جادوگر پیر(عشق و خون) : عنوان: غرغرهای همیشگی

نویسنده: M_r_1

راف میانه‌های عمرش بود و کم کم باید قدم به جهان بازنشستگان می‌گذاشت. جهانی که او را از سختی‌های طاقت فرسای کارمندی نجات می‌داد تا جلو تلوزیون لم دهد یا به مسافرت برود. 
همسرش النا زنی غرغرو، بلندقد، چشم آبی، دماغ کشیده‌ای داشت. او اصلا سلیقه‌ای در پوشیدن لباس نداشت و با آن قیافه ترسناکش مدیر مدرسه بود مدیری که هیچ دانش آموزی نمی‌خواست سروکارش به او افتد. گاهی بچه‌های خودش هم همین احساس را به او داشتند. با این حال راف تنها کسی بود که النا گاهی بخاطرش غرهایش را فرو می‌خورد.
راف دو پسر هم قد خودش با چهره و غرغرهای بدون پایان النا و یک دختر با چهره خودش و بلند قدی و بد سلیقه‌گی و غرغرو همچون همسرش داشت البته دختر کمی کمتر از پسرها غر می‌زد ولی تیزی کلام مادرش را داشت.
خانواده راف هرروز خانه سادشان را با بحث طوفانی شروع می‌کردند که سرآخر همه چیز به ناتوانی راف ختم می‌شد حتی صدای گربه‌ای که در پشت بام زندگی می‌کرد و هر سه ماه بچه‌ می‌آورد و فرصت استراحت به خودش نمی‌داد هم تقصیر راف بود.
راف با وجود شادابی همیشگی در کنار حملات کوبنده خانواده‌اش، چند وقتی بود که تاریکی وحشت در زندگی‌اش از درون غار بیرون آمده بود و او را به ترس می‌انداخت. منشا آن ترس، کتاب رمانش بود که در شب‌ها قلب راف را به تپش در می‌آورد. صداهایی از تبل و فریاد و گاه گاهی صدای اژدها و ترول و هرموجودی که در حقیقت وجود نداشت، می‌آمد. وقتی صداها را می‌شنید به بالاسر کتابش می‌رفت اما نه خبری از تغییر ظاهر کتاب بود نه موجود ترسناکی... اما چهار پنج روز بود که صداها آرام گرفته بود و خواب را به راف و حس علاقه به کتابی که کل عمرش را صرفش کرده، برگردانده بود.
غروب دوشنبه، روزی از روز‌های آرام شهر بود با آن هیجانات همیشگی‌اش که اگرچه ترسناک ولی عادی به نظر می‌رسید. در خانه راف بازهم بحث طوفانی درگرفته، بحثی که حداقل یکبار در هفته به پا می‌شد و سرفصلش هم راف بی‌عرضه بود. النا با چشمانی درشت و برافروخته همچون گرگ که  کافی بود کمی بیشتر عصبی شود تا به جان راف افتد و تیکه پارش کند. همچون همیشه، مشغول غر زدن بود.
 النا با ملاقه آهنی در دست و شروار تنگ و پیراهنی ساده که تعدادی دانه گوجه رویش، با صدای بلند و خشن گفت: تو از همان اول بی‌عرضه بودی نمی‌دانم عاشق چی تو شدم که الان اینجا هستم! 
صدایش همچون فریادهای تیزی که سر دانش آموزان می‌زد بلند بود، اما راف که این صدا برایش همچون تیک تاک ساعت دیواری قدیمی درون حال، تکراری شده بود بدون اینکه جوابش را بلند دهد آرام با خود گفت: خب معلومه غیر از من کی با تو دوست می‌شد چه برسه به اینکه با تو ازدواج کنه. 
 النا که گوش تیزی داشت و با همین گوش چندبار مچ دانش آموزانی که با هم سر کلاس پچ پچ می‌کردند را گرفته بود با عصبانیت از اینکه می‌دانست حتما راف غر کوچکی زده با صدای بلندتر درحالی که با ملاقه سوپ را هم می‌زد گفت: چی گفتی؟! باز داری با صدای آروم غر میزنی؟!
راف همیشه آرام بود اما کم کم عصبانیتش درحال  بیدار شده بود، همان عصبانیتی که ماهی یک بار به اوج خود می‌رسید و حسابی النا را می‌شست. اما باز خودش را مهار کرد و باز با صدای آرام اما جوری که النا بشنود گفت: نه من چیزی نگفتم تو درست می‌گی. سپس لبخندی زد و نوشابه که عادت داشت هر هفته یک بار از آن بخورد را باز کرد با شنیدن صدای پیس نوشابه کیف کرد و خودش را برای خوردن یک قلپ خنک آماده کرده بود. که ناگهان...
النا که همچون کارگاه های ماهر بود و تحصیلات روانشانسی در این توانایی بی‌تاثیر نبود و مشکلات والدین در بزرگ کردن بچه‌ها را با چشمانی درشت به آنها دیکته می‌کرد و آنها در برابرش تسلیم می‌شدند، می‌دانست که حتما راف می‌خواهد تلوزیون را روشن کند برای همین مهلت نداد که راف حتی تلوزیون را روشن کند و گفت: چه می‌خواهی تلوزیون روشن کنی؟ همش اینجوری هستی از حرف فرار می‌کنی نه درک داری نه شعور تازه بی‌عرضه هم هستی به جای اینکه الان بگردی دنبال یه کار بعد بازنشستگی داری نوشابه می‌خوری و می‌خوای تلوزیون ببینی. عمرت را برای نوشتن یه داستان مزخرف کردی که فقط خودت می‌فهمی و باز اسرار داری که روزی رمانت را می‌خوانند ولی دریغ از اینکه یه کتاب فروشی کتاب تو رو سفارش بده حتی نشریه هم پشیمونه صدتا دونه از کتاب تو را چاپ کرده. 
 خشم راف تا دهانش بالا آمده بود و به خوبی در عمق چشمانش با آن رگ‌های خونی نمایان شده بود و بدون اینکه بداند قوطی نوشابه را کمی مچاله ‌کرد. خواست طوفانی به پا کند ولی می‌دانست شکست خورده طوفان خواهد بود اما دیگر نمی‌توانست غرهای بی‌پایان النا خصوصا قیافه ترسناکش وقتی جلوی تلوزیون می‌ایستد و فریاد می‌زند تحمل کند برای همین تصمیم گرفت از خانه بیرون رود، از جایش بلند شد و بدون توجه به هشدارهای النا که همچون هواشناسان خبر از طوفان بعدی وقتی که به خانه می‌آمد، می‌داد. به سمت درب رفت اما کتاب دستنویسش طعمه دیوانگی النا شود برای همین را که عزیزتر از جانش بود را برداشت و سریع از خانه خارج شد. تا اگر هم بخواهد کتابش را نابود کند خودش نابود کند.............
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.