امشب تا صبح بیدار بودم.
تنها، در اتاق تاریک. سکوت همهجا را فراگرفته بود، اما ذهنم در هیاهویی بیپایان غرق بود. فردا صبح قرار بود حرکت کنیم، سفری که نمیدانستم چه چیزی در انتظارم است.
صبح با طلوع خورشید مادرم با نرمی صدایم زد. چشمان خستهام را به سختی باز کردم. پدرم چمدانها را جمع کرده بود و پشت در، آماده حرکت بودند. لیانا که تازه جمله گفتن را یاد گرفته بود، با خوشحالی و هیجان کودکانهاش به سمتم آمد و گفت:
«ویلی، ناحته!»
این جمله کوتاه و بیآلایشش قلبم را لرزاند. در همان لحظه، مارینا، مادرم، با نگاهی که انگار میخواست حقیقتی تلخ را از من پنهان کند، گفت:
«ویلی، یه روزی متوجه میشی که این به صلاحته.»
بدون هیچ حرفی، بیآنکه توان پاسخ داشته باشم، به زمین چشم دوختم.
ـــ
صدای دویدن کسی در کوچه به گوش رسید. لایلا بود، با سرعت و عجله به سمت خانهمان میدوید. وقتی رسید، با نفسهای بریده و چشمانی اشکآلود فریاد زد:
«ویلیام، لطفاً نرو! بمون... میخوام بمونی پیشم!»
مارینا در را باز کرد و با آرامش دعوتش کرد: «بیا تو، لطفاً، در موردش صحبت کنیم.»
اما لایلا مستقیم به سمت مادرم رفت، دستهایش را گرفت و با گریه گفت:
«خانم مارینا، لطفاً نرید. ما تو جزیره به شما نیاز داریم... خواهش میکنم! خواهرم مریضه... لیلا مریضه... من به کمک شما نیاز دارم.»
قلبم فشرده شد. در آن لحظه که دلیل التماسهای لایلا را فهمیدم، چیزی درونم شکست. ناامیدی مثل سایهای سرد روی شانههایم نشست. شاید لایلا هیچ احساسی به من نداشت، و تمام امیدهایم در میان اشکهای او فرو ریخت.
مادرم به سمت خانه لایلا رفت. ساعتی بعد بازگشت... و ما حرکت کردیم.
ـــ
وقتی از قطار پیاده شدم، از شلوغی ایستگاه متوجه شدم که شهر، جهانی متفاوت است. غوغا و هیاهوی مردم، بوق ماشینها، و ناآشنایی اینجا، همه در هم پیچیده بودند.
به سمت هتلی رفتیم و اتاقی گرفتیم. اتاقی زیبا با تم سفید؛ دیوارها، پردهها و حتی تخت، همه سفید بودند. سفیدی که برایم نه آرامش، بلکه خلأی عمیق را تداعی میکرد. روی تختم نشستم و دفتر نقاشیام را بیرون آوردم. سعی کردم چیزی بکشم که شاید ذهنم را آرام کند، اما دستم ناتوانتر از آن بود که احساسم را روی کاغذ بیاورد.
تق... تق... تق...
صدای در به گوش رسید.
مارینا: «میتونم بیام تو؟»
ویلیام: «آره، بیا.»
مارینا وارد شد و کنارم نشست. با صدایی ملایم گفت:
«پسرم، امیدوارم مارو ببخشی. ما فقط یک هفته شیکاگو هستیم. تصمیم گرفتیم اول چند بار سفر کنیم و بعدش اینجا خونه بخریم.»
به زحمت لبخندی زدم و گفتم: «ممنون، مادر.»
مارینا لبخند غمگینی زد و ادامه داد:
«میدونم سخته، ولی کمکم به این محیط عادت میکنی.»
خواستم حرفی بزنم، ولی بغض اجازه نمیداد. در نهایت گفتم:
«ولی من... لایلا رو...»
قبل از اینکه جملهام را تمام کنم، مارینا حرفم را قطع کرد:
«لایلا هیچ احساسی به تو نداره.»
قلبم فشرده شد. سرم را پایین انداختم، اشک در چشمانم حلقه زد. با صدایی خفه گفتم:
«میخوام استراحت کنم... لطفاً برو.»
