دنیای دیوانگان : هم اتاقی

نویسنده: mohamadmahdi_mousavi

در زیر سایه ای در اتاق دوست خوبم نشسته بودم با اینکه یک روز از وقتی که من دوستم را دیدم گذشته بود اما هنوز خودم را به او نشان نداده بودم منتظر بودم که امروز بیاید و خودم را به او نشان دهم مطمعنم خیلی ذوق خواهد کرد چون او خیلی مرا دوست دارد ، دوست خوبم هر وقت به اتاقش می آید خوراکی هایی با خود می آورد و وقتی میخورد تکه های کوچکی از آن را برای من پایین تختش میریزد با اینکه نمی توانم زحمات او را جبران کنم اما تمام تلاشم را خواهم کرد تا دوست خوبی برایش باشم. طبق چیز هایی که دیروز از خانواده ی مرحومم یاد گرفتم به این گونه موجودات می گویند آدم .آنها می‌گفتند آدم ها موجودات بسیار ترسناک و خطرناکی هستند ، اما مطمعنم اینگونه نیست آنها چیزی راجب آدم ها نمی دانستند چون تا حالا از زیر تخت بیرون نیامده بودند .من باور دارم دوست خوبم بهترین دوست برای من خواهد بود و این ۲۳ ساعت باقی مانده از عمر م را با خوشحالی کنار او زندگی خواهم کرد. صدای قدم هایش را می‌شنیدم با هر قدم که نزدیک تر میشد هر هشت پایم می‌لرزید و بی اختیار تار میتنیدم .رو به روی در ایستاده بودم و منتظر بودم دوست خوبم در را باز کند و مرا ببیند . در باز شد، همان چهره ای که چند ساعت پیش دیده بودم ، و انگار همین چند ثانیه پیش بود وارد اتاق شد برای اولین بار چشم در چشم شدیم ، خیلی حس خوبی بود آن لحظه انگار دنیا را به من داده بودند در همین لحظه ناگهان دهان دوست خوبم باز شد و صدا های بلند و نامعلومی از آن خارج شد و بعد سریعا جسمی بزرگ و سفتی را از زیر پایش درآورد و محکم به سمت من پرتاب کرد جسم در هوا چرخید و من اخرین صداهایی که می‌شنیدم صدای بلند دوستم و صدای آن چیزی که در هوا می‌چرخید و با سرعت به سمتم می آمد بود در آخرین ثانیه ها به حرف های خانواده ی مرحومم فکر کردم اما میدانم آنها اشتباه میکردند. همه چیز تقصیر خودم بود من دوست خوبی برای او نبودم
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.