جادوگر پیر(عشق و خون) : عنوان: آتشکده 

نویسنده: M_r_1

خانه راف در حاشیه شهر قرار داشت خانه‌ای کوچک که با کمک وام‌های بانک خریده بود و میشه گفت با وجود وام‌ها، به زور خرج زندگی‌اش را می‌داد. حرف‌های النا ذهنش را بهم ریخت و چشمانش را از کار انداخت و گوشهایش را ناشنوا کرده بود او بی‌توجه به اینکه کجا می‌رود و هدفش چیست مسیر زیادی را تنها قدم زد و در مسیر درون افکارش غرق شده بود و با خودش می‌گفت: اگر این رمان را نمی‌نوشتم شاید عمرش تلف نمی‌شد یا حداقل کمی بیشتر استراحت می‌کرد و شاید راه دیگری غیر از کارمندی انتخاب می‌کرد. 
ناگهان غررش ترسناکی همچون صدای اژدها در گوشش پیچید صدایی که همیشه در تصوراتش وقتی رمانش را می‌نوشت تداعی می‌کرد. صدا خیلی طبیعی بود انگار اژدها در چند صد متری‌اش فریاد کشیده. با ترس و تعجب فراوان که به خوبی از چشمان درشت و ابروهای بالا آمده‌اش قابل تشخیص بود و صدای قلبش را می‌شنید، معلوم بود. صورتش را رو به آسمان کرد چون اژد‌ها همیشه در آسمانها هستند. در رمان خودش هم اینگونه بود. بعد از چشم چرخاندن در آسمان هیچ اثری از صاحب غررش ندید. با خودش گفت: این فریاد چی بود؟! چقدر شبیه جیغ اژدها است؟! سرش را پایین آورد و کمی به فکر فرو رفت و با خود گفت: فکر کنم جیغ النا است احتمالا در خانه همراه بچه‌ها من را محکوم می کنند. و این جیغش هم فریاد پیروزیش است. اون همیشه عادت داره بچه‌ها را با من درگیر کند. نفس عمیقی کشید و گفت: اشکال نداره با حمایت بچه‌ها آرام می‌شه اگر از او حمایت نکنند امکان داره دیونه بشه و من باید بغیه عمرم با یه دیوانه زندگی کنم.
راف به قدم زدن ادامه داد و قدم زد و قدم زد. راف با زیر چشم پنجر روشن خانه‌ها را در زیر نور چراغ می‌دید چون نمی‌خواست کسی متوجه نگاه کردنش شود او عقده دیدن آرامش داشت که کم در خانه تجربه کرده بود. با دیدن آرامش خانه دیگران در فکر خودش غرق شد.
راف با خود گفت: هرچه بود گذشته. بهتره این جریان تمام بشه. سپس به کتابش نگاه کرد و بعد از نگاه کردن گامهایش از حرکت ایستاد و با خودش گفت: چیزی بود که خودم انتخاب کردم. اگر نمی‌نوشتمش شاید الان زندگی بهتری داشتم. زمانهای زیادی را بخاطر این کتاب از دست دادم چه بحث‌هایی با النا از دست دادم. سپس پشت کتاب را نگاه کرد و گفت: حداقل کمتر سرکوفت‌های النا را می‌شنیدم. اون دماغ دراز همش مرا مسخره می‌کنه و این مسخره کردنش بچه‌ها را هم نسبت به من بی‌پروا کرده کاش هیچ وقت با او ازدواج نمی‌کردم. لبخند زد و گفت: اگه ازدواج نمی‌کردم چیکار می‌کردم؟ اها با مارگارت ازدواج می‌کردم درسته علاوه بر دماغ همچون اسکلت بود ولی زندگی شادی داشتم.
به انتهای کوچه رسید که ناگهان نگاهش به یک فردی که رو به روی شعله‌های آتش که هیزم‌هایش تازه جان گرفته بودند و ترق تروقش و جرقه‌هایش بلند شده بود افتاد. آتش درون یک جام عجیب ریخته شده بود شکل آتش عجیبتر بود جرقه‌هایش خاموش نمی‌شدند بلکه به درون جنگل می‌رفتند. با خودش گفت: آن جام نقره‌ای حیف نیست که دورنش آتش است!
