشست. بوی خوشی به مشامش رسید. ابتدا شعر را در ذهنش مرور کرد و سپس با صدایی رسا، نوازندگی پسرک را ستود. پسرک با فروتنی بسیار، لبخندی زد.
نوجوان نابینا، کیفی در کنار سازش داشت. تکه نانی از آن بیرون آورد و به کوروش تعارف کرد و با صدایی آرام اما واضح گفت: «بخور، دوستِ تنهای من.»
کوروش نگاهی به دستان پینهبسته اما نیرومند پسرک انداخت، نان را از دستش گرفت و گفت: «ممنونم.»
بهآرامی لقمهای از نان نسبتاً سفت را جدا کرد. همانطور که آهسته لقمه را میجوید، به چهرهی پسرک خیره شد. دور چشمانش، جای زخم سوختگی عجیبی دیده میشد. کنجکاوی کوروش را واداشت تا بپرسد: «چرا دور چشمات پر از زخمه؟ و چرا تو دنیای خواب و رؤیا همدیگه رو ملاقات میکنیم؟»
پسرک نگاهش را به نقطهای نامعلوم، شاید به سوی خورشیدِ ندیده، دوخت. دستی بر جای زخمهایش کشید. هماندم که باد گیسوانش را به رقص درآورده بود، با آن صدای آرام و دلنشینش گفت: «من تو یه دهکده به دنیا اومدم، اما تنها فرقم با بقیه، رنگ چشمام بود. رنگ چشمای من آبی یخی بود و تو دهکدهی ما، کسایی که چشمای آبی یخی دارن، از خوک پستترن و لایق زندگی نیستن. پس با سرب داغ چشمامو سوزوندن... این زخم از همونجا به یادگار مونده.»
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «در جواب سؤال دومت؛ من فقط میدونم که هر دوتای ما به طلسم دعوت شدیم. من بعد از یه نبرد سخت تو دنیای زیرینِ تاریک، جایی که هیچ نوری توش راه نداره و طبق یادداشتهایی که خوندم، بهش «دنیای زیرین مرگ سایهها» میگن، بیهوش شدم و خودم رو اینجا پیدا کردم. اما من کور نیستم؛ با چشمِ دل میتونم تو رو ببینم. تو چرا به اینجا اومدی؟»
کوروش پاسخ پرسشهایش را شنید و دریافت که دومین نفر از هفت بازماندهی طلسم را یافته است. اما نمیخواست پاسخ دقیقی به پرسش او بدهد. پس با شادمانی ساختگی در چهره گفت: «خوشحالم که یه آدم دیگه رو پیدا کردم! منم مثل تو، بهخاطر نبردی که داشتم، بیهوش شدم و بعدش به اینجا اومدم.»
پسرک نابینا به سمت کوروش چرخید و با نگاهی که گویی سرشار از تأسف بود، گفت: «خوبه... تو الان تو کدوم بخش از آزمون طلسمی؟»
کوروش با صدایی آهسته پاسخ داد: «من تو بخشیام که توش یه هزارتوی پر از موجودات فاسد غگیر افتادم.»
پسرک گفت: «نمیدونم کجایی... اما تنها چیزی که تو این دنیا دیدم، یه درخت خیلی بزرگه که شاخههاش تا آسمون میرسه. من پشت اون درخت، تو همون دنیای زیرینم. شاید زنده نمونم، اما امیدوارم اگه منو پیدا کردی، بتونی جسدم رو با خودت به دنیای خودمون ببری.»
کوروش لحظهای به پسرک نگریست و گفت: «من از صدات خوشم اومد. نمیذارم بمیری.»
پسرک خندهی تلخی کرد و گفت: «امیدوارم... البته تا وقتی که خودت بتونی زنده بمونی.»
کوروش خیره به او گفت: «امیدوارم. گرچه مرگ تنها چیزیه که تو این دنیا میبینم.»
پسرک نگاهش را به اطراف چرخاند و گفت: «اما من... من فقط ناامیدی میبینم... یه شهری تو دوردستها هست که موج عظیمی از یأس از خودش پخش میکنه.»
کوروش با شنیدن این حرف پرسید: «تو میتونی یه شهر رو حس کنی؟»
پسرک نابینا با لبخندی پاسخ داد: «من فقط یه شهر رو حس نمیکنم، بلکه زنجیرهای از هفت شهرِ بههمپیوسته رو با تمام وجودم حس میکنم.»
