جادوگر پیر(عشق و خون) : عنوان: پر سیمرغ
176
191
4
5
بعد از گذشت لحظهای از بستن چشمانش، طرح موجوی غول پیکر بر زیر پلکان نمایان شد که به او خیره شده، صدایی جوان در گوشش پیچید، صدایی که نه شبیه مردان بود نه زنان، صدایی نازک و لطیف همچون پر سیمرغ! که میگفت: مراقب باش.
چشمانش را باز کرد همه جا در مه فرو رفته بود اطراف را نگاه کرد نه خبر از جام آتش بود نه کارتونخواب نه جدول کنار خیابان نه خانههای کوچک و نه چراغ برق. همه جا را مه فراگرفته بود اما نه اینکه نتواند چیزی را ببیند. به پایین نگاه کرد زمینی در کار نبود بلکه روی ابر ایستاده بود ابرهایی که همچون رشته تپههای به هم پیوند خورده که به مسیر بیپایانی میرفتند که با مه پنهان شده بود. در کنار مسیر ابرهای بزرگ پنبهای قرار داشت که تغییر شکل میدادند. ابرها برای لحظهای شکل غار میگرفت، لحظهای کاخ و لحظهای قلعه... صدای آرام باد به گوش میرسید و ابرها را تغییر شکل میداد و مسیر بیانتها پیش روی راف را به سمت راست و چپ میبرد اما نه سریع بلکه آرام و خزنده.
راف گیج شده بود نمیدانست اینجا چیکار میکند تنها چیزی که در یادش نقش بسته کتاب درون آتش و دود برخواسته از آن بود. نمیدانست کجا است و چیکار باید بکند ذهنش با امواج پی در پی احتمالات تحت فشار بود و هر لحظه فکری در ذهنش جرقه میزد درمیان افکار کوتاه ترسناکش یک فکر موجاش بزرگتر و ترسناکتر از دیگر موجها داشت آن موج، موج مرگ زود هنگامی بود که سراغش آمده. با اینکه قوی بود مطمن نبود و نمیدانست چه شده. تنها میدانست که نباید کاری بکند زیرا ممکن است دیگر راه برگشتی نداشته باشد.
صدای شبیه به صدای کارتونخواب سکوت حاکم بر مه و باد را شکست و گفت: در جهان گوشهایت باز و ذهنت آزاد خواهد شد. متحدانی انتخاب کن و از آنها بهره ببر. نه در میان زندگان! قدرت تنها برای مردگانی است که محکوم به ماندن در این جهان هستند.
بلافاصله صدای بلند جیغ تمام وجود راف را فرا گرفت و راف از شدت صدا گوشههای خود را گرفت و چشمانش را بست زمانی نبرد که صدا قطع شد و راف آرام چشمانش را باز کرد و دستانش را از گوشش برداشت.
با بازکردن مجدد چشمانش خیابان و درختان را دید که در تاریکی ترسناک شده بودند. به بالا نگاه کرد چراغ برق را دید که بالا سرش روشن است همچون خوناشامی شده بود که در تاریکی میدرخشید. به اطراف نگاه کرد خانهها را دید که چراغهایشان خاموش است. با کمی این طرف و آن طرف نگاه کردن دستگیرش شد که خیلی دیروقت است نه خبر از ماشین بود نه آدم، آسمان هم در سیاهترین شکل ممکن بود. تنها چیزی که به ذهنش آمد این بود که به ساعتش نگاه کند ساعتی که تنها هدیه النا در سال اول تولدش، بعد آشنایی با او، داده بود. عقربههای ساعت ساده و قدیمی با ترک روی شیشهاش از ۲ بامداد گذشته بود. شبهای قبل این ساعت روی تخت کنار النا خوابیده بود. بااینکه النا همش شکایت داشت اما شبها میترسید و باید راف کنارش میخوابید و شاید میتوان گفت علت پایان جنگ در خانه همین بود. النا هیچ وقت درمورد ترسش صحبت نمیکرد و راف هیچگاه علت ترسش را نپرسیده بود و اگر پرسیده بود النا جواب نمیداد چون دوست نداشت ضعفش را کسی بداند.
راف با خود درحالی که به انتهای خیابان که به خیابانی دیگر میرسید نگاه میکرد گفت: چرا امروز همه چیز عجیبه! چیزی هم نخوردم که در توهم باشم! آن کارتونخواب کجاست؟ کتابم چی شد ؟ اصلا سوخت؟! فقط از کتاب دود بیرون آمد ندیدم بسوزه. امیدوارم سوخته شده باشد. النا راست میگفت اشتباه کردم عمرم را پای آن کتاب دادم. آن کتاب همیشه دردسر است.
سپس با گامهای بلند شروع به قدم زدن کرد و با خود گفت: النا.. اصلا یادم نبود درسته همش داد و فریاد میزنه اما دلم براش میسوزه این موقع شب حتما نخوابیده بهتر من به خانه برم تا بتونه بخوابه. اما یک لحظه گامهایش آرام شد و گفت: بزار یک شب بترسد و قدر من را بداند. اما نه بزار امشب را بهش ارفاق کنم. بهتره به خانه زنگ بزنم که کاری برایم پیش آمده. گوشیاش را برداشت اما صفحه گوشیاش روشن نمیشد چندباری دکمه روشن خاموش را زد اما گوشی هیچ واکنشی نشان نداد. با خودش گفت: فکر کنم باتری تمام کرده. سپس گامهایش قوت گرفت و به سمت خیابان پیش رو رفت تا از جدولها بخواند که کجا است و چطور به خانه برود و النا را از ترس نجات دهد.
دلهره در قلب اوج گرفته بود و ذهنش با کابوسها در هم تنیده بود که این اتفاقات چه معنی میدهند که ناگهان صدای پای از پشت سرش آمد. ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود برای همین گامهایش را تندتر کرد تا از صدای گام فاصله بگیرد اما گامها ناشناس با شدت گامهایش بیشتر میشد که ناگهان از طراف صدای نالههای زنان و مردان به گوشش رسید!........