بوی تلخ سیگار و خاکسترِ خاطرات قدیمی کل اتاق رو گرفته بود .
او احساس میکرد در یک تونل تاریک و بیانتها گیر افتاده است، جایی که هیچ نوری در انتهای آن دیده نمیشد . تونلی که دیوارهایش از خاطرات قدیمی ساخته شده بودند، خاطراتی که هر بار دستش را روی آنها میکشید، زخمی تازه بر روحش باز میشد.
پنجره رو باز کرد . باران نم نم در حال باریدن بود . با یک نفس عمیق، هوا را به درون ریههایش کشید؛ شمع ها را روشن کرد . سایه شمع ها به ارامی روی دیوار در حال رقصیدن بودند . پشت میزش نشست . دفتر یادداشتِ کهنه را باز کرد انگشتانش روی صفحات دفتر یادداشتهایش می لرزید، همان دفتری که روزی پر بود از نقشههای جهانگردی و لیست «کارهای بزرگی که باید قبل از مرگ انجام دهم». حالا اما صفحههایش بوی یأس میداد.
یاد ایزابلا افتاد که همیشه میگفت: "دنیا رو بچش، حتی اگه تلخ باشه." ولی حالا... حالا حتی طعم سیگار هم برایش بیمعنا بود.
دفتر را باز کرد. صدای خشخش برگهها در سکوت اتاق، مثل زمزمهی شماتت بود.
قلمش را برداشت. تاریخ را از روی تقویم نگاه کرد و در گوشهی دفتر یادداشت نوشت. و شروع کرد به نوشتن:
**"خیلی سردرگمم. نمیدونم دیگه چی کار میخوام بکنم. اصلاً قراره آیندهی من چه شکلی باشه؟ حتی نمیدونم دقیقاً چه آرزویی بکنم! تو مفیدترین حالت ۳۰ سال از زندگیم مونده و واقعاً نمیخوام این سالها، ماهها، روزها، ساعتها و لحظات باقیموندهام رو همینطوری که الان دارم میگذرونم، بگذرونم.
زمان مثل شنهای کویر، ثانیههاش داره پوستم رو میسوزونه.
دنیا خیلی قشنگه. هنوز خیلی جاها هست که ندیدم و میدونم با دیدن هر جای جدیدی میتونم یه تجربهی جدید رو عمیقاً یاد بگیرم. هنوز خیلی از آدمها تو دنیا هستن که من ندیدمشون و قراره از هر کدوم یه نکته و تجربهی جدید و جذاب یاد بگیرم.
میدونم خوشحال میشم، چون تا این سن مطمئن شدم که خوشحالی من از تجربههای جدید و هیجانانگیز میاد.
وقتی با تنها پیرمرد بازمانده از کشتار «کیلینگ فیلد» کامبوج حرف میزدم و اون از خاطراتش تو زندان و جنایتهای گروه خِمرهای سرخ برام تعریف میکرد، یادمه به خودم اومدم و دیدم که نزدیک سه ساعته داره باهام حرف میزنه و من از شوق شنیدن حرفهای عجیب و خاطرات باورنکردنیاش، حتی یه کلمه هم حرف نزدم. حتی یادم نیفتاد که یه نخ سیگار روشن کنم. اون لحظات واقعاً زندگی واقعی بود، چون دیگه گذر زمان برام معنی نداشت. اصلاً وقتی گذر زمان رو متوجه نشی، دقیقاً همون لحظاته که داری واقعاً زندگی میکنی.
یا وقتی که با اون پیرزن فقیر ولی هنرمند و مهربون روستایی تو هند صحبت میکردم، اون منو میخندوند، حس میکردم بهترین جای دنیا، دقیقاً همونجاییه که من هستم، چون آرامش داشتم و حس امنیت میکردم. رو بالکن خونشون نشسته بودیم، اون برام مدام چای میریخت و از خاطرات جوونیاش برام تعریف میکرد. طعم اون چای هنوز بهترین چاییه که تو زندگیم تجربه کردم... چون حس میکردم کنار اون پیرزن میتونستم خودِ خودِ خودم باشم. میتونستم..."**
ناخودآگاه بوی هل و زنجبیل در هوای مغزش پیچید، همان عطری که پیرزن روستایی با دستان ترکخوردهاش در فنجانِ لبشکسته ریخته بود. صدای پیرزن تو گوشش پیچید که هر روز میگفت : "پسرم چایتونو با عسل شیرین کردم "
به نوشتن ادامه داد:
**"یادمه وقتی با اون بچههای افغانی تو یه روستای دورافتاده با خوشحالی حرف میزدم و اونا از آرزوهاشون میگفتن، ولی من اون غم عمیق رو تو چشماشون میدیدم، برای اولین بار تصمیم گرفتم که باید تو زندگیم مفیدتر باشم و هر کاری، هرچند کوچیک، که از دستم برمیاد انجام بدم.
