رمان۷۷ : رمان۷۷فصل۱قسمت۱
0
6
0
1
هفتادوهفت #رمان #فصل۱
#زمان_یک_مفهوم_ذهنی_است ؟؟
دهه هشتاد درسم تموم شد،حالایک مهندس شیمی شده بودم،کم تجربه اما پرانگیزه، اولین پرژه م یک واحد تولیدی شوینده بود، محیط کاری م همینقدر بگم(یک آزمایشگاه کوچک طبقه بالا و یک واحد تولیدی۵۰۰ متری،مدیرعامل ش یک آقا بود ازمن چندسال بزرگ ترحدود۳۰ ساله،که بچه خوبی بود،آذری و خوش لهجه،البته کم حرف،توی سالن تولید۱۲نفر کار میکردند،بامن و البته مدیرعامل میشد۱۴نفر،اون موقع ها دستگاه وکیوم هنوز فراگیر نشده بود وتولیدات توی کارتن بسته بندی میشد،وخیلی هم وقتگیر بود(روی هم کردن کارتن ها،چیدن سازه ها،وچسباندن کارتن های مملو از تولیدات وو)،آهان این رو یادم رفت بگم؛کارکنان داخل سالن۴مرد جوان بودن ،و۱زن میان سال و۷خانم جوان،جمع دوستانه ای بود،یعنی بیشتر روزها همچیز برطبق روال پیش میرفت،هیچیز فکرم رو مشغول نمیکرد الا،،،وقت برگشت به خونه!!،اره وقت برگشت به خونه،از شهرک صنعتی ضیابر تا رشت با ماشین pk تقریبا۲ساعت راه بود، ویک دختر خیلی خیلی جوان!!،نه اشتباه نشه _اینکه یک دختر جوان توجه یک مرد جوان رو جلب کنه اصلا فکرم رو مشغول نمیکنه_یعنی عادیه_،،اینکه یک خانوم جوان_هروز_درست وقت برگشتم به خونه_سرهمون سه راهی جاده ابریشم_جوری نامتعارف ایستاده باشه_وسوار ماشینهای مسافرکشی و غیره ووونشه_فکرم رو مشغول کرده بود، تیپش عجیب دهه شصتی بود ، بزارید زاویه رو درست تعریف کنم،این منظره رو۷۷باردیدم_وقتی کارم تموم میشد آسمون یجورایی ابرک های قرمز داشت،دلم یکم ذوق ذوق میکرد،توی ماشین یه سیگارروشن میکردم هنوز به سه راهی نرسیده خورشید رو پشت اون دخترک میدیدم،نور خورشید نه طلایی بود،ونه نقره ای،اما صورت دخترک مات بود انگار،چشماش یک لحظه به نگام گره میخورد و زود میدزدیدش،بعد من به سمت چپ جاده میپیچیدم واز آینه نگای کوتاه میکردم ویک کام عمیق ازسیگار وبعد سیگارو پرت میکردم بیرون،باورتون بشه یانه(نقد هَوَل بازی واین حرفها نبود)عجیب بود،توی شهرک صنعتی ضیابر_ اونموقع ها شرکتهای زیادی نبود،دستکم همه مدیرعامل ها و مهندسین و بیشتر کارگرها در طول هفته یکبار هم شده هم دیگرو حالا به هردلیلی میدیدند،چه وقت شروع،چه وقت پایان کاروووو،اما من ندیدمش هیچ وقت توی هیچ محوطه ای !!!الا همون نقطه که هروز _وقت غروب ،که من میرفتم خونه و اون گویا منتظرماشین هستش تاسوار شه وبره خونه_اما سوار هیچ ماشینی تا مادامی که من دید میزدم نمیشد!!اخه چراااا!!؟؟، اره_۷۷روز گذشت تا که یک روز آخرای خرداد بود که جلوی پاش ترمز کردم، در کمال بهت وناباوری _بی معطلی درب عقب ماشین رو وا کرد ونشست??سلام ،روستای اباتر پیاده میشم!!!!!،اون سیگار لعنتی رو کام نگرفتم و انداختم بیرون،برقم گرفت انگار!??اباتر مسیرتون نمیخوره؟؟؟،?