مارینا لحظهای مکث کرد، چیزی نگفت و در سکوت از اتاق خارج شد. تنها ماندم، با احساسی از دسترفته و قلبی که زیر بار حقیقت خم شده بود.
صبح با سر و صدایی که از بیرون اتاق میآمد بیدار شدم. کارکنان هتل با عجله مشغول کارهایشان بودند. لباسهایم را پوشیدم؛ همان لباسهایی که مادرم انتخاب کرده بود، شبیه لباسهای اشرافزادهها. از هتل خارج شدم و به سمت ساحل رفتم. دریا ده دقیقه با هتل فاصله داشت.
لایلا راست میگفت، شیکاگو واقعاً شهر بادهاست. با اینکه تابستان بود، بادهای قدرتمندی میوزید. روی ساحل نشستم. امروز تولدم بود. تصمیم گرفتم غم را فراموش کنم و برای یکبار هم که شده در روز تولدم شاد باشم.
از ساحل بلند شدم و به بازار رفتم. تا عصر در بازار پرسه زدم. برای لیانا یک عروسک خریدم که شبیه خودش بود؛ با موهای طلایی، چشمان آبی و لباسی عروسکی به رنگ صورتی. پر از هیجان بودم که هدیهاش را بدهم.
وقتی به هتل رسیدم، پلیسها را جلو در دیدم. دلم فرو ریخت. پدرم در لابی هتل کنار مأموران ایستاده بود، نگران و بیقرار.
با استرس جلو رفتم و گفتم:
«پدر، من بازار بودم... چیزی شده؟»
پدرم، کایلن، با صدایی لرزان گفت:
«ویلیام... ویلی... لیانا... نیست...»
عروسک از دستم افتاد. شوکه شدم. گفتم:
«چی؟ یعنی چی؟ کجاست؟!»
کایلن با چشمانی گریان ادامه داد:
«تو بازار بودیم. مادرت داشت لباس میخرید. لیانا روی صندلی نشسته بود... اما یک لحظه که حواسمان پرت شد، دیدیم نیست.»
احساس کردم دنیا روی سرم خراب شده است. دستهایم میلرزید. گفتم:
«مامان کجاست؟»
کایلن زیر لب گفت:
«تو درمانگاهه. حالش خوب نیست.»
بیاختیار از هتل بیرون دویدم. خیابانها شلوغ بودند، اما صدای فریادهای من برای لیانا در میان همهمه شهر گم میشد. مردم با کنجکاوی یا تعجب به من نگاه میکردند، اما هیچکس چیزی نمیدانست.
مثل دیوانهها همهجا را میگشتم؛ پارکها، کوچههای فرعی، مغازهها. هر عروسکی که در ویترین میدیدم، چهره معصوم لیانا را به یادم میآورد. انگار شهر پر از سایههای او شده بود.
پایم به سنگی برخورد کرد و روی زمین افتادم. دستم خراش برداشت، اما دردش اهمیتی نداشت. به دیوار تکیه دادم و با صدایی شکسته اسمش را زمزمه کردم. اشکهایم بیامان میریختند. قلبم چنان میتپید که فکر میکردم هر لحظه میایستد.
در همان حال، صدای زنی مسن از کنارم شنیده شد:
«پسرم، حالت خوبه؟»
سرم را بلند کردم. او با نگاهی نگران و مهربان کنارم ایستاده بود. صدایم لرزید:
«خواهرم... گم شده... لیانا...»
زن کنارم نشست، دستم را گرفت و آرام گفت:
«آروم باش. تعریف کن چی شده؟ شاید بتونم کمکت کنم.»
با تردید نفسی عمیق کشیدم و همهچیز را برایش گفتم. او سری تکان داد و گفت:
«نگران نباش. باید صبور باشی. بیا به پلیس خبر بدیم، شاید کسی دیده باشه.»
حرفش درست بود. با عجله از او تشکر کردم و به سمت ایستگاه پلیس دویدم. همان مأمورانی که در هتل بودند، حالا در ایستگاه مشغول بررسی پرونده لیانا بودند. اما من هنوز حس میکردم زمان علیه ماست و هر لحظه ممکن است دیر شود...
وقتی وارد ایستگاه پلیس شدم، مأموران با چهرههایی جدی و اخمهای درهم مشغول صحبت بودند. به محض اینکه مرا دیدند، یکی از آنها با صدایی آرام گفت:
«ما همه نیروهامون رو بسیج کردیم تا پیداش کنیم. لطفاً صبور باشید. بازار و اطرافش رو کامل جستوجو میکنیم.»
