امروز صبح با تابیدن نور خورشید به صورتم از خواب بیدار شدم. از پلهها به سمت پایین میرفتم که پدرم با هیجان گفت: «ویلیام، زود باش صبحونهات رو بخور و به سمت درمانگاه بیا، امروز وقتشه!»
با شنیدن جمله آخرش، از خوشحالی میخواستم پرواز کنم و به سمت درمانگاه بروم. بعد از خوردن صبحانه، سوار اسب زیبایم، بِل، شدم و به سرعت راهی درمانگاه شدم.
وقتی رسیدم، پدرم با خوشحالی بغلم کرد و گفت: «ویلیام، صاحب خواهر شدی!» با شنیدن این خبر شگفتانگیز، به سمت اتاقک مادرم رفتم و دیدم که هر دو در آغوش هم خوابیدهاند.
چند روز بعد، صدای زنگ در خانه بلند شد و کلی مهمان به خانهمان آمده بودند، البته با شیرینیهای خوشمزه و هدایا. شیرینیها برای من و هدایا برای لیانا، خواهر کوچولوی من بود.
ای کاش میتوانستم روزی نگاههای پر از عشق پدر و مادرم را به هم و به لیانا تعریف کنم. نمیدانم آیا قادر خواهم بود که این عشق بیپایان را به او توصیف کنم.
____
امروز تولد یکسالگی لیاناست. باورم نمیشود که لیانا یک سال است که با ما زندگی میکند. او این یک سال زندگیمان را پر از عشق، شادی و شور کرد و من نمیدانم قبل از اینکه او به دنیا بیاید، چطور زندگی میکردیم.
پدرم به مادرم گفت: «مارینا، همیشه بهت حسودی میکردم وقتی میگفتی من یک کایلن کوچولو تو خونهام دارم و هر وقت میبینمش، عشقم به کایلن چند برابر میشه. همیشه دعا میکردم که من هم یک مارینا کوچولو داشته باشم. فکر کنم خدا صدامو شنید.»
پدرم راست میگفت. مادرم همیشه این جمله را به پدرم میگفت. من دقیقاً شبیه پدرم هستم. موهای قهوهای و کمی فر و چشمان عسلی دارم، ولی لیانا دقیقاً شبیه مادرم است، موهای طلایی و چشمان سبز به رنگ طبیعت.
اما هر دو ما مثل مادرم سفید هستیم و نه مثل پدرم که سبزه است. از این بابت خوشحالم.
بعد از خوردن شام، پدرم بلند شد و گفت: «میخواهم همینجا در مقابل بقیه یک قول بدهم که وقتی تولد ویلیام رسید، یعنی در فصل تابستان، ما یک سفر کوتاه به شیکاگو میکنیم و اگر از آنجا خوشمون بیاد، یک خونه کوچیک اونجا میخریم و زندگی جدیدمون رو شروع میکنیم.»
مادرم از خوشحالی چشمانش برق میزد. مادرم هیچ وقت با خانمهای این روستا رابطه خوبی نداشت، چون هیچ فرقی بین سرخپوستها و سفیدپوستها قائل نبود و با سرخپوستان دوست بود. این برخلاف قوانین روستا و حتی قبیله آنها بود.
قبیله آنها تنها قبیلهای بود که در مقابل سفیدپوستها سر خم نکرده بودند و همیشه با ما در حال مبارزه بودند. تا اینکه در نهایت تصمیم به کشیدن مرز بین ما گرفتند تا بتوانیم در آرامش زندگی کنیم.
چند دهه به این شکل زندگی میکردن تا اینکه مادرم با یکی از سرخپوستان دوست صمیمی شد. مادرم اولین سفیدپوستی بود که توانست وارد قبیله آنها شود. آنها حتی به من هم اجازه ورود نمیدهند، با اینکه فرزند مارینا هستم.
وقتی مادرم به سمت قبیله آنها میرود، من زیر درخت بید مجنون که مرز بین ما و آنها را تعیین میکند، مینشینم. درختی که نصفش برای ماست و نصفش برای آنها...
صبح با برخورد نور خورشید دوباره از خواب بیدار شدم. از پنجره اتاقم بیرون را نگاه کردم. همهجا سفید شده بود. برف تمام تالون را پوشانده بود. لباسهایم را عوض کردم و با انرژی رفتم تا صبحانهام را بخورم و به سمت مدرسه راهی شوم.
