تابلو فرش زندگی من
12
111
0
1
امروز که مامان نسرین برام خیار پوست کند یاد تو افتادم، نمیدونم بخاطر بوی خوشش بود که یاد تو افتادم یا بخاطر اینکه بوش کل خونه رو گرفته بود.
یادمه هر وقت جایی میرفتیم، اِنقدر شلوغ بازی در میآوردی که صدات توی کل محله میپیچید. یادش بخیر اصغر آقا، بقال سر کوچه همیشهٔ خدا از دستت آسی بود. از سر و صدا هات، از اینکه همیشه توی شرط بندی نصف خیاری رو گیرش مینداختی که تلخ بود، از اینکه اذیتش می کردی و سر کارش میذاشتی، بعد هم میاومدی پشت دیوار و باهم از دور ریز ریز بهش میخندیدیم.
نمیدونم چرا این روز ها که پای خاستگار به خونمون باز شده؛ مثل بچگی هامون که دور حیاط خونهٔ آقاجون گرگم به هوا بازی می کردیم مدام وسط افکارم میدوی.
بوی خیار، بوی هندونه های شیرین و سرخی که سر شب آقاجون برامون قاچ میکرد. طعم شربت آبلیمو های زندای ناهید، دست کردن توی کیسه های خنک برنج توی زیر زمین، حتی رنگ آبی کف حوض بزرگی که تا مدت ها فکر می کردیم رنگ آب اون رنگی هست. حتی شنیدن صدای وحشت زدهٔ آدم های غریبه.
همهٔ اینها منو یاد تو میندازه. میگن آدما توی خاطراتی که باهامون میسازن ذخیره میشن. ولی تو انگار توی تمام بو های خنک، تمام رنگ های شاد و شیرین، توی تمام طعم های ترش و ملس زندگیم ذخیره شدی.
اون روز ها که بچه بودم کل دنیام توی خونهٔ خانوم جون و آقاجون خلاصه میشد، تنها چیزی هم که از اون دنیا میخواستم مهمونی های شلوغ و پلوغ و خندیدن کنار تو بود. بخصوص وقتی هایی که کل فامیل دور هم جمع میشدن و میرفتی وسط مجلس و با شیرین کاری هات و جوک های بیمزه و با مزه ات همه رو میخندوندی.
اون موقع ها بهت میگفتن دلقک اما الان اسم با کلاس تری روش گذاشتن:«استند آپ کمدین »
ولی راستشو بخوای من همون دلقک رو بیشتر دوست دارم، بیشتر باهاش احساس راحتی میکنم انگاری با کلمه ی دلقک بیشتر خنده ام میگیره. یادش بخیر شب هایی که قرار بود کُل فامیل خونهٔ آقا جون بخوابیم، ولی تو تا دیر وقت هم دست از مسخره بازی بر نمیداشتی و نمیذاشتی که کسی بخوابد.
آقا جون هم که روی خوابش حساس بود و کلا زود جوش می آورد، حسابی از دستت کلافه میشد، یه دستی به سیبیلای جوگندمیش میکشید، با عصبانیت سینه اشو صاف میکرد و داد میزد:«احمممد بیا دست این پسر دلقکت و بگیر و ببرش، کَپه مرگشو بزاره. دِ یااالااا دیگه!»
بعد از دادِ آقاجون هم به سرعت از روی همهٔ لحاف و تشک هایی که توی اتاق پهن بود میدویدی زیر چادر خانوم جون قایم میشدی که آقاجون کاریت نداشته باشه. خانوم جون هم با اون خنده های نمکیش که چشماش رو محو میکرد تو رو زیر چادرش قایم میکرد و بایه چشمک ریز و یه گاز کوچیکی که از گوشهٔ لبش میگرفت، دل آقاجون رو نرم میکرد که دست از سرت برداره. البته با اون چهرهٔ معصوم و قشنگ خانوم جون کسی نبود که دلش به رحم نیاد، چه برسه به آقاجون که.....
