پس از گذشت سه روز، شاهزاده بردیا همچنان مفقود بود. همچنین خبر نقشه قتل شاه توسط همسر شاهزاده بردیا و حرف هایی که شنیده بود بر نگرانی های شاه دامن میزد.
از این رو بدل شاهزاده را به پارت فرستادند و گم شدن شاهزاده همچنان یک راز بود.
همسر جدید پادشاه پارس یعنی دختر فرعون مصر همچنان هویت واقعی اش را پنهان می کرد.
پس از آنکه فرعون نامه ی خواستگاری کبوجیه را خواند دانست که شاهان پارس از روی عادت چندین و چند زن می گیرند و بعد آنهارا به امان خدا رها می کنند. از سوی دیگر او می خواست اختلافاتی که در گذشته رخ داده بود را بپوشاند و شرایط تجاری خودرا تثبیت کند. از این رو ناچار بود کسی را بجای دخترش به پارس بفرستد و چه کسی بهتر از دختر فرعون پیشین! دختر فرعون پیشین باقیمانده ی دودمانش بود.
حال این دختر به اجبار همسر انسانی بدبین و بدرفتار شده بود، کسیکه حتی بر احکام ادیان تاثیر می گذاشت و کسی نمیتوانست چیزی به او بگوید!
***
_ببینم، اوضاع کسب و کار چطور است؟
_خواهش می کنم، نگذار کفری شوم!
_مگر چه شده؟
_دیشب به این فکر می کردم که با سنگ به نگهبانان حمله کنم و به شخص شاه برسم! می خواستم تمام خاندان شاهی را تکه پاره کنم! او فقط بلد است خزانه اش را پر کند!
_ آرام باش، می شنوند!
_من هم می خواهم بشنوند!
در این زمان دو نگهبان لحظه ای به مرد کفاش خیره شدند اما مرد کفاش به آنان نگاه نکرد. اما در مقابل به چکشش دست برد. نگهبانان بنا بر رسوم خطای اولی را نادیده گرفتند و منتظر شدند تا مرد کفاش بار دیگر توهین کند.
مردی که داشت با کفاش حرف می زد گفت:《ما فقط می توانیم تحمل کنیم!》
_تا کی؟
_بگذار یک راز را به تو بگویم، اما تو نباید این راز را به کسی بگویی!
_چه رازی را میخواهی بگویی؟
_این حکومت تا چند روز دیگر سقوط می کند و علاوه بر رهبری مستبد تر، شرایطی بدتر حاکم میشود!در آن شرایط بهتر است از اینجا بروی و منتظر بهتر شدن اوضاع باشی!
یکی از نگهبانان به آرامی از آن مرد پرسید:《تو از کجا میدانی؟》
_من نگهبان کاخ سلطنتی بودم و این را از مغی شنیدم که آخرین بار با شاه کورش ملاقات کرده بود!
_چطور مطمئن شوم که یاوه نمیگویی؟
_بزودی شاه به مصر حمله می کند و بردیا بر می گردد، مطمئنم!
***
در کاخ، خبری پیچید که همه از آن با خبر بودند بجز شخص شاه!
این خبر میان همگان دست به دست میشد اما هیچکس این خبر را به شاه نمی گفت، چون همه می ترسیدند شاه این خبر را بشنود.
معمولا در جای جای کاخ سخن گفتن از خلل ها و مشکلات دستگاه سلطنتی ناممکن بود، چون کسی نمیتوانست به شاه بگوید که او ضعیف عمل می کند. همچنین او دوست نداشت خیلی در کاخ سر و صدا به پا شود.
آن روز همزمان با قصد سفر شاهنشاه به ولایت پارت، خبری نامبارک شیوع یافته بود که شاه از آن خبر نداشت و کسی نیز جرعت گفتنش به شاه را نداشت.
بلکه بی صدا شاه را عازم پارت کردند.
***
در پارت نیز اوضاع وخیم بود، اگرچه بدل شاهزاده بردیا به خوبی نقش خودرا بازی می کرد. آن روز در باغ کاخ شاهی پارت کجاوه شاه بر زمین نشست و شاه نیز با اکراه بدل را در آغوش گرفت.
بعد از پایان یافتن نهار، شاه و شاهزاده بردیای دروغین در اتاق تنها شدند و در کنار پنجره ایستادند تا به آرامی صحبت کنند.
_ببینم، شرایط تا به حال چطور بوده؟
_واقعا از این ماموریت متشکرم، اما این ماموریت واقعا هراس انگیز است!
_مردم چگونه اند؟
_در اینجا پارت ها بسیار از دولت شاه شکایت می کنند و بعد از ترور والی...
