Part3
چشمم به قامت هیکلی و قد بلند یه پسر جذاب اخمو مو مشکی افتاد که پشت سرم بوده متوجه شدم بوی عطر اونه با ترس شالمو زود چنگ زدم انداختم روی موهام با ترس و لکنت گفتم
ش..ما..کی هستین..تو..توی اتاق# ارباب..چی..چیکارمیکنید
_بردیا
بعد از سالها برگشتم روستا وارد عمارت شدم که پدر و دیدم که با مرتضا داره گل میگه گل میشنوه پا تند کردم و رفتم سمتشون با خنده کنار لبم گفتم
سلاااممخانعمارتدلشبرابچشتنگ× نشده
%سلام پسر عزیزم بیا بغلم دلم برات تنگ شده بود چرا که نه
&سلام ارباب خوش اومدین
سلام مرتضا مرد چرا انقدر کلافه×
%پسرم مرتضا خستست
پدر مرد به این نکنی اخه×
&ارباب من دیگه پیر شدم شما برید عمارت استراحت کنید
%اره پسرم خستهی راهی برو
باشه پدرآقامرتضامن رفتمبعد×
*سلام ارباب خوش اومدین خوشحال شدیم دیدیمتون بعد از سال ها
سلام فاطمه خانم منم خوشحالم×
*اتاقتون حاضره برید استراحت کنید ناهار حاضر شد صداتون میزنم
ممنون فاطمه خانم من برم که نیاز#
به حموم استراحت دارم
از پله ها رفتم بالا رسیدم به اتاقم دستمو گذاشتم رو دستگیره که صدای جابه جا شدن وسایل میومد وارد شدم چشمم خورد به یه بدن ریزه میزه که داشت وسایلمو تمیز میکرد پشتش واساده بودم که خیلی عجیب شروع کرد چک کردن تک تک عطرا با ترس برگشت با لکنت گفت
#تو..تو.کی هستی... توی..توی اتاق ارباب چیکار میکنی
اون داشت ازم می پرسید تو اتاق خودم چیکار میکنم عجب
با پوزخند بهش نزدیک شدم که رفت عقب خورد به میز تو چشای دریایش نگاه کردم دستمو گذاشتم دو طرفش روی میز گفتم
داری می پرسی تو اتاق خودم چیکار× میکنم فسقلی
جوری که نفسم میخورد به گردنش کار گوشش لب زدم
اومدم استراحت کنم دوس داری× کنارم باشی ببینی دیگه میخوام چیکار کنم هوم؟
با ترس لب زد:ارباب من من معذرت میخوام میشه ب..برید...اون..طرف
نمیدونم چم بود اما اون لحظه فقد میخواستم ببوسمش دستمو گذاشتم روی چونشو گفتم
نهنمیشهبایداینبیاحترامیتوجبران×
کنی بچه
آروم لبمو گذاشتم روی لبش دستمو گذاشتم رو کمرشو به خودم نزدیکش کردم که دستای کوچیکش روی سینم نشست سعی در جدا کردن من از خودش بود لب پاینشو گاز کوچیکی
گرفتمو دستمو زود جا به جا کردمو بردم بین پاشو که با چشمای گرد شده نگاهم کردو لب زد: ارباب...ارباب شما شما دارین چیکار میکنید لطفن دستتون رو بردا....
هیششش هیچی نگو بچه×
_ادرینا
نفهمیدم چی شد ارباب منو بوسیدو دستشو برد بین پام چشاش خمار شده بود صداش بم لب گزیدم گفتم
من باید برم#
خواستم برم که فشار بین پام نزاشت نا خودآگاه ناله ای ریزی کردمو دستمو گذاشتم روی مچ دست ارباب
با صدای که از خماری داشت داد میزد گفت:هه دردت گرفت ناله هاتم قشنگه
#ارباب لطفن بزاری من...من برم
×باشه فسقلی میتونی بری
دستشو از بین پام کشید بیرون تا پا تند کردم خواستم برم گفت:فقد هر خطایی ازت ببینم بدجوری تنبیح میشی برو
این حرفش کل تنمو لرزوند وسایلو برداشتمو از اتاق رفتم بیرون زود از پله ها رفتم پاین وسایلارو گذاشتم توی انبار نظافت مامان گفته بود خان بهمون اینجا اتاق داده خواستم گوشیمو از جیبم بردارم با اسلوا تماس بگیرم تو جیبم نبود با خاک بر سری که به خودم گفتم یادم اومد گذاشتم تو اتاق ارباب رفتم تو آشپز خونه با استرس طول و عرض آشپز خونه رو متر کردم فکنم ۳۰دقیقه شده بود دیگه کاری از دستم بر نمیومد رفتم بالا با زدن در وارد شدم که دیدم قامت ارباب از حموم اومد بیرون با بالا تنه لخت جیغ زدم برگشتم که گفت
×چته بچه مگه جن دیدی
# نه ارباب شما شما لختین انتظار دارید چیکار کنم
×خب انتظار دارم موهامو خشک کنی بودو
خواستم سرپیچی کنم فرار کنم که مچ دستمو گرفتو چسبوندم به در درو قفل کرد کلیدو انداخت روی تختش ولم کرد مثل احمقا رفتم رو تخت که کلیدو بگیرم که هولم داد روی تخت خیمه زد روم کمر بندش رو تخت بود برداشت جفت دستموبه تاج تخت بست دکمه های بلرسوتمو باز کرد پیرهنمو داد بالا و.....