چند دقیقه ای که گذشت، زنگ درخونه به صدا دراومد. فکر کردم شاید یک نفر برگشته، با عجله به سمت در دویدم و درو باز کردم، اما بازهم کسی رو جلوی در ندیدم که در همان حین صدای تق تق پا اومد که با سرعت داشت از پله ها پایین میرفت، منم سریع پا برهنه از پله ها پایین رفتم تا ببینم کی پشته در بود، ولی نه تو پارکینگ کسی بود و نه تو کوچه. دیگه مطمئن شدم یک چیزی درست نیست. ولی من باید بفهمم ماجرا از چه قراره. به هر حال، تصمیم گرفتم به مدرسه نرم و دنبال علت و سرنخی برای ناپدید شدن این همه آدم بگردم. برگشتم بالا و دوچرخمو برداشتم و راه افتادم. شهری که همیشه پر از زندگی بود و شلوغی و هیاهو، ولی حالا به شهری سوت و کور تبدیل شده بود، دیگه خبری از جیغ و داد بچه ها نبود، خبری از بوق بوق ماشین ها نبود، حتی صدای هیچ پرنده ای هم حس نمیشد. تقریبا به مرکز شهر رسیده بودم، داشتم از کنار یک خونه نیمه ساختی عبور میکردم، ساختمون ارتفاع زیادی داشت ولی دیوار هاش و بناش هنوز کامل نشده بود. صدایی توجم و به خوش جلب کرد، صدای خش خشی رو از پشت دیوار هاش شنیدم، ترسیدم و تعادلمو از دست دادم نزدیک بود بخورم زمین ولی هرطور بود خودم و کنترل کردم و از دوچرخه پیاده شدم و آهسته آهسته به سمت پشت خونه رفتم، که ناگهان چشمم افتاد به پیره زنی با موهای برهنه کم پشت و به رنگ مشکی و طلایی، با لباسی خاکستری و شلواری پاره پاره و بدون کفش یا دمپایی یعنی پابرهنه بود که پشت به من روی پله ای چسبیده به دیوار نشسته بود. صورتشو نمیتونستم ببینم چون پشت به من بود، با نگرانی و اضطراب صدام و صاف کردم، و آهسته و ترسان صداش کردم: {خانم! خانم!} ولی انگار که صدام اصلا بهش نمیرسید. از سمت پیرزن زمزمه هایی شبیه به ناله به گوشم میخورد که خیلی مبهم بود انگار اصلا به زبان ما نبود چون کلماتش هیچ آشناییتی برام نداشت، دوباره و بلندتر صداش کردم:{خانم! شما خبردارید که چه اتفاقی افتاده؟ چرا هیچ کس در این شهر وجود نداره؟ خانم!}، و باز هم صدام هیچ توجهی نسبت به من در او پدید نیاورد ولی زمزمه هاش و ناله هاش بلندتر و بلندتر میشد، ترس وجودم و برداشت، احساس سردی توی بدن میکردم، پاهام و زانو هام سفت شده بود پای راستم و آروم بلند کردم و عقب تر گذاشتم و آهسته عقب عقب میرفتم، ولی زمزمه های مبهمش دائم بلند تر میشد تا جایی به حدی از بلندی رسید که از یک پیرزن با اون وضع بعید بود، چشم بهش دوخته بودم و عقب میرفتم، حس میکردم شاید اون پیرزن آخرین امیدم برای آگاهی از وضع موجود باشه، در همین حال که به این قضیه فکر میکردم و عقب تر میرفتم، صدای باد تند و سردی از پشت سرم گذر کرد، با سرعت برگشتم و پشت سرم و نگاه کردم، یک سایه بلند قدی رو دیدم که با سرعتی حیرت انگیز از پشت سرم عبور کرد، تا برگشتم که پیرزن رو ببینم دیگر کسی در در آن پله ننشسته بود.. ادامه دارد..