چرا،،،،چرا،میخوره،راه افتادم،صداش عجیب آشنابود ،ازآینه نگاش کردم،صورت گردو کوچکی داشت ،مانتوی سرمه ای لخت،وشال فیروزه ای،اومدم دوباره نگاش کنم??آاااقا سر همین پیچ پیاده میشم،وپیاده شد،(چه مسیر کوتاهی،خب پیاده میرفتی!!!،شایدکوتاه نبود،شایدشاید)فردا هم ترمز کردم_سوارشد،وهمینطور هروز موقع رفتن به خونه م این کار تکرار میشد،هرچه فکر میکنم یادم نمیاد_چندین بار دخترک رو به روستاشون رسوندم تا لب وا کردم،الان که این رمان رو دارم مینویسم هم دارم بهش فکر میکنم، لب وا کردم?شما توی همین شهرک کار میکنید؟؟؟؟،سکوت کرد،توی خودم فرو رفتم و (نباید این سوال رو میپرسیدم)??اره توی همین شهرک کار میکنم،،میشه نگه دارید،،،رسیده بودیم به روستاشون،پیاده شدو توی پیچ راه باریکه پر درخت روستا محو شد،فردا اون روز وقتی سوار شد بی معطلی گفتم؛راستش من شما رو هیچ وقت توی محوطه شهرک ندیدیم ،از اون جهت سوال کردم،منظوری نداشتم،(ازتوی آینه به نگام زل زدوگفت??خب اره شرکت های تولیدی بطری پلیاتیلن ته شهرک هستن،?اره _چه جالب_راست میگید!!من توی بلوکn2هستم ،بدیعی هستش که شما رو ندیده باشم،حالا دقیقا کارِ تون چیه؟؟منشی هستین؟؟??نه آقا_اپراتوردستگاه پرس هستم?چیییی!!!دستگاه پرس!!؟؟??راستی رسیدیم،پیاده شدورفت،،،(اخه یه دختر جوان،اونم اپراتور دستگاه پرس تولید بطری پلی اتیلن!!!!،)،فردایش یه اتفاق خوب افتاد،واسه شرکت یک دستگاه وکیوم آورده بودندو نیرو جدید میخواستن،به مدیر عامل گفتم؛یک نیرو رو من معرفی میکنم واون هم موافقت کرد،موقع برگشت به خونه دخترک رو سوار کردم،(اره _منِ لعنتی دهه شصتی،بهش عادت کرده بودم،عشق و ازاین حرفا نه،اصلا بین ما دیالوگی رد وبدل نشده بود،نقد یک حس ناشناخته لعنتی بود،یک حسِ نا مفهوم که مثل یک پیوستگی به یک افیون، که میری سمتش اما علت ش تجزیه شده ست!!)?سلام??سلام،?یک خبر دارم که شاید خوشحال بشی??جدی?آره??شما چه خبری میتونید واسه من داشته باشید?ببینید ،من خیلی فکر کردم،البته به شما نه_سو تعبیر نشه،به کار تون،اخه شما!!!!اپراتور دستگاه پرس!!!!خب سخته??رسیدیم?حرفم تموم نشد??میدونم ،گوش میدم،?جدی!!!یعنی عجله ندارید؟؟؟!!??انقدرام بی ادب نیستم_شما زحمت میکشید هروز منو می رسونید_حتی کرایه هم ازم نمیگیرید،،،،بفرمائید گوش میدم?(گیج شده بودم،حرف یادم رفت،گفتم)راستی از سر جاده تا اینجا راهی هم نیستااا،شغل منم مسافرکشی نیست اما خب مسیرمون هم ...کارمهمی نمیکنم??داشتید میگفتید?چی میگفتم??خبر خوش انگار?آهان_اره ،توی واحد تولیدی ما نیرو میخوان ،کارش هم خیلی آسون تره،وکیوم ومیدونید چیه؟؟؟??نمیتونم کارم رو ترک کنم،،،?خب چرا؟؟؟??میشه برم،،،دیرم شده?(متعجم شده بودم)ااااره_اختیار دارید?،)ورفت،ومن تا رشت همش به این فکر میکردم؛چی میشه که یک دختر جوون نمیخواد یک کار سخت و خطرناک رو رها کنه وبیاد توی یک محیط بهتر!!!!،
#شاهرخ خیرخواه_دهه۸۰ را بنویسید