لیانا، که تازه داشت حرف زدن را یاد میگرفت، همین که مرا دید صدا زد: «ویلی... ویلللیی!» آغوشی به او کشیدم و بوسهای به گونهاش زدم. همین که پرستار لیانا آمد، با مادرم راه افتادیم. پدرم به دلیل کار روی کشتی همیشه خانه نیست و من و مادرم و لیانا تنها میمانیم.
با مادرم راهی شدیم. مادرم به مطب خودش رفت. مارینا تنها دکتر جزیره تالون است، حتی دکتر سرخپوستان. و من به سمت مدرسه.
---
در کلاس را باز کردم و با لایلا روبهرو شدم. این همه شاگرد، چرا لایلا؟ لایلا دختری است که چند سال است به طور مخفیانه دوستش دارم. یک سال از من کوچکتر است و ۱۱ سال دارد.
با یک سلام کوتاه به سمت نیمکتم رفتم. لایلا دختر یک تاجر است و وضعیت مالی خوبی دارند. شاید کمی از ما بهتر باشند. دختری با چشمانی به رنگ اقیانوس و موهایی رنگ خورشید. پوست صورتش رنگ مهتاب دارد. زیباییش خیرهکننده است و من واقعاً عاشقش هستم.
میخواستم احساساتم را به او بگویم، اما... از وقتی پدرم بحث شیکاگو را مطرح کرده، نمیتوانم حرفی بزنم.
بعد از کلاس، وقتی داشتم کتاب میخواندم، لایلا کنارم آمد.
لایلا: «شنیدم میخواهی به شیکاگو بروی؟»
ویلیام: «آره، شیکاگو شهر بزرگی است. امیدوارم زندگی در آنجا برایت آسان باشد.»
لایلا: «من دو سال پیش با پدرم به شیکاگو رفتم. عمه پدرم آنجا زندگی میکند. آنجا بادهای زیادی میوزد. به خاطر همین، اسمش را شهر بادها گذاشتهاند.»
وقتی گفت عمهاش در آنجا زندگی میکند، چشمانم برق زد. یعنی شاید بتوانم با لایلا ازدواج کنم و او را با خودم به شیکاگو ببرم؟ اما سپس لایلا ادامه داد:
«از شیکاگو متنفرم. حتی اگر به من بگویند بین مرگ و زندگی در شیکاگو باید یکی را انتخاب کنم، مرگ را انتخاب میکنم.» و بعد خندید.
من هم خواستم چیزی بگویم، ولی واقعا نمیدانستم چه بگویم. نمیخواستم لایلا را از دست بدهم و واقعاً عاشقش هستم.
---
بعد از مدرسه به مطب مادرم رفتم تا در کنارش کار کنم. میخواستم در آینده پزشک دلسوزی بشوم، چون مادرم همیشه میگفت تالون به پزشک احتیاج دارد و من همیشه نمیتوانم پزشک باشم.
مارینا: «سلام ویلی عزیزم.»
ویلیام: «سلام مادر، کاری هست که انجام بدهم؟»
مارینا: «دیگه لازم نیست اینجا کار کنی. برو خونه پیش لیانا.»
ویلیام: «چرا؟ من میخواهم پزشک بشوم. تالون به پزشک احتیاج دارد، خودت گفتی.»
مارینا: «تالون قرار نیست ویلیام را داشته باشد. ما به شیکاگو میرویم. خودت میدانی که پدرت در تلاش است آنجا خانهای بخرد. سفر ما سفر کاری است. قرار است آنجا خانه بخریم. پدرت رفته کشتی را بفروشد.»
ویلیام: «پس رفتنمان قطعی است؟»
مارینا: «صددرصد ویلی عزیزم. ما تالون کاری نداریم و باید از اینجا برویم. اینجا به درد من و بچههایم نمیخورد.»
ویلیام: «تو به خاطر خودت داری ما را از جایی که عاشقش هستیم دور میکنی.»
مارینا: «ویلی...»
ویلیام: «نمیخواهم حرف بزنم. میروم پیش لیانا.»
