فتنه ی تاجدار : رشک

نویسنده: 1388mam

آن روز هوا بسیار سرد بود، آسمان تیره بود و قطره های باران مانند  اشک به زمین می رسیدند و مانند شیشه می شکستند. 
در خیابان های پاسارگاد مردم گرداگرد کجاوه ای گرد آمده بودند که دسته ی عظیمی از سربازها آن را نگاهبانی می کردند. 
سپس در بستر باغ های پاسارگاد کجاوه را بر زمین نشاندند و سربازان دور تا دور آن حلقه زدند. از این کجاوه مردی جوان بیرون آمد. ردای سرخی به تن داشت، کلاهی نمدین به سر داشت که پهن بود و بیست و چهار شیار داشت.
از درون کاخ سه مرد بیرون آمدند. کسی که جلوتر راه میرفت تاجی طلا به سر داشت و ردایی ارغوانی به تن و ریش هایی بلند که از پائین بافته شده بودند. 
_بردیا!
_کبوجیه!
آن دو درحالیکه میخندیدند یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند.
***
کبوجیه نخست محتویات جام شیرنما را سر می کشید و سپس دهانش را طوری باز کرد که گویی چیزی بگوید، اما سکوت کرد و به خوردن شامش ادامه داد.
بردیا که متوجه شده بود، به احترام نعمت اورمزد از سخن گفتن صرف نظر کرد. بااین حال پس از پایان شام هنگامیکه بندگان ظرف هارا جمع کردند از کبوجیه پرسید:《میخواستی چیزی بگوئی؟》.
کبوجیه پاسخ داد:《اخیراً سوالی عجیب به ذهنم خطور می کند، سوالی که واقعا از پرسیدنش خجالت می کشم》.
_سرورم، شما میتوانید هر سوالی را از من بکنید.
کبوجیه سکوت کرد و بجز صدای گوش خراش به هم خوردن ظروف هیچ صدای دیگری به گوش نرسید.
بااین حال پس از خلوت شدن فضا، کبوجیه به آرامی پرسید:《تاکنون به برانداختن دولت من فکر کرده ای؟》
بردیا شوکه شد، به گونه ای که مو به تنش سیخ شد:《چطور جرعت کنم که چنین عمل قبیحی را انجام دهم درحالیکه زندگی ام را مدیون سرورم هستم؟》
_سوالم را با سوال دیگرت پاسخ مده! فقط بگو چنین اندیشه ای کرده ای یا خیر.
_هرگز سرورم!من هرگز جرعت نمیکنم چنین فکری کنم.
_شاید... هرچند، حتی اگر چنین اندیشه ای هم بکنی نمی گویی!
درچنین لحظه ای، آتشی در دل بردیا شعله کشید و چیزی راه گلویش را سد کرد.
***
_چرا اورا ترساندی؟
_فرقی به حال ما نمی کند. ما عاقبت مجبوریم اورا بکشیم، چه بداند چه نداند.در نتیجه مهم نیست که چقدر وحشت کند.
_به فکر آن باش که چطور ساکتش می کنی!
_میخواهم یک راز باقی بماند، یک غافلگیری! آن روز همه میبینند که پایان خائنان چگونه خواهد بود!
***
بَغ‌یار، مدت ها پیش نگهبان پاسارگاد بود. اما یک روز برای مدتی طولانی ناپدید شد و بعدها که بازگشت، تصمیم گرفت به کار ساده ی حمل و نقل بپردازد. تقریبا بمدت سه سال به اینکار پرداخته بود. آن روز او افتخار به مقصد رساندن یک پزشک را نصیب خود کرده بود، اما نه یک پزشک عادی. این پزشک اصالتا مصری بود و برای مدتی هم در دربار مصر کار کرده بود، بااینحال کار اصلی این پزشک درمان اشراف پارسی بود.
اغلب شراب می نوشید و مست میشد، گاه لابه‌لای خنده های مستانه‌اش چیزهایی میگفت که نباید میگفت، مثلا از پادشاه انتقاد می کرد یا از روابط مصر و ایران گلایه می کرد. 
او در نزدیکی پاسارگاد کالسکه را نگاهداشت تا پزشک را پیاده کند.
پزشک به تندی پیاده شد، اما مزد بغ‌یار را پرداخت نکرد.
_هی! پس پولم چی میشه!
پزشک که گویا در حالت طبیعی قرار نداشت، عاجزانه و درحالیکه می لرزید روی برگرداند:《واقعا برای این مسافت کم پول میگیری؟》
_اما من تورا از چهار سرزمین رد کرده ام! باید مزدم را بدهی!
