مرد بالدار

فتنه ی تاجدار : مرد بالدار

نویسنده: 1388mam

جماعت عظیمی تابوت را بر شانه نهاده، خیابان ها را یکی یکی پر می کردند. جمعیت چنان فضارا پر کرده بود که مُغ چیزی جز انسان در مقابل خویش نمیافت. در نتیجه در بند ازدحام اسیر شده بود.درحالیکه لحظه لحظه از فرصت رساندن این پیغام به شاه جدید می گذشت.
***
به درازای روز، جسد را تشییع کرده، مومیایی کردند و در مقبره ای مرمرین گذاردند تا روح شاه پیشین به خواب ابدی فرو رود. در کاخ مغان بسیار برایش قربانی کردند.زنان گیسوانشان را بریدند و مردان آنقدر خودرا به در و دیوار کوبیدند تا کبود شدند.
این شاه، کسی بود که بدان خورشیدسان(کورش) میگفتند و اورا پدر نیز میخواندند. او بسیار در میان مردمان محبوب بود و دلیلش آن بود که پیش از خود، بفکر آن بود که مردم را همواره از خود راضی نگهدارد و مردم از او حمایت کنند.گویی هیچ جامه ای را زیباتر از زیبایی سرزمین و خوشنودی مردمش نمیدانست. بااینحال برخی رهبران محلی از جدا کردن ولایت و خیانت به امپراطوری دریغ نمی کردند. 
از خونین ترین این خیانت ها و طغیان ها، از جانب ملکه ی یکی از اقوام شمالی بود. اقوام شمالی بسیار وفادار بودند، زیرا از رهبرانشان یکی پارسی بود. بااینحال مردمان سکایی که چندان تمایلی به پیوند با شاهی کورش نداشتند حال سر به طغیان برده نزاع می نمودند. 
پس از فرو نشاندن این طغیان، شاه بسبب زخم عمیقی که در این جنگ برداشته بود درگذشت.
پس از مرگ نامبارک شاه و تدفین باشکوهش در کاخ پاسارگاد، چنین شد که براساس وصیتش پسرش کبوجیه بر تخت نشست. کبوجیه و برادرش بردیا، دو پسر کورش بزرگ بودند. 
مدت کوتاهی پس از مراسم تدفین کورش بزرگ، کبوجیه در طی مراسم باشکوهی تاجگذاری کرد.
***
پاسارگاد، باغی عظیم بود که جوی های روانی از آن می گذشتند. تمام خانه ها و کاخ ها برروی این باغ بنا شده بود و در کنار خانه های خشتی معمولا جویی می گذشت و در مقابل هر دو خانه یک درخت سیب بود. افراد زیادی از خیابان های شهر پاسارگاد عبور می کردند، و از اینان مُغی بود که از نظر برخی عجیبترین رهگذر شهر بود.
آن مُغ، پیوسته در رفت و آمد بود. او هر صبح مقابل آفتاب خدایش را عبادت میکرد، سپس مسیری را تا پاسارگاد طی می کرد. ظهر کنار دیوار های کاخ می ایستاد اما جرعت نمی کرد داخل شود و این چرخه چنان ادامه پیدا کرده بود که دیگر کسی از دیدن کارهای این مرد تعجب نکند. بااینحال نگهبانان متوجه شده بودند که احتمالا این مُغ میخواهد چیزی به شاه یا اطرافیانش بگوید اما جرعت نمی کند.
یک روز که آن مُغ درست زیر یک درخت سیب سرخ بر فرش سبز  چمن استراحت می کرد، در میانه ی استراحتش صدایی شنید:《چه میخواهی؟》.
مقابل فرد روحانی، نگهبانی سرخ پوش با کلاهی نمدی و ردایی زیبا خم شده بود و با احترام از او سوالی می کرد.
_من چیزی نمیخواهم. فقط می خواهم اندکی اینجا استراحت کنم
_یک روز کامل؟
_چرا فکر می کنی من تمام روز اینجا میمانم؟
_چون من هرروز و شب اینجا هستم، مردان زیادی را می بینم. برخی از آنان هرروز وارد باغ میشوند و و برخی چند وقت یکبار و بسیاری هم فقط یکبار به اینجا می آیند. اما تو حتی داخل هم نمی آیی.
_همیشه دوست داشتم کنار مقبره برای شاه دعا بخوانم.
نگهبان گفت:《خب اینکه خجالت ندارد! برو و زود برگرد》. 
***
دروازه ی کاخ شاهی پاسارگاد، اتاقکی سر پوشیده بود که دو نگهبان از آن محافظت می کردند. نگهبان مُغ را به درون کاخ راهی کرد و آن مُغ را درون مکان آرامگاه کرد. مقبره محوطه ای در میان باغ ها و درختان کاخ بود، دور تا دور آن مقبره را  دیوار های مرمرین محاصره کرده بودند و مقبره در میان انبوه درختان جای گرفته بود. این مقبره مرمرین بشکل برجکی بود با شش پایه که و بررویش نگاره ی گُلی بود. در کنار آن نوشته بود:
《ای رهگذر! من کورشم، فرزند کبوجیه!و بدان که من این دولت وسیع را برای پارسیان بنا کردم. بدین خاک که مرا پوشانده رشک مبر》.
