همه چیز آرام میگذشت و زندگی در جریان بود. راف پنجاه و پنج را رد کرده بود و میخواست طعم ملس بازنشستگی را بچشد و باقی عمرش را پشت تلوزیون درحالی که نوشابه دستش است بگذراند و تیکههای آخر پازل رمانش را کامل کند. رمانی که پیش از اینکه پایان یابد با تحقیرهای همسرش النا کنار گذاشته شده بود و حال تیکه آخر پازل رمانش، آتش زدنش بود. اما وقتی خواست حاصل عمرش را آتش بزند.....
(تجربه جدید با داستان تخیلی جادوگر پیر ....)
لطفا بخوانید و نقد کنید تا بتونم کار رو اصلاح کنم و نگاههای جدید را در نظر بگیرم.