_چه کسی اهمیت میدهد؟
بغ‌یار از جایش برخاست و خواست تا بزور از پزشک دیوانه پولش را بگیرد، اما به محض اینکه از کالسکه پائین آمد، پزشک خنجرش را بیرون کشید.
بغ‌یار باآنکه بسیار عصبانی بود، از گرفتن مزدش صرف نظر کرد و خواست سوار کالسکه شود، اما ناگهان جهان را درحال سقوط دید و تا به خود آمد سرش دچار جراحت شده بود و پزشک دیوانه درحالیکه تمام وزنش را روی سینه ی بغ‌یار انداخته بود سعی می کرد خنجر را در گردنش فرو ببرد. بغ‌یار، با دو دستش دسته‌ی خنجر را گرفت و در حرکتی مخاطره آمیز، با قدرت پزشک لاغراندام را کنار زد و خنجرش را گرفت.
سپس مزدش را برداشت و پزشک را به نگهبانان تحویل داد.
***
_سرورم!پزشک سلطنتی از سفر مصر بازگشته
_خوب است! میخواهم اورا ببینم.
کبوجیه به سوی اتاق مهمان رفت، اما لحظه ای بعد با شنیدن صدایی از درون اتاق از داخل شدن منصرف شد.
_او زیباست! واقعا زیباست! کسی که زیبایی را در چهره‌اش نبیند سالم نیست!
لحظه ای بعد دَرِ اتاق به آرامی باز شد و کبوجیه با صدای بلند پرسید:《با کی حرف میزدی؟》
_سرورم! باورتان نمیشود چه دیدم! او یک پری شیاد بود! او یک زیبای آشوبگر بود!
_از که سخن می گویی؟
_دختر آمازیس، پادشاه مصر!آن دختر که فقط برازنده ی شاهان است!
_اگر برازنده ی شاهان است پس چرا خواهان اویی؟
_من خودرا لایق او نمیدانم! این شمایید، سرور مصر و همسر آن پری آشوبگر!
 لحظه ای به عقلانیت پزشک شک کرد، بااینحال ساکت شد و بی تفاوت به گفته‌ هایش تنها موضوع بحث را عوض کرد و درباره ی آن زن بااو سخن نگفت.
***
_از وقتیکه بازگشته چندان سالم به نظر نمی آید‌. براحتی آشکار است که مست زیبایی آن دختر شده، اما عجیب است که میخواهد من با او ازدواج کنم!
_آیا میخواهید بااو ازدواج کنید؟
_هیچ شکی نیست که من نیز مجنون آن زن خواهم شد و خواهان دیدار او هستم
***
مُغ و شاهنشاه از تاریکی شبانه اتاق خواب پادشاه می آمدند. راهرو تماما مرمرین بود و کاشی ها نور ماه را بازتاب می کردند. 
_آیا خواب خودرا به یاد دارید؟
_آری؛ رویای تلخی بود.
_پس چرا برای خلاص شدن از دست برادرتان کاری نمیکنید؟
_مگر نگفتم که این یک غافلگیری است؟
_آیا حذف یک رقیب سیاسی اینقدر نیاز به غافلگیری دارد؟ 
لحظه ای بعد وارد اتاقی شدند و شاه قلمی برداشت و شروع به نوشتن کرد...
***
پیام‌آور مصری به بارگاه آمازیس مصر داخل شد و با صدای بلند و رسایی گفت:《نامه ای از پادشاه پادشاهان پارسی آمده》
_خب، چه نوشته؟
_محتوای نامه بدین شرح است:《فرعون آمازیس عزیز! به گوش اینجانب، شاه شاهان پارسه چنین رسیده که دختری زیبا دارید، چنانکه انسان از دیدنش مجنون خواهد شد. بی شک برای خوشبختی اش خواهم کوشید و اورا ملکه ی زنان پارسه خواهم نمود》.
_سرورم نظرتان چیست؟
_این ازدواج نامبارک رخ نخواهد، زیرا کبوجیه دخترم را نمیخواهد. آنچه او میخواهد زنی غیرعقدی است که پس از مدتی همانند زنان پیشین رهایش می کند‌.
_دستورتان چیست سرورم؟
_دختر آپری‌یِس، شاه سابق مصر را به کبوجیه بدهید، اما نگویید که او دختر من نیست. 
دوستان! این بخش هم تمام شد. من اینجا فقط برای اینکه نقد و نظر دریافت کنم می نویسم، پس واقعا ممنون میشم اگر نظر بدین.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.