کوروش با شنیدن این حرف، در ذهن با خود گفت: «امیدوارم تا وقتی از پیله در میام زنده بمونی، چون با این تواناییهات خیلی میتونی تو مسیر بهم کمک کنی.»
لبخندی زد و گفت: «این فوقالعادهست! پس هنوز یه راه نجاتی هست. راستی، اسممو نگفتی! و چرا گفتی دوستِ تنها؟»
پسرک سرش را چرخاند و نگاه سفیدش را به کوروش دوخت: «چون آدمهای تنها، رنگ هالهشون شبیه توئه... و تو قویترین هالهی تنهایی رو داری که تو عمرم دیدم. اسمم شهابه.»
کوروش پرسید: «پس تو رنگ هالهها رو میبینی، نه خودِ آدمها رو؟»
شهاب پاسخ داد: «تقریباً.»
شهاب دوباره سر چرخاند و نگاهی به دشت انداخت: «من اینجا رو خیلی دوست دارم. میخواستم تا ابد اینجا بمونم و کمانچه بزنم... اما زندگی هیچوقت اونجوری که آدم میخواد پیش نمیره... ولی انگار... دارم به هوش میام.»
دستش را به سوی کوروش دراز کرد و گفت: «از آشناییت خوشحال شدم.»
کوروش دست شهاب را محکم و صمیمانه فشرد و گفت: «باعث افتخارمه.»
شهاب کمانچهاش را برداشت، در کیسهاش گذاشت و سپس ساز و کیسه در دستانش ناپدید شدند. نگاهی به کوروش انداخت و سپس همچون گلی که پرپر شود، ذرهذره محو شد.
کوروش به اطراف نگریست. سکوت بر دشت سایه افکنده بود. از زمین برخاست و رو به سوی خورشیدِ رؤیایی ایستاد. با خود اندیشید: «برای اینکه مثل خورشید بدرخشیم، باید مثل اون بسوزیم.»
سپس شمشیرش را فراخواند و به تمرین «شمشیر بیشکل» پرداخت.
شمشیر بیشکل، که از میراثهای سایه بود، نوعی شمشیرزنی بیقاعده به شمار میرفت که به هر شکلی درمیآمد. اما درک آن برای کوروش بسیار دشوار بود، زیرا خاطرات چندانی از سایهاش دریافت نکرده بود و تنها یک فرمِ محدود را پیوسته تکرار میکرد.
کوروش به چرخاندن شمشیرش ادامه داد.
ثانیهها به دقیقهها، دقیقهها به ساعتها، و ساعتها به روزها پیوستند. کوروش نه گرسنه میشد و نه خسته. پس از گذشت نزدیک به یک ماه، برای آخرین بار شمشیر را چرخاند.
آسمانِ تاریک شد، خورشیدش ناپدید گشت و به تکههای بیشمار شکست. سپس ستارگان بر دشت فرو ریختند، درخت سیب را به خاکستر بدل کردند و پیکر کوروش نیز در آن رؤیا ترک برداشت و از آن جهان رها شد.
در دنیای واقعی، پیله به شدت لرزید. کنار آن، فرنود بر صندلیاش نشسته و کتاب میخواند. نگاهی به پیلهی لرزان انداخت و گفت: «کوروش... بالاخره برگشتی.»
تارهای پیله از هم گسست. هالهای تاریک از درون آن فوران کرد. چون انفجاری خاموش، فضای غار را لحظهای در خود گرفت و سپس ناپدید شد. در میان تارهای از هم دریده، پیکری ناآشنا نمایان شد.
کوروش، با موهایی بلندتر، چشمانی گودرفتهتر، اما جسمی درشتتر و بدنی عضلانیتر، بیآنکه لباسی بر تن داشته باشد، ایستاده بود.
چشمانش بسته بود. آن عذاب طولانی، اینک واقعاً به پایان رسیده بود.
کوروش آرام گامی بر زمین غار نهاد و چشمانش را گشود.
نگاهش تا صد متر آنسوتر را به وضوح میدید. هالهی حیاتِ درختان و گیاهان بیرون غار، بسیار واضحتر از پیش در برابر دیدگانش آشکار بود. احساس قدرتی شگرف، از نوک پا تا فرق سرش، در رگهایش میجوشید.