بر روی دستان آن فرد طرح جمجمه‌ای بیزی شکل که سرش از نوک انگشت شروع و انتهایش به انتهای انگشت می‌رسید نقش بسته بود در ادامه‌اش که روی دستش می‌شد ظرف بزرگی از آتشدان‌های ادیان زرتشت شبیه به جام شراب که بررویش کلماتی نوشته بود که قابل خواندن نبود یا بهتر بگویم به زبان میخی نوشته شده بود نقش بسته بود و درون آتشدان دستش ذغان و آتش بود. با اینکه او دور بود اما طرح روی دستش به خوبی در نگاه راف آمد و از سمتی نوشته‌ها برایش آشنا بود چون برای نوشتن داستان‌های جادویش تاحدودی با ادیان و کتاب‌های جادو برخورد کرده بود. که البته گاهی ترس از نادانسته‌ها تمام وجودش را فرا می‌گرفت و تا چند شب با ترس می‌خوابید. 
اول که آن مرد را دید حدس زد کارتونخواب باشد اما آن طرح، طرحی نبود که هرکسی بر دستش بزند. برای همین کمی ترس در دلش ایجاد شد و با خود گفت شاید خطرناک باشد! اما هرچقدر خطرناک باشد؟ خطرناک تر از النا نیست! جدا از آن چیزی ندارم که آن کارتون خواب بخواد از او بدزدد. برای همین با گام‌های آرام به سمتش حرکت کرد صدایی از درونش به او می‌گفت که برو کنار آتش گرم شو و در این هوای سرد نماند.
چند قدمی برداشت و به نزدیکی محفل آتش رسید که ناگهان احساس بدی پیدا کرد نفس کشیدنش کمی سخت شد و توان تنش کم شد انگار دست و پایش را زنجیر کردند از حرکت ایستاد با خود گفت: چرا دست و پایم خشک شد و سرم سنگین شده و نمی‌توانم درست نفس بکشم. شاید بخاطر دود آتش باشد اما چرا بوی سوختگی چوب به مشامم نمی‌رسد و گرمایی از آتش حس نمی‌کنم. به کارتنخواب که صورت و تنش را با چند لایه شال بزرگ همچون مومیایی‌ها بسته بود نگاه کرد: چرا اینجوی لباس پوشیده شبیه بادیه نشین‌ها است که در کتابها نقاشی آنها را دیدم! پارچه کلفتی هم دور خودش پیچیده! مردک دیوانه! فکر نمی کردم دیوانه تر از النا ببیم. لبخندی زد: شاید مشکل از منه نمی‌دانم چرا دوست دارم با این کارتونخواب هم صحبت بشم. نسبت به النا هم همین احساس را دارم.
مرد کارتونخواب روی سنگی سیاه نشسته بود و پارچه‌هایی که دور خودش پیچیده بود مندرسی بود اما هرچه راف به او نزدیک می‌شد لباسش تغییر شکل می‌داد انگار با هرقدم لباسش از تاری مه‌آلودی بیرون می‌آمد و واضح تر می‌شد. همه چیز برای راف با هر قدم نزدیک شدن به آتش عجیبتر می‌شد انگار آن آتش همه چیز را در شکل حقیقی‌اش نشان می‌داد و تاریکی و مه را کنار می‌زد. تپش قلب راف بالا رفته بود بگونه‌ای که فشار تپش قلبش را روی قفسه سینه‌اش کامل حس می‌کرد تپشی که اصلا به نفسش نمی‌خورد و از شدت نفس کشیدنش پیشی گرفته بود. با خود گفت: کاری که النا موفق نشد این مرد داره انجام می‌ده.
راف خواست به صورت آن کارتونخواب عجیب نگاه کند اما چیزی جز چشمانی سیاه که به آتش خیره شده بود ندید چشمانی که هیچ اثر از بازتاب آتش در چشم نداشت بلکه تاریکی محض بود انگار آن مرد مردمک و سفیدی چشم نداشت تنها سیاهی در قاب چشمانش بود. صورت کارتونخواب با شال و کلاه(که با نزدیک شدن نمایان شده بود) پوشیده بود. راف می‌دانست با این روند اگر دو گام دیگر بگذارد حتما صورت آن مرد را خواهد دید اما می‌ترسید. ولی کنجکاوی‌اش زیاد شد اگرچه این اتفاق برایش عجیب و ترسناک بود اما او را یاد داستان جادویی خود و نفرین‌های نوآورانه‌اش می‌انداخت برای همین خواست یک گام را سه گام کند که آن مرد با صدای گرفته و بدون هیچ میلی از زیر شال روی دهانش گف: جلوتر نیا شاید در باتلاق ترس غرق شوی. 