این جمله کمی به من آرامش داد، اما قلبم همچنان تند میزد. نمیتوانستم آرام بنشینم. هر لحظهای که میگذشت، تصور گم شدن لیانا مثل خنجری در وجودم فرو میرفت. تصویر چهره معصومش جلوی چشمانم میآمد، آن موهای طلایی و آن لبخند کودکانه که همیشه خانه را روشن میکرد.
پلیسها از من خواستند که توصیف دقیقی از لیانا بدهم. با صدایی لرزان گفتم:
«دختری دو ساله... با موهای طلایی فرخورده... چشمهای آبی روشن... لباسی سفید با گلهای کوچک آبی تنش بود.»
مأمور سری تکان داد و گفت:
«نگران نباش، پسرم. ما هر کاری که لازم باشه انجام میدیم.»
اما نمیتوانستم فقط منتظر بمانم. از ایستگاه پلیس خارج شدم و دوباره به سمت بازار دویدم. صدای پدرم در سرم پیچیده بود، صدای شکستهاش وقتی گفت: لیانا نیست.
بازار حالا آرامتر شده بود، اما من هر گوشهای را میگشتم. به هر مغازهای سر میزدم، با فروشندهها صحبت میکردم، اما هیچکس لیانا را ندیده بود. پاهایم درد گرفته بود، اما اهمیتی نداشت. تنها چیزی که میخواستم، این بود که او را پیدا کنم.
وقتی به یکی از دکههای قدیمی رسیدم، پیرمردی که صاحب دکه بود، نگاهی به من انداخت و گفت:
«پسرم، چیزی شده؟ چرا اینقدر آشفتهای؟»
نفسی بریده کشیدم و گفتم:
«خواهر کوچکم... گم شده. شما ندیدید دختربچهای کوچیک با موهای طلایی از اینجا رد بشه؟»
پیرمرد چند لحظه فکر کرد، سپس گفت:
«یک دختر کوچیک رو دیدم که کنار مردی قدبلند بود. به نظرم میرسید که شبیه پدرش نیست. رفتن به سمت اون طرف بازار.»
حرفش مثل جرقهای در ذهنم روشن شد. بدون مکث به سمتی که اشاره کرد، دویدم. صدای قلبم گوشم را پر کرده بود. آیا واقعا این میتوانست سرنخی باشد؟ آیا بالاخره به لیانا نزدیک میشدم؟
رنگ سیاه آسمان را پوشانده بود و تنها نور مهتاب شهر را روشن میکرد. خیابانها خاموش بودند، و تنها صدای قدمهای سنگین و نای نفسکشیدنم سکوت شب را میشکست. از دویدن خسته بودم. پاهایم دیگر یارای حرکت نداشتند. کاش هیچوقت بیرون نمیرفتم. کاش کنار لیانا میماندم.
لیانا... خواهر کوچولوی من، الان کجاست؟ چه میکند؟ قلبم فشرده میشد و نگرانی همچون خاری در روحم فرو میرفت. در حالی که اسمش را با صدایی لرزان صدا میزدم، اشکهایم روی گونههایم میریخت.
ناگهان، صدای برخوردی بلند همه چیز را به هم ریخت. پیش از آنکه بفهمم چه شده، کالسکهای به من برخورد کرد و دنیا تاریک شد.
وقتی چشمهایم را باز کردم، نور درمانگاه چشمانم را آزار داد. سردی تخت زیرم و بوی داروهای تلخ در فضا حس واقعیت را زنده کرد. مادرم کنارم نشسته بود. دستم را گرفته بود و با صورتی خسته، به خواب فرو رفته بود.
آرام دست او را گرفتم و لمس دستم باعث شد بیدار شود. چشمانش پر از وحشت بود.
«ویلی، من یه کابوس بدی دیدم. دیدم که لیانا رو گم کردم...» صدایش میلرزید و اشک در چشمانش حلقه زد.
بغضم ترکید. نمیتوانستم حرفی نزنم. با گریه گفتم: «مادر... کابوس نبود.»
چشمانش گشاد شد و اشکهایش همان لحظه سرازیر شدند. دستانش دورم حلقه شد، و هر دو با صدای بلند گریستیم. صدای هقهق ما سکوت درمانگاه را شکست.