با سرعت به خانه برگشتم و به سمت اتاقم رفتم. نمیخواستم با کسی حتی حرف بزنم و خودم را در اتاق حبس کردم.
---
تق... تق... تق...
مارینا: «ویلیام بیدار شو، بهتره بری مدرسه.»
ویلیام: «مدرسه؟ چرا من دیگه قرار نیست بروم شیکاگو. نمیخواهم پیش بچههای روستایی باشم.»
مارینا: «ویلی، همین که گفتم، حاضر شو برو مدرسه.»
ویلیام: «نمیروم.»
و پتو را کشیدم روی سرم و خوابیدم.
چند روز مثل همین گذشت تا بالاخره پدرم برگشت.
ویلیام: «پدر، کشتی را فروختی؟»
کایلن: «سلام پسرم، خیلی خستهام. میخواهم استراحت کنم.»
ویلیام: «واقعا کشتی را فروختی؟ چطور دلت آمد؟ بدون حرف زدن با من همچین کار بزرگی را کردی. من نمیخواهم بروم شیکاگو.»
کایلن: «تو هنوز بچهای و این به صلاح تو است. میتوانی در شیکاگو هر شغلی را انتخاب کنی: پزشک، مهندس، هنرمند، هر شغلی. آنجا در آرامش کامل خواهی بود. اینجا یا باید کشتی را اداره کنی، یا پزشک بشوی، یا باید کشاورز شوی.»
ویلیام: «از هر دوتاتون متنفرم.»
زیر سایه بید مجنون
به سمت درخت بید مجنون رفتم، جایی که همیشه برایم پناهگاهی از هیاهو بود. کاغذ و مدادم را برداشتم؛ دلم میخواست چیزی بکشم که آرامم کند. اما چه چیزی باعث آرامش قلبم میشود؟ چه چیزی مرا به سکون میرساند؟
شروع به کشیدن کردم و وقتی نقاشیام تمام شد، چهره لایلا روی کاغذ ظاهر شده بود. نگاهش، لبخندش، همهچیزش قلبم را به تپش میانداخت. حتی حالا که فقط تصویری از او روی کاغذ بود، قلبم بیقرارتر شده بود. نمیدانم دست خودم نیست. اما چطور میتوانم در شیکاگو بدون او زندگی کنم؟ چطور میتوانم دور از او دوام بیاورم؟
مداد و کاغذ را کنار گذاشتم و تکیهام را به درخت دادم.
وقتی چشمهایم را باز کردم، همهجا تاریک بود. ماه از لابهلای شاخهها نور ملایمی میتابید. بلند شدم و به سمت خانه رفتم. اما وقتی رسیدم، همهچیز عجیب بود. روستا آشفته بود و مردم در شتاب به سمتی میدویدند. نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده. به خانهمان رسیدم و دیدم همسایهها در خانه جمع شدهاند. مادرم گریه میکرد و پدرم بیقرار بود. او آنقدر نگران بود که به دیوار مشت میزد.
پدرم با عصبانیت گفت: «تقصیر تو بود، بهت گفته بودم باید با ویلیام صحبت کنم!»
مادرم با هقهق گفت: «من فکر میکردم اون بهقدری عاشق تالون باشه که...».
وقتی اشکهای مادرم را دیدم، قلبم مچاله شد. در همین حین پدرم با صدای بلندی پرسید: «ویلیام کجاست؟»
«من اینجام.» صدایم آرام بود، ولی آن لحظه به گوش همه رسید. مادرم به سمتم دوید: «ویلی! کجا بودی؟ میدونی همه دارن دنبالت میگردن؟»
قبل از اینکه حرف دیگری بزند، دستی محکم به گوشم خورد. پدرم بود. سیلیاش صورتم را به سوزش انداخت، ولی چیزی که بیشتر اذیتم کرد، دردی بود که در قلبم حس میکردم. او هیچوقت اینطور با من برخورد نکرده بود.
بدون هیچ حرفی به اتاقم رفتم و خودم را در سکوت غرق کردم. پدرم به مردم روستا گفت که همهچیز حل شده و آنها را به خانههایشان فرستاد.