ولی الان فقط نشستم و هیچ کاری نمیکنم. چون دیگه بعد از این همه سال و این همه تجربه نمیدونم اصلاً چه شغلی رو واقعاً دوست دارم؟! کجای دنیا دوست دارم زندگی کنم!؟ یا با چه دختری میخوام ازدواج کنم؟! و مهمتر از همه، تو زندگیم چه کار مهمی میخوام انجام بدم و اصلاً رسالت زندگیم چیه؟
تو تمام این سالها تجربه کرده بودم که شادی از حرکت موفقیتآمیز تو یه مسیر، در راستای رسیدن به یه هدف شفاف، مهم و اثرگذار به وجود میاد.
خیلی به همهی این موضوعات فکر کرده بودم و کلی پیشنهادهای مختلف برای خودم پیدا کرده بودم، اما هیچکدوم اونقدر برام دوستداشتنی و انگیزهبخش نبودن که بخوام برای رسیدن بهشون تلاش کنم.
انگار دیگه خستهام. انگار تلاشهای این ۴۰ سال عمرم، دیگه توان و انرژی تلاش دوباره رو ازم گرفته. انگار شکستهای زیادی که تو زندگیم داشتم، دیگه انگیزه و امید رو تو من کشته.
تو تمام وجودم حس زخم میکنم. از همهچی خستهام، حتی از مردم، حتی از نزدیکترین دوستم. حس میکنم اینجا، تو این شرایط، انگار تو یه باتلاق گیر کردم و دارم میپوسم.
گذر هر ثانیه رو حس میکنم و دارم افسوس میخورم چرا لحظات زندگیم، این دقایق ارزشمند و بیقیمت، همینطوری بدون یه هدف خوب دارن هدر میرن. دلم نمیخواد اینطوری ادامه پیدا کنه، دلم نمیخواد بقیهی عمرم رو اینطوری بگذرونم..."**
دامنون دفتر یادداشتهاش را بست. با دو دستش سرش را گرفت و آرنجهایش را روی زانوهایش گذاشت. آه عمیقی کشید.
نگاهش به زیرسیگاری افتاد که پر از تهسیگارهای نصفه بود.امذوز حتی از دیروز هم بیشتر سیکار کشیده بود .
بستهی سیگارش را باز کرد. خوشحال شد؛ هنوز یه نخ سیگار براش مونده بود.
تکیهاش را به صندلی داد، سیگار را با فندکی که یادگاری یک عشق قدیمی بود روشن کرد و یک کام عمیق گرفت. با تمام وجود دود را به بیرون داد، انگار میخواست کمی از دردها و غمهای روحش را از وجودش بیرون کند.
دود سیگار حلقه زد و محو شد، انگار تمام امیدهایش را بلعید. حالا نه دنیا مزه داشت، نه سیگار. حتی دودش دیگر نمیرقصید؛ فقط خاموش میشد، مثل آرزوهایش.
با خستگی و بیحوصلگی بلند شد و در کمدش را باز کرد. یک صفحه از بین کلکسیون آهنگهای کلاسیکش برداشت. آن کمد برایش نماد خاطرات دفنشده بود.
حتی حوصله نداشت بین صفحهها بگردد. فقط یکی را شانسی انتخاب کرد. یه روزی همهی اون صفحهها رو از کشورهای مختلف با علاقه جمع کرده بود، یه زمانی همهی اون آهنگها خوشحالش میکردن و از شنیدنشون لذت میبرد. اما این روزها زیاد آهنگ گوش نمیداد.
"حتی آهنگها هم حوصلهمو سر میبردن. دلم میخواست آهنگایی که تا حالا نشنیدم رو گوش بدم، دوباره مثل قدیما از اینکه یه آهنگ خوب دیگه کشف کردم کلی ذوق کنم."
یهو صدای آهنگ که پخش شد، برق خوشحالی تو چشماش جاری شد. تکتک ملودیهای این آهنگ براش پر بود از خاطره، پر از حسهای زیبا، پر از عشق...
ی برق خوشحالی تو چشماش دوید. تکتک ملودیای این آهنگ واسش پر از خاطره بود، پر از حسای قشنگ، پر از عشق.
هر بار که این آهنگو گوش میکرد، همراهش پرواز میکرد، انگار دیگه تو این دنیا نبود. عجیب بود که این صفحه بین موسیقیای کلاسیک جا خوش کرده بود. تکتک کلمات آهنگو با تمام وجودش حس میکرد. چون وقتی اولین بار شنیدش، بهترین اتفاق زندگیش اتفاق افتاده بود... عشقو تجربه کرده بود.
این آهنگ اون رو به پورتوفینو میبرد، به بالکن رستورانی که برای اولین بار ایزابلا رو دیده بود.
دستشو دراز کرد که یه سیگار دیگه برداره ولی یادش افتاد که سیگاراش تموم شده.
کنار صفحه موسیقی قدیمی، زیر نور چراغ، یه خراش عمیق داشت؛ دقیقاً همونجایی که از اهنگ «پورتوفینو» که خیلی دوست داشت، انگار سرنوشت همونجا ایزابلا رو ازش گرفته بود.