آن مُغ علاوه بر دعا برای کورش، با چهار مُغی که نگهبان و مسئول عبادی آن مقبره بودند صحبت کرد. 
***
دعای آن مُغ در آن مقبره از ظهر تا غروب هنگام به طول انجامید. 
این نگهبان را بسیار نگران کرد، تا جاییکه پست خودرا رها کرد تا مُغ را از آرامگاه خارج کند. 
وقتیکه به مقبره رسید، متوجه شد که مغ به آرامی زیر درختی به خواب رفته.‌ 
نگهبان احساس کرد که به او توهین شده، زیرا مُغ اورا فریفته. مُغ که احساس می کرد چیز بسیار محکمی به کمرش می کوبد‌، از جا پرید و با هراس با ابروان در هم رفته سرباز بالای سرش خیره شد:《باور کن نخواستم بخوابم، واقعا احساس خستگی می کردم!》
_یعنی نمیتوانستی بیرون از کاخ بخوابی؟
_ببینم، من نباید الان اینجا باشم درست است.
نگهبان نفس صدا داری کشید:《نه تنها تو نباید، بلکه من هم نباید الان اینجا باشم. آسمان را ببین!》ابرهای پنبه ای در هم فرو رفته و نور ضعیفی از میانشان به زمین میتابید.
_چیزی به غروب نمانده و اگر بفهمند که من پستم را خالی کرده ام و کسی را که نباید به داخل کاخ فرستاده ام هردومان گرفتار میشویم. 
_بگذار من از دیوار بالا میروم...
_من بر می گردم سر پستم و تو هم بی صدا برو بیرون! طوری بیا که انگار تا به حال مشغول دعا بوده ای و همه خبر داشته اند.
***
روز بعد، مُغ بار دیگر به آن حوالی آمد و کنار درخت روز قبل ماندگار شد.اینبار نیز نگهبان کنار او آمد، اما نرمی روز قبل را نداشت:《متاسفم، نمیتوانم اجازه بدهم وارد باغ شوید!》
_من هم نمیخواهم وارد باغ شوم.
نگهبان ندانست که باید چه واکنشی به این پاسخ مُغ بدهد:《پس چرا دیروز آن بلا را سرم آوردی؟》
_گمان کرده بودم بهترین فرصت است تا برای سرورم دعا کنم، چه دانستم بی موقع خوابم می برد و تو به دردسر می افتی؟
_ببینم، تو میخواهی من را ساکت کنی تا کاری به کارت نداشته باشم؟
_بی شک لطف دیروزت را جبران می کنم.
ناگهان سکوتی ناشی از حیرت زمان را متوقف کرد:《لطف؟》
_بله؛ لطف.
_ببینم، میخواهی بخاطر دعا کردن دیروزت به من پول بدهی؟
_مطمئن باش چیز هایی بیشتر از مقامات نظامی و ثروت وجود دارد، اگر میخواهی پاداشت را سریعتر دریافت کنی همین حالا شغل نگهبانی را رها کن و به فکر شغل حمل و نقل باش.
لحظه ای بعد نگهبان اختیار دهانش را از دست داد، چون سعی می کرد از خنده جلوگیری کند. اما دیری نپائید که خنده بر او غلبه کرد و خنده های بلندی سر داد، گویی مست باشد:《ببینم، پادشاهی شریف تر است یا گدائی؟》
_روزی میرسد که آرزو می کنی ای کاش گدا بودی!
_ببینم، چه باعث شد فکر کنی چنین اتفاقی می افتد؟
_من مفسر واپسین رویای شخص کورش بزرگ بودم.
سپس دستش را درون کتش کرد و لوحی سنگی بیرون آورد و نشان داد. برروی این لوحه، نگاره ی مرغی بود که سر و بدن انسان داشت و مردی را حین عبادت نشان میداد.
_این همان چیزیست که کورش در واپسین رویای خود دید، و این نماد کسیست که بقدرت میرسد.
_این نماد زرتشتی هاست؟
_آری، و کسی بااین نماد بقدرت میرسد که یک بالش برهند است، بال دیگرش بر مصر، پرش بر دریای پارس و سرش در مغرب زمین است. این فرد آنقدر می کُشد تا همه را به فرمان خود درآورد. 
نگهبان که گویا به هراس گراییده بود و از تحقیر عقاید مُغ دست کشیده بود پرسید:《او کیست؟》_او داریوش است! دارنده ی فر ایزدی. حکومت کبوجیه دوامی ندارد و دیری نخواهد پائید که زندگی هرکه در رکاب اوست از هم خواهد پاشید.
سپس لوحه کنار پای نگهبان انداخت، ناگهان خنجرش را از غلاف درآورد و آن را در قلب خود فرو برد. چرا اینکار را کرد؟
نگهبان خواست به او کمک کند، اما دچار وحشت شد. فورا جسد مُغ را برداشت و درون  جوی انداخت. چند لحظه بعد یکی از نگهبانان گزارش کرد یکی از دوستانش از کنارش رفته!
دوستان این داستان ادامه داره، لطفا اگر میتونید نقد کنید و کمک کنید تا ایراداتش رو اصلاح کنم.ممنونم که تا اینجا باما بودین?
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.