صبح روز بعد
شب را در سکوت و بیداری گذراندم. صبح زود وسایلم را جمع کردم و آماده شدم تا به مدرسه بروم. میخواستم روزهای باقیمانده را کنار لایلا بگذرانم. اما وقتی وارد مدرسه شدم، متوجه شدم همه در گوش هم پچپچ میکنند و نگاهشان به من است. میدانستم حرفشان درباره اتفاقات دیشب است، ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم.
بعد از مدرسه دوباره به درخت بید مجنون رفتم. دفترم را که دیروز جا گذاشته بودم، پیدا نکردم. دنبال آن گشتم، ولی چیزی نبود. ناگهان صدایی از بالای درخت شنیدم.
«دفترتو میخوای؟»
برگشتم و دیدم یک سرخپوست جوان بالای درخت نشسته. دفترم را در دست داشت.
گفتم: «اون دفتر منه. بدهش به من!»
او خندید و دفتر را به سمتم گرفت. «عاشق شدی، سفید؟»
عصبی شدم: «به تو مربوط نیست! شماها وحشی هستین.»
او دیگر چیزی نگفت و رفت.
بازگشت به خانه
وقتی به خانه رسیدم، مادرم و پدرم با هم حرف میزدند.
پدرم گفت: «ویلی، کشتی رو هنوز نفروختم.»
مادرم ادامه داد: «ببخش که بهت اهمیت ندادیم. ما فقط میخوایم تابستون بهعنوان مسافرت بریم شیکاگو.»
اما من میدانستم دروغ میگویند. صورتشان کاملاً لو میداد که نقشهای کشیدهاند تا مرا به شیکاگو ببرند. با یک لبخند گفتم: «امیدوارم حرفهاتون از روی صداقت باشه، چون من هم تصمیمهای مهمی گرفتم. مثل ازدواج.»
مادرم جا خورد. «ویلیام! تو هنوز خیلی جوونی. نباید در این سن چنین تصمیمهایی بگیری.»
لبخندم را حفظ کردم. «ولی شما تو نهسالگی عاشق پدر شدید.»
پدرم با عصبانیت گفت: «ما در مورد عشق و اعتبار خانوادمون شوخی نداریم. ویلی، لطفاً کاری نکن که آبروی ما بره.»
به سمت اتاقم رفتم، ولی در ذهنم میدانستم که این نبرد تازه شروع شده است.
تصمیم به نرفتن
تصمیم گرفته بودم هر کاری کنم که به شیکاگو نروم. تالون برای من همهچیز بود؛ خاطراتم، عشقم، و زندگیای که دوست داشتم. اما خانوادهام تصمیم دیگری گرفته بودند، تصمیمی که انگار صدای من در آن اهمیتی نداشت.
سر میز صبحانه، وقتی همه مشغول خوردن بودند، پدرم با لحنی خشک و رسمی گفت:
کایلن: «من امروز میروم، شاید دو هفته دیگر برگردم.»
صدای بشقاب و قاشقها ناگهان قطع شد. سکوتی سنگین حکمفرما شد. ویلیام، با خونسردی و شاید کمی چالش در صدا، جواب داد:
ویلیام: «پیشنهاد میکنم کاری باشه و برای فروش کشتی نباشه. چون من امروز میرم عشقمو اعتراف کنم.»
مادرم، مارینا، که همیشه نگران ظاهر و جایگاه خانواده بود، با اخم و لحنی تند گفت:
مارینا: «من نمیخوام تو با یه روستایی ازدواج کنی، ویلیام.»
ویلیام، انگار میخواست با حرفهایش او را تحریک کند، با لحنی آرام اما قاطع گفت:
ویلیام: «مادر، شیکاگو رفتن کورت کرده. منم یه روستاییام.»
مارینا با عصبانیت نفس عمیقی کشید و گفت:
مارینا: «وقتی باید همسرت یک شهری باشه، من دوست دارم تو با یه دختر اصل و نسبدار، با یه اشرافزاده ازدواج کنی، ویلیام.»
پدرم، که تا آن لحظه فقط گوش میداد، با صدایی سرد و محکم اضافه کرد:
کایلن: «ویلیام، اگه کاری کنی که به آبرو و اسم خانواده ما لکهای بزنه، تنبیه خیلی سنگینی در انتظارت خواهد بود.»