در همان حال، پدرم وارد شد. صورتش پر از نگرانی بود، اما چشمانش نشان از ارادهای قوی داشت.
«نگران نباشید. من لیانا رو پیدا میکنم. نمیذارم از ما بگیرنش.»
حالم بد بود. نمیدانستم چطور اینهمه درد را تحمل کنم. اما مادرم... مادرم از همه ما بدتر بود. او در این لحظات نیاز به آرامش داشت، اما من فقط تردید داشتم. رو به پدرم گفتم: «پدر، بهتره که مادرم به تالون برگرده. من و شما دنبال لیانا میگردیم.»
مادرم با وحشت سرش را تکان داد. «نه... نه! این اجازه رو نمیدم. ویلی، تو باید برگردی. شیکاگو دخترمو ازم گرفت. اگه تو هم...» نتوانست ادامه دهد و صدایش شکست.
پدرم به آرامی گفت: «مارینا، هنوز اینجاییم. به من اعتماد کن. چند روز دیگه لیانا رو پیدا میکنیم.»
نمیدانستم چکار کنم. قلبم از هزاران تردید پر شده بود. اما یک چیز روشن بود: دلیلی پیدا کرده بودم برای تنفر از این شهر لعنتی.
مادرم دستانم را گرفت و با صدایی آرام که در آن اشک و امید موج میزد، گفت: «ویلی، وقتی لیانا رو پیدا کردیم، برمیگردیم تالون. هیچوقت سمت اینجا نمیایم.»
دستش را فشردم و گفتم: «نگران نباش مادر. پیداش میکنیم. به خونهمون برمیگردیم.»
او مرا به آغوش کشید و بیصدا گریست.
---
ده روز گذشت. ده روزی که هر لحظهاش مثل کابوس بود. هنوز هیچ خبری از لیانا نبود. پلیس میگفت هیچ اثری از او نیست، و این خبر مثل خنجری به قلبمان فرو میرفت.
حال مادرم بدتر از همیشه شده بود. گوشهای مینشست، نه غذا میخورد، نه میخوابید. اشکهایش پایان نداشت و هر لحظه نام لیانا را تکرار میکرد.
دیدن این صحنهها قلبم را میشکست. خواهرم گم شده بود، اما چیزی که بیشتر عذابم میداد، حال مادرم بود.
روبهرویش زانو زدم. دستهای سردش را گرفتم و گفتم: «مادر، پیداش میکنیم. به خدا قسم پیداش میکنیم.»
او سرش را بالا آورد. چشمانش پر از اشک بود. «کاش به حرفت گوش میدادم. کاش هیچوقت به اینجا نمیاومدیم. ویلی... منو برگردون به زمان قبل که به حرفت گوش بدم.»
دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. او را در آغوش گرفتم و هر دو گریستیم.
پدرم وارد شد. دستان مادرم را گرفت و آرام گفت: «مارینا، بهتره تو برگردی تالون. من اینجا میمونم و مراقب اوضاع هستم.»
مادرم با ناباوری سرش را تکان داد. «نه، نمیخوام. من اینجا میمونم.»
پدرم لبخندی تلخ زد. «زیبای من، قول میدم قبل از پایان ماه با لیانا برگردم تالون.»
به حرفهایش ایمان داشتم. گفتم: «پدر راست میگه. باید بگردیم و پیداش کنیم. مادر، تو باید استراحت کنی.»
اما مادرم فقط سکوت کرد. سکوتی که سنگینیاش اتاق را پر کرد.
---
صبح با صدای در از خواب بیدار شدم. وقتی در را باز کردم، همسایهها آمده بودند. میخواستند درباره شیکاگو و زندگیمان بپرسند. اما وقتی ماجرا را برایشان توضیح دادم، با دلسوزی ما را ترک کردند.
به داخل برگشتم و دیدم مادرم پشت میز صبحانه نشسته است. برای اولین بار، لقمهای در دستش بود، اما چشمانش هنوز سرخ از گریه بود. او در سکوت صبحانه میخورد، و اشکهای پنهانش روی گونههایش میلغزیدند.
ایستادم و نگاهش کردم. در دل دعا کردم که لیانا را پیدا کنیم... پیش از آنکه این غم ما را از پا بیندازد.