رمان : ارباب مغرور من♡

نویسنده: donyatajik05

                                      Part2
که دیدم به به کی زنگ زده اسلوا خانم اسلوا صمیمی ترین دوست منه از بچگی باهم دوستیم وقتی من14سالم بود اون باخانوادش رفت شهر از اون موقع باهم تلفنی حرف میزدیمو تصویری خیلی دلم براش تنگ شده میخوام ببینمش قراره این هفته یه سر بیاد روستا منم برم پیشش ببینمش اون همیشه به من میگفت توت فرنگی چون وقتی خجالت میکشیدم لپم گل مینداخت دون دون سفید توش نقش میبست  منم بهش میگفتم گربه چون همیشه جیغ جیغ میکردو حمله میکردتماسو وصل کردم که صدای پر ذوق جیغ جیغیش جواب داد
                                          الو#
=سلااااااااااااااام توت فرنگی
  چیکارمیکنی اخه گربه کرشدم بخدا#
=به من چهههههه چخبر چیکار میکنی 
      باشه باشه اروم هیچی گردگیری#
=پس مثل همیشه ای اره
  بله مث همیشه جونم کارم داشتی#
=خواستم حالتو بپرسم توت فرنگی?
*ادرینااادخترم بیااا
   
     بللله مامااان جوون االان میاممم#
   گربه کوچولو بعد زنگت میزنم فعلا# کار دارم
=باشه توت فرنگی زشت
        
               منم دوست دارم خدافظ#
=خدافظ
پا تند کردم سمت آشپز خونه رو به مامان کردم که مشغول شستن ضرفا بود گفتم
                         جونم بانو فاطمه#
*مامان فدای جونت بشه امروز هواست باشه همه چیو باید خیلی قشنگ و تمیز کنی 
  اخه مامان من کی چیزیو بد تمیز# کردم
*امروز باید بهتر باشه فرشته مامان چون قراره ارباب از آلمان برگرده
چشم مامان اتاق ارباب رو هم# تمیزکنم؟
*اره دخترم
                         چشم بانوی عزیز#
*خیلی لوسی دختر شالتم افتاده
             عه هواسم نبود ببخشییی#
امروز قرار بود بعد از7سال ارباب از آلمان برگردن من آخرین بار ایشون رو وقتی۱۲سالم بود دیدیم و از اون موقع دیگه ندیدمشون ارباب مثل خان بودن مهربون دلسوز اما به شدت مغرور همیشه آخم بین ابرو هاشون بوده اما شاید بعد از این همه سال فرق کرده باشن توی افکار خودم غرق شده بودم که با شنیدن صدای خان پشت سرم از فکرو خیال اومدم بیرون
%فاطمه خانم حالتون چطوره
*سلام خان صبحتون بخیر خدمه گفتن دارو هاتون رو خوردین و دارین استراحت میکنین
                                 سلام خان#
%علیک سلام دخترم بله فاطمه خانم داشتم استراحت میکردم اما خسته شدم و گفتم کمی برم باغ و راه برم و اگه بزارید دخترتون ادرینا من رو همراهی کنه
*بله خان چرا که نه دخترم همراه خان برو
                                    بله مادر#
شالمو روی موهام کشیدم جلو و همراه خان به باغ رفتیم کل راه رو با سکوت رفتیم که خان این سکوت رو شکست
%خب دخترم حالت چطوره
خوبم خان تا وقتی شما هستین# همه خوبن
%ممنون دخترم امروز خیلی فرق کردی به خودت بیشتر رسیدی وزیبا تر شدی خبر خوبی شنیدی؟
با خجالت سرمو انداختم پاین دستمو بردم تو جیبم لبخندی زدمو گفتم
   نظرلطف شماست بله امروزتولدمه#
%اوه چقدر عالی چند ساله شدی دخترم
خان به امید خدا امروز دیگه19سالم# شد
%ماشالاه دخترم بزرگ شدی من فکر میکردم ۱۷سالته
به سمت باغچه بزرگ ته باغ رفتیم که پاین ترش یه استخر سر پوشیده یه کلبه چوبی نقلی بود که پدر به درخت تکیه داده بود و به باغچه اب میداد رسیدیم
چی‌بگم‌خان‌‌ظرف‌کوچولو‌موندم‌دیگه‌#سلام پدر خسته نباشید
&سلام خان سلام دختر ممنون
%سلام مرتضا
&به امید خدا بهترید؟
        خان پدراگراجازه‌هست‌من برم#
&برو دخترم به مادرت کمک کن و خونه رو مرتب کن ارباب عمارت داره میاد بعد از سال ها
                     باشه پدر مادر گفتن#
%برو دخترم
                              خان با اجازه#
بعد از اجازه از پدر و خان به سمت عمارت رفتم نزدیک به عمارت شدم چشمم به رکس و روناکس افتاد سگای محافظ عمارت اونا همیشه وحشی و خون خوار بودن اما چون من از بچگی بهشون اب و غذا میدادم کاری بهم نداشتن به طرفشون رفتمو ظرف شون اب کردمو گذاشتم جلوشون دستمو روی سرشون کشیدم برگشتم رفتم داخل عمارت همه جارو گرد گیری کردم رسیدم به اتاق ارباب دسمو گذاشتم روی دستگیره وارد اتاق شدم چون خدمه ها همیشه اینجارو تمیز میکردن نیازی به گرد گیری نداشت امروز همه خدمه ها بعد از اومدن ما رفتن کار من بود تمیز کردن اتاق ارباب شالمو از سرم درآوردم گذاشتم روی صندلی جلو میز گوشیمو به هدفون وصل کردم  آهنگ مورد علاقمو گذاشتمو تی رو برداشتم شروع کردم تی زدن زمین با آهنگ میخوندم
اره همینه میرم من جلو نبینم غمو# عوعو غمو عو عو نکشم دردو نخوام من مرگو
تم اتاقشو دوست داشتم سورمه ای مشکی تمش خاص بود رو تختیشو تعویض کردم قفسه کوچیک کتاباشو تمیزکردم رفتم سمت میز کارش میزشو تمیز کردم ورقه و پوشه های که روی میز بود رو تمیز چیدم چشم خورد به میز وسایلش رفت سمتشو اینه میزشو تمیز کردم میزشو تمیز کردم عطراشو دوباره چیدم که بوی عطر تندی خورد به مشامم فکردم یکی عطرا پس دادن تک تک چکردم اما هیچکدوم پس نداده بود هدفونو درآوردم و وقتی برگشتم.......
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.