این حرفها انگار کوهی روی قلبم گذاشته بودند. آنها حرفهایشان را میزدند و انگار هیچکس نمیخواست به من گوش دهد. درحالیکه نمیخواستم بغضم را نشان دهم، با صدایی محکم و بیاعتنا گفتم:
«برام مهم نیست. من میخوام تو تالون بمونم. امروز عشقمو به لایلا اعتراف میکنم و همینجا میمونم. شما هر جایی میخواید بروید.»
اشارهای به لیانا، خواهر کوچکترم کردم و ادامه دادم: «الان یه بچه دیگه هم دارین.»
صدای گریه لیانا در گهواره، سکوت لحظهای همه را شکست.
---
کنار اقیانوس
در مدرسه کنار لایلا نشستم. نگاههای همکلاسیها روی ما سنگینی میکرد. انگار دو شاگرد اول کلاس کنار هم نشستن، برایشان عجیب بود. اما این نگاهها برایم مهم نبود. تنها چیزی که برایم اهمیت داشت، این بود که بتوانم به او نزدیکتر شوم.
بعد از کلاس، با تردید و دستهایی که کمی میلرزید، گفتم:
«لایلا... میگم... میتونیم بریم کنار اقیانوس؟»
او با لبخند همیشگی و صدای آرامبخشش جواب داد:
«چرا که نه!»
وقتی به اقیانوس رسیدیم، نسیم خنک صورتهایمان را نوازش میکرد. صدای موجها که آرام به ساحل برخورد میکردند، قلبم را سبک میکردند، اما درونم توفانی بود.
بعد از مدتی سکوت، گفتم:
ویلیام: «میدونی اقیانوس منو یاد چی میندازه؟!»
لایلا نگاهی به موجها انداخت و گفت:
لایلا: «نمیدونم... ولی منو یاد آزادی میندازه. دلم میخواد یه ماهی بودم تو این اقیانوس بیکران.»
حرفش عجیب دلم را فشرد. احساس میکردم این لحظه آخرین فرصتم برای گفتن حقیقت است. به او نزدیک شدم، قلبم داشت تندتر از همیشه میزد. دستهایش را گرفتم و با صدایی که از ته دلم میآمد، گفتم:
ویلیام: «اقیانوس منو یاد چشمات میندازه. هر وقت میشینم کنار اقیانوس، تنها چیزی که میبینم، چشمای لایلاست. شاید خدا چشمای تو رو با آب اقیانوس رنگ کرده.»
چشمانش برق زد. گونههایش سرخ شد و با لبخندی که انگار کمی خجالت داشت، گفت:
لایلا: «این بهترین تعریفی بود که از چشمام شنیدم.»
نمیتوانستم بیشتر از این به چشمانش نگاه کنم. سرم را پایین انداختم و دوباره به اقیانوس خیره شدم.
لایلا با لحنی آرام و جدی گفت:
لایلا: «بهتره برگردیم تا بتونیم به موقع به خونه برسیم.»
با تکان دادن سرم موافقت کردم و راه افتادیم. اما سکوت بین ما سنگینتر از هر زمانی بود. میخواستم چیزی بگویم، اما نمیدانستم چطور. ناگهان گفتم:
ویلیام: «شیکاگو رفتن ما قطعی هست.»
لایلا ایستاد. انگار همین چند کلمه تمام دنیا را برایش زیرورو کرد. چشمهایش پر از چیزی بود که نمیتوانستم توصیفش کنم؛ شاید غم، شاید خشم، شاید... ناامیدی. با صدایی که انگار میخواست بغضش را پنهان کند، گفت:
لایلا: «شیکاگو زیباییهای زیادی داره. بیشتر از تالون. مطمئنم زندگی خوبی در انتظارت خواهد بود.»
میخواستم چیزی بگویم، اما نتوانستم. فقط با لبخندی تلخ گفتم:
ویلیام: «اقیانوس هم داره؟ میخوام همیشه چشمان لایلا به خاطرم بمونه.»
سرم را پایین انداختم و به راه رفتن ادامه دادم. لایلا با صدایی آرام و پر از حسرت گفت:
لایلا: «دریا داره!»
بعد، بدون اینکه چیزی اضافه کند، مسیرش را از من جدا کرد و رفت.