ناگهان وزیر وارد اتاق شد و با صدای بلند گفت:《سرورم اینجا هستید! معذرت می خواهم که اینجا نبودم!》و سپس به پای شاه افتاد:《مرا عفو کنید، دیگر هرگز از شما جدا نخواهم شد!》
_ساکت باش، چطور جرعت می کنی صحبت من و برادرم را قطع کنی؟
_من معذرت می خواهم سرورم، التماس می کنم مرا عفو کنید!
_گم شو بیرون!
وزیر همچنان سعی می کرد نزد شاه بماند و عفو شود، اما عاقبت نگهبانان او را بیرون کردند.
لحظه ای بعد شاه با خشم یقه ی بدل را گرفت:《والی کجا ترور شده؟》
_ما..ماس...ماسبَذان!
_چند نفر از این خبر مطلع اند؟ چرا کسی به من خبر نداد؟
_سرورم، واقعا نمیدانستم شما اطلاع ندارید، خب مقربانتان اطلاع نداده اند، من چه گناهی کرده ام؟
_الان خفه ات می کنم، یعنی چه مردم از من ناراضی اند!
_قربان، خب آنها ناراضی اند، من چه کنم؟
_الان خودم همینجا مجازاتت می کنم!
و سپس خنجرش را بیرون کشید ، اما دو دست سنگین شانههایش را گرفتند و عقب کشیدند
_رهایم کنید!
_دیگر از زورگویی هایت خسته شدیم، فکر کرده ای چون نوه ی فلانی هستی اجازه می دهیم زور بگویی!
و شاه را به سوی راهروی اصلی کشیدند:《هرکس دوست دارد یک خنجر به این بزند!》
_ولم کن خائن کثیف!
_نمی کنم، میخواهی چه غلطی بکنی؟
_نگهبانان!
_در یک لحظه، نگهبانان از شدت خنده به زمین افتادند!
ناگهان بدل از اتاق بیرون آمد و گفت:《این اشراف چطور شبشان را بدون ترس سر می کنند؟》 سپس تاجش را انداخت و از پنجره بیرون پرید!
در همین حین صدای بلندی آمد:《ای خائنان، به نام شاه تسلیم شوید و شاه را پس بدهید!》
در این حین نگهبانان شاه را به نوبت هول دادند تا مبادا کسی از تنبیه شاه لذت نبرده باشد و بعد در حرکتی معترضانه کلاه های شیار دارشان را انداختند و از همان پنجره متواری شدند.
شاه مقابل ارتش به ظاهر وفاداری افتاد که آنجا را محاصره کرده بودند و درحالیکه بر زمین ولو شده بود صدای جنگ سربازان شورشی و وفادار را می شنوید. بااینحال، او دیگر معنایی برای واژه وفادار در ذهن خود نمیافت، چون حالا میدانست مردم نیز میتوانند از فرمان شاه سر باز زنند!
***
اگرچه پارت هنوز در التهاب بود، بدلی دیگر یافت شد و باز عده ای از سربازان به کاخ پارت رفتند تا اوضاع را مرتب کنند.
شاه در راه بازگشت سوار کجاوه نشد، بلکه شخصا سوار اسب شد. سپس طبق سنت های پارسی، با راهپیمایی عظیمی بدرقه شد. شاه دائما وحشت داشت که مبادا تیری به بدنش برخورد کند. همچنین دائما فرصتی می جست تا ببیند که سربازان پشت سرش چه کار می کنند.
***
در پاسارگاد، نخستین دستور پادشاه حذف برخی نگهبانان بود و بعد حکم کرد که کسی گاه گاهی گزارشات کاملی از وقایع به او بدهد. همچنین عادت کرد که پیوسته خنجر و کمانی در اختیار داشته باشد.
در چنین شرایطی سعی می کرد در ملاقات ها حس بی اعتمادی اش نسبت به دیگران را پنهان کند.
***
شب تاریکی بود و شاه همراه با همسر مصری اش در اتاق خواب بسر می برد.
زن جوان در مقابل شاه احساس خجالت و سستی می کرد چون داشت شاه را فریب می داد.
_اعلیحضرت، چه میشود اگر من واقعا دختر این فرعون نباشم؟
_هیچ از ارزش تو کم نمی کند!
_جدی می گویم!
_واقعا می گویم، اگر من واقعا دختر فرعون نباشم چه اتفاقی می افتد؟
_باور کن هیچ تغییری نمی کنی، تو فقط خودت هستی!
_مشکل همین است که من واقعا خودم نیستم، من فقط یک بدلم!
_شوخی ات اصلا خنده دار نیست!
_باور کنید سرورم، من دختر فرعون قبلی مصرم و فرعون شمارا فریب داده!
_نفرین به تو!