فرنود با لبخندی رضایتآمیز به کوروش گفت: «قویترین حملهای که میتونی با شمشیرت انجام بده!»
کوروش بیدرنگ شمشیرش را احضار کرد، با دو دست آن را گرفت، گامی به عقب برداشت، شمشیرش را در راستای پاهایش قرار داد و با سرعتی سرسامآور، چنانکه زمین زیر پایش شیار برداشت، به سوی فرنود یورش برد.
فرنود بیتفاوت سر جایش ایستاده بود. کوروش با آن سرعت باورنکردنی، به یک قدمی فرنود رسید، درحالیکه هالهای سیاه و نیرومند از شمشیر و وجودش ساطع میشد.
فرنود تنها انگشت اشارهاش را بالا آورد و با حرکتی ناچیز، نوک شمشیر کوروش را متوقف کرد. سپس در چشمبههمزدنی، مقابل کوروش ظاهر شد و مشتی سنگین بر صورتش کوبید.
ضربت چنان بود که کوروش دیوارهی سنگی غار را شکافت و به بیرون، در نزدیکی آبشار، پرتاب شد.
فرنود کنار کوروش که بر زمین افتاده بود، ظاهر شد، نگاهی به او انداخت و گفت: «خوبه، خوبه! نتایج بدنیت بهتر از انتظارمه، اما هنوز خیلی خامی.»
کوروش، بیآنکه آسیبی جدی دیده باشد، از جا برخاست. رو به فرنود کرد و گفت: «یه خواسته ازتون داشتم.»
فرنود لبخندی زد و گفت: «خواسته؟ فکر کردی چون یه بار نجاتت دادم، لایق اینی که هر خواستهای داشته باشی، بهش عمل کنم؟»
کوروش اما، استوار و با لبخندی بر لب، در برابرش ایستاد و گفت: «من انتظار ندارم بدون هیچ بهایی به خواستهم عمل کنین. همونطور که گفتم، من زندگیمو بهتون مدیونم. اگه میخوایدش، میتونین ازم بگیرینش، اما سرم منت نذارین، چون مرگ رو به زیر منت کسی بودن ترجیح میدم.»
فرنود با شنیدن این سخنان، دستانش را بالا برد و کف زد: «آها! این کوروشِ زبونباز رو از همه بیشتر دوست دارم! خب، بگو خواستهت چیه؟»
کوروش گفت: «شخصی به اسم شهاب تو دنیای زیرین گیر افتاده. میخوام اگه میتونین، اون رو هم نجات بدین... البته اگه تا الان زنده مونده باشه.»
فرنود دست به چانه برد: «دنیای زیرین... بذار فکر کنم... خب، پس بیا یه کاری بکنیم. من شهاب رو نجات میدم، اما به دو شرط.»
کوروش پرسید: «چه شرطهایی؟»
فرنود با لبخندی عجیب پاسخ داد: «شرط اول: همراهی من در نجات شهاب و کشتنِ حداقل چهل موجود فاسد. شرط دوم، که میخواستم همین الان بریم سراغش، اینه که باید هزارتو رو از اول شروع کنی و با دست خودت مسیرتون رو پیدا کنی.»
کوروش در ذهن سنگین و سبک کرد: «هر دو شرط میتونه پلهای برای مرگ یا قدرتم باشه... اما اگه بیخیال نجات شهاب بشم، باید تنهایی هزارتو رو تموم کنم... ولی تواناییهای اون میتونه خیلی کمک کنه... دو تا شمشیر، قویتر از یه شمشیره.»
تصمیمش را گرفت: «شرطهاتون قبوله، استاد.»
سپس فرنود کیسهای احضار کرد و گفت: «حالا عجلهای نیست. قبلش بیا یه چیزی بخوریم، بعد میریم سمت دنیای زیرین.»
از درون کیسه، یک میز ناهارخوری، دو صندلی، و مقدار زیادی گوشت و برنج بیرون آورد. مشک آبی نیز کنار آنها گذاشت و گفت: «خب، شروع کنیم!»
و هر دو با خیالی آسوده، مشغول خوردن شدند.
ـــــــــــــــــــــ
بیت شعر از ابیات فاخر و مشهور عطار نیشابوریه.