راف با صدایی لرزان اما علاقهمند به ادامه گفت و گو گفت: تو کی هستی؟ اینجا چیکار می‌کنی؟ خانواده‌های اینجا زندگی می‌کنند چیزی به تو نمی گویند؟
کارتونخواب بدون هیچ واکنشی گفت: سوالات همه شان بیهوده است. هر کلمه رمزی است و هر رمزی اتفاق دنبالش دارد. تو چرا این مسیر را آمدی؟ 
راف به کتابش نگاه کرد و گفت: من غرق فکر بودم و نفهمیدم کی اینجا آمدم. 
کارتونخواب: نمی‌دانم مسیرت درست یا نه. چه فکری؟ 
راف که نفسش با قلبش هماهنگ شده بود و اگرچه گرمای آتش را احساس نمی‌کرد اما بدنش گرم شده بود احساس می‌کرد کارتونخواب عجیب برای دردل کردن مناسب باشد برای همین گفت: به این فکر می‌کردم که چرا کتابی نوشتم که حتی کسی برای تمیزکردن شیشه‌های خانه‌ها استفاده نمی‌کند.
کاتونخواب کمی مکث کرد و دستانش را باز و بسته کرد و گفت: گذشته را خودت نوشته‌ای پس پشیمان نباش خودت باید تصمیم بگیری چه باید بکنی. عشق می‌خواهی یا خون! می‌تونی به جبر زندگی‌ات ادامه بدی یا نه سر حاصل عمرت قمار کنی. زندگی به معنای عشق نیست و قمار به معنای خون نیست!
حرف آن کارتونخواب برایش عجیب و غیرقابل فهم بود انگار یک استاد فلسفه دارد با او صحبت می‌کند چندباری برایش پیش آمده بود که با این متن‌ها روبه‌رو شود اما نه اینکه آن را از زبان کسی بشنود. کارتونخواب ادامه‌ داد و گفت: می‌توانی حاصل عمرت را در آتش بسوزنی یا نه به آن حقیقتی دهی که همگان در جست و جویش باشند. 
راف باز هم هیچی از حرف‌های آن کارتونخواب نفهمیده بود یا نمی‌خواست به آن فکر کند تنها چیزی که توجهش را جلب کرده بود و در ذهنش مرور می‌شد سوزاندن کتابش بود کتابی که کل زندگی‌اش را با این امید از جوانی گذرانده بود که این کتاب روزی فروش می‌رود و زندگی‌اش را از رنگ خاکستری به رنگ طلائی تغییر می‌دهد. اما حال تنها زخم زبان‌های النا و فرزندانش او را سوزانده بود بدش نمی‌آمد این وابستگی به کتاب را با این آتش زیبای رو به روی کارتونخواب که شعله‌هایش با نهایت هنر می‌رقصیدند و در تاریکی نوری سرخ می‌دادند که تاحالا ندیده بود، بسوزاند. تصمیم درستی بود اما شاید قماری که آن کارتونخواب گذار به آن اشاره کرد زندگی‌اش را تغییر دهد. 
راف با خودش درگیر شده بود و بیشتر میل به این داشت که کتاب را در آتش خشمی که النا ایجاد کرده بود بسوزاند. پس از فکر خیال کوتاه تصمیم خود را گرفت می‌خواست کتاب را درون آتش اندازد اما احساسی به او گفت که اول باید اجازه بگیرد برای همین گفت: می‌خواهم این کتاب را بسوزانم. امکان دارد در آتشی که دستت را جلویش گرفتی بسوزانم؟
کارتونخواب بدون اینکه مکثی کند در جواب گفت: مطمنی؟ ممکن است آینده‌ات را تغییر دهد!
راف که دیگر نمی‌خواست شک تو دلش باشد بدون اینکه به این فکر کند که شاید آن کارتونخواب منظور دیگری داشت کتاب در دستش را با وجود اکراه زیاد درون آتش انداخت و پس از انداختن کتاب در آتش کتاب نسوخت بلکه دودی مه مانند از درونش خارج شد و راف به محض اینکه دود را دید چشمان و گوشش و دهانش تلخی زهراگین‌تر از میوه‌ای که دوستش از سفرش در آفریقا برایش آورده بود و بعد از خوردنش قسم خورده بود دیگر نخورد، در تمام قسمت زبانش احساس کرد و درد سهمگینی دوچشمانش را فراگرفت و گوش‌هایش سوتی بلند و ممتدی پژواک شد و برای چند لحظه هیچی نگفت و نشنید و ندید و تنها درد و تلخی احساس کرد. 
در میان احساس درد صدای آرام که شبیه صدای کارتونخواب بود زمزمه شد که می‌گفت خودت خواستی... عشق می‌خواهی یا خون می‌خواهی... 
چشمانش را باز کرد و.......
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.