شب خیلی سردی بود، از سوز سرما استخوان هام به لرزه افتاده بود، هرچی بیشتر راه میرفتم انگار راه طولانی تر و دراز تر از قبل میشد، دست به سینه شدم و دستام محکم به سینم فشار دادم بلکه یکم گرم تر بشم؛ همه مغازه ها بسته بودن، جالبه حتی چراغ هاشونم خاموش بود. .ای خدای من! هیچ وقت به عمر کوتاهم همچین سوز و سرمایی ندیده بودم، هرچی اینطرف و آنطرف و نگاه میکنم حتی یک نفر هم به چشمم نمیخوره، ساعتم و نگاه کردم، خیلی دیر هم نشده بود ساعت تازه ۱۰ شب بود، با کلی سختی و مشقت تونستم خودمو به جلوی در خونمون برسونم، همیشه چراغ های کوچمون روشن بود ولی اون شب تمام چراغ های کوچه ما و کوچه کناری قطع بود. کلیدمو از توی جیبم درآوردم و باز هم مثل همیشه کلید اول اشتباه انداختم تو در و باز با تلاشی دوباره و با کلید دوم در و باز کردم، از پله ها که بالا میرفتم هیچ صدایی از واحد های همسایه ها نشنیدم، یعنی هیچ کس نیست؟ کفش های مامان بابام دم در بود، در و باز کردم و بلند سلام کردم، کسی جوابم و نداد، گفتم: مامان! کمی مکث کردم ولی بازم خبری نبود، رفتم تو آشپزخونه رو نگاه کردم رفتم تو اتاق آبجیمو سرک کشیدم ولی انگار نه انگار؛ پس اون کفش های جلو در چی میگفتن، با اضطراب گوشیم و از جیب کاپشنم در آوردم و خط مامانم و گرفتم، بوق خورد و بوق خورد و من هم همچنان منتظر پاسخش، نه جواب نمیده؛ خط بابام و گرفتم اونم جواب نمیداد، چهار بار دیگه خط مامانم و تو فاصله های مختلف گرفتم ولی.. خیلی گشنم بود، اونا هم که جواب نمیدادن رفتم در یخچال و باز کردم، پنج تا تخم مرغ داشتیم، سه تاشو برداشتم و با رب نیمرو انداختم، بعد از خوردن شامم دوباره باهاشون تماس گرفتم ولی هیچکدوم جواب نمیدادن که نمیدادن. رفتم تو اتاقم و شعله بخاری رو زیاد کردم و پتومو باز کردم و سعی کردم بخوابم، با اینکه خیلی خسته بودم ولی اصلا خوابم نمیبرد، هی اینور و اونور قلت میزدم، گوشیم و برداشتم کمی چک کردم و باز سعی کردم بخوابم ولی فایده نداشت، ساعت ۲:۴۵ شده بود که حس کردم از توی هال صدای باز شدن در یخچال اومد، خوشحال شدم که مامان اینا برگشتن، پاشدم برم تو هال که هم سلام کنم و هم آب بخورم، در اتاقم و باز کردم و دیدم هیچکس تو هال نیست و در یخچال هم باز مونده، رفتم سمت یخچال، تا در یخچال و بستم صدای افتادن گلدان از اتاقم اومد، سریع رفتم تو اتاقم ببینم چی شده، دیدم گلدان بی دلیل از روی میزم افتاده زمین، یکم ترسیدم ساعت ۲:۵۰ شده ولی هنوز مامان اینا نیومدن این اتفاقاتم خیلی بی معنی و بی دلیله، دوباره گوشیم وبرداشتم و هم به مامان و هم به بابا زنگ زدم، ولی همچنان بوق میخورد و بوق میخورد.. سعی کردم بی اهمیت باشم و برای کلاس فردا بخوابم سریع، رفتم تو تختمو دوباره پتومو تا گردن کشیدم رو خودم و خوابیدم. صبح با صدای اعلان گوشیم از خواب بیدار شدم، خیلی خواب آلود بودم و سرم درد میکرد، احساس سنگینی میکردم، پتو رو از روی خودم بلند کردم و پاشدم که برم صبحونه بخورم، تو هال بودم که یکهو یادم اومد دیشب مامان اینا خونه نبودن، رفتم اتاقشونو نگاه کردم ولی برنگشته بودن، رفتم در خونه رو باز کردم دیدم کفش هاشون همچنان جلوی در بود، دوباره گوشیو برداشتم و باهاشون تماس گرفتم، ای خدا! کجا رفته بودن؟! اصلا مگه جایی رفتن؟ چرا کفش هاشون اینجاست؟ اتفاقات دیشب چی بودن؟ سرم همچنان درد میکرد، رفتم تو آشپزخونه و یکم نون پنیر خورد و پاشدم کتاب هامو گذاشتم تو کیفم و از خونه زدم بیرون به امید اینکه باز دیر به مدرسه نرسم. هوا نیمه روشن بود، از کوچمون خارج شدم ولی بازم مثل دیشب خبری از هیچ کس نبود، ۸۰۰ متری رو طبق معمول پیاده روی کردم تا برسم به ایستگاه اتوبوس، واقعا هنگ کرده بودم حتی یک ماشین هم از چهارراه تردد نمی کرد..هرچی تو ایستگاه منتظر اتوبوس نشستم نه خبری از اتوبوس بود، نه خبری از ماشینی بود، و نه حتی یک انسانی دوپا..داشتم دیوونه میشدم، یعنی چه خبر شده! چرا هیچکس تو این شهر نیست؟! گوشیم و درآوردم که اسنپ بزنم ولی اونم نگرفت، حتی ماشینی رو اطراف نشون نمیداد که اسنپ باشه! منم که از خدام بود و بهونه ای جور کرده بودم برگشتم سمت خونه؛ مغازه ها همچنان بسته بودند و چراغ ها خاموش، هوا دیگه کاملا روشن شده بوده، نمیتونستم دیگه تحمل کنم، خودمو سریع رسوندم خونه و رفتم دوچرخمو برداشتم و رفتم که باهاش کوچه ها و شهر رو سرک بشم تا ببینم ماجرا از چه قراره ولی هر چی رفتم، هر جا رو گشتم هیچکی نبود، روی خجالتم پا گذاشتم و رفتم زنگ چندتا خونه رو زدم، ولی هیچکی جواب نمیداد، داشت باورم میشد که تمام مردم این شهر ناپدید شدند.! دیگه واقعا رد داده بودم، نمیدونستم چی کار کنم، برگشتم خونه و رفتم دوباره بخوابم ولی سردردم اجازه نمیداد، در یخچال و باز کردم و دوتا قرص مسکن خوردم و رفتم که دوباره بخوابم.