یادمه بچه تر که بودیم هر وقت میترسیدی میرفتی توی زیر زمین، پشت اون بولونی سرکه که کنج دیوار بود دستت رو میکردی توی گونی برنج و شروع میکردی به گریه کردن منم همیشه دزدکی جوری که تو نفهمی از پنجره های زیر راهپله، نگاهت میکردم؛ همیشه توی اون موقعیتها دوست داشتم بیام پیشت٬ ولی هم از زیرزمینی که داداش محمد میگفت جن داره میترسیدم، هم از تو که پسر خاله ام بودی و دوسال از من بزرگتر، خجالت میکشیدم. برای همین هیچ وقت نشد که توی حال بدت شریک بشم.(برعکس تو، که همیشه میدونستی چطور باید منو خوشحال کنی.)
اون روز ها همه چیز خیلی خوب بود، همه چیز سرجاش بود، یادمه یه روز به شوخی بهم گفتی: «اگه دیدی همه چیز داره درست پیش میره بترس، که قرار بد جوری از دماغت دربیاد.»
اون روز با این حرف کلی خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم. غافل از اینکه اون حرف درست بود و اون روز ها دقیقا همون روز هایی بود که همه چیز داشت درست پیش میرفت و باید ازش میترسیدیم.
وقتی به زندگیم فکر میکنم انگار به یه تابلو فرش دستباف نگاه میکنم که پر از رنگ های شاد و پرنشاطه، پر از حس خنده است، پر از حس قناعت، پر از حس نفهمی و ندونستن، ندونستن خیلی چیز ها، اینکه دنیا چقدر میتونه مهربون باشه و درعین حال به همون اندازه میتونه بیرحم باشه. اینکه آدم دقیقا از جایی غافل گیر میشه که هیچ وقت فکرشو نمی کنه. اینکه......
اینکه ممکنه یه شب؛ دقیقا چند دقیقه بعد از اینکه با تنها آدمی که از بچگیت آروم آروم عاشقش شدی حرف زدی. دوباره زنگ گوشیت به صدا دربیاد و اسم علی جانم روی صفحهٔ مبایلت ظاهر بشه. ولی اینبار به جای شنیدن صدای پر شور و شوق همیشگی کسی که قراره چند روز دیگه مَحرَمت بشه صدای وحشت زدهٔ مردی رو بشنوی که میان جیغ و بوق ماشین ها گم شده. یه صدای خیلی عجیب یه صدایی که هیچ وقت نمیخای باورش کنی:« الو خانم همسرتون توی بزرگراه همت تصادف کرده.....من شمارتون رو از آخرین تماس پیدا کردم... اورژانس داره میبردش بیمارست..ا..ن...خا..نم.....الو...الوو.... صدامو.......میشنو......»
......
آره حالا که فکر میکنم میبینم زندگی من یه تابلو فرشه که پر از رنگ های شاده اما چیزی که هیچ وقت بهش توجه نکردم اون خط های تیره ای هست که حاشیهٔ هر رنگی رو احاطه کرده و اونو از قسمت های دیگه جدا. من همیشه حواسم پرت رنگ های قشنگ زندگیم بود. دقیقا همون رنگ هایی که علی برام رقم زد. اما غافل از اینکه وقتی همه چیز درست پیش میره باید ترسید. ترسیدن از روز های خوش زندگی، دقیقا همون خط های تیره ای هستند که به خوشی هایی که داریم معنا میدن، اگه خط تیره ای نباشه رنگ های قشنگ زندگی انقدر توی هم گم میشن که دیگه انگار وجود ندارن، محو میشن. خط های تیره لازمهٔ زندگی هستند. اما نکته اینجاست که ما وقتی به تابلو فرش زندگیمون نگاه میکنیم، فقط نقش و نگار های زیبا و خوش رنگش رو میبینم نه تیرگی های بین زندگی رو، تیرگی ها فقط ممکنه برامون یه عادت بشن؛ دقیقا مثل من که بعد از رفتن علی هر وقت ناراحت میشم میرم گوشهٔ آشپزخونه و دستمو میکنم توی یه کیسه برنج خنک.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