سوزن گرامافون رو روی صفحه گذاشت و ، آهنگ شروع شد.
دراز کشید، چشماشو بست، فکراشو رها کرد، انگار دوباره رو همون صندلی نشسته بود، داشت به غروب قشنگ خورشید نگاه میکرد.
لبخند آرومی رو لباش بود، چروکای کنار چشماش بیشتر به چشم میاومد. "با خودش زمزمه کرد..."
?
"I found my love in Portofino..."
?
عشقم را در پورتوفینو پیدا کردم ( بخشی از ساحل جنوا در ایتالیا )
Perché nei sogni credo ancor چون هنوز در خواب و رویاها باور دارم
Lo strano gioco del destino پیچ و تاب عجیب و غریب سرنوشت را
A Portofino m" ha preso il cuor در پورتوفینو قلب من تسخیر شد
Nel dolce incanto del mattino در صبح و سحری شیرین
Il mare ti ha portato a me دریا تو را برای من آورد
Socchiudo gli occhi a me vicino چشمهایم را میبندم
A Portofino rivedo te و تو را در پورتوفینو میبینم
Ricordo un angolo di cielo گوشه ای از بهشت و آسمان را به یاد می آورم
Dove ti stavo ad aspettar که در آنجا منتظر بودم
Ricordo il volto tanto amato خاطرم بود چهره عاشق دوست داشتنی
E la tua bocca da baciar و لب هایی برای بوسه
I found my love in Portofino در پورتوفینو عشقم را یافتم
Quei baci più non scorderò بوسه هایی که هیچگاه فراموش نمیکنم
Non è più triste il mio cammino دیگر سر راهم غمی نخواهد بود
A Portofino I found my love در پورتوفینو عشقم را پیدا کردم
Ricordo un angolo di cielo گوشه ای از بهشت و آسمان را به یاد می آورم
گرامافون همچنان میچرخید. صفحهی ترکخورده، آهنگو نصفه نیمه گذاشت. بیرون پنجره، بارون شروع به باریدن گرفت.
بهتزده فقط به بیرون زل زد...
قطرههای بارون رو شیشه سر میخوردن، انگار ردّی از اشکاشو میشستن.
بارون، بوی نم دریا رو آورده بود... بوی راهی که هیچوقت تموم نشده بود...
یهو صدای زنگ در بلند شد. تو این سکوت سنگین، صداش مثل تیری بود که از یه جای خیلی دور شلیک شده باشه. بلند شد، یه لحظه مکث کرد، بعد با قدمهای مردد در رو باز کرد.
پستچی، یه نامه تو دستش بود. یه نامهی واقعی، رو کاغذ! دیگه این روزا کی برای کسی نامه میفرسته؟ بدون اینکه چیزی بگه، نامه رو گرفت. پستچی حتی منتظر امضا هم نشد، فقط سر تکون داد و رفت.
پاکت رو با چاقو با عجله بازش کرد. بوی عطر... یه بوی آشنا، مثل خاطرهای که هنوز روی پوستش مونده باشه.
تو پاکت فقط یه عکس بود که زیر اون با همون دستخطی که سالها بود میشناخت نوشته شده بود :
"همیشه یه راه برگشت هست. موناکو، همونجا که خداحافظی نکردیم."
زیر لب با خودش تکرار کرد: موناکو... همونجا که خداحافظی نکردیم؟
صورت ایزابلا رو در اون عکس با ارامی و حسرت لمس کرد، انگار که یه جسم زنده باشه.. با تمام وجود دلش براش تنگ شد.
قبل از اینکه بفهمه چی داره اتفاق میافته، عکس پر از لکه های قرمز شد.
انگشتش رو بالا آورد. انگشتش رو بریده بود ، احتمالاً موقع باز کردن پاکت.
چند قطره خون دیگه روی عکس چکید
چشم هاشو بست . نمی تونست درست نفس بکشه .
یه صدای ترق و ترق اومد.
برگشت سمت گرامافون.
سوزن هنوز روی صفحهی خشدار میچرخید، اما آهنگ دیگه پخش نمیشد. سوزن رو بلند کرد .
اتاق پر از سکوت شد. یه جور سکوت سنگین، انگار که در خلا فضا بود .
یهو یه باد سرد از پنجره زد تو. پردهها پیچ و تاب خوردن، سایههای رقصان شمع ها خاموش شدند. یه لحظه حس کرد یه نفر، درست پشت سرش وایساده. بوی نمِ دریا و رطوبت خاک به مشامش خورد، همان بویی که ایزابلا همیشه با خودش داشت
قلبش یه ضربان جا انداخت.
دوباره به نامه نگاه کرد..
نامه انگار داشت... زنده میشد.
شاید هم این خودش بود که داشت دوباره احساس زنده بودن رو تجربه میکرد
بیرون، بارون شدت گرفت.
موناکو، حالا دیگه فقط یه خاطرهی دور نبود.
شاید هیچوقت هم یه خاطره نبوده...
ویا شاید...