جادوگر پیر(عشق و خون) : عنوان: نالهها
159
170
4
5
نالهها از همه طرف راف را محاصر کرده بودند و صدای پا بیهیچ مکثی، قدم به قدم پشت سرش میآمد. راف رو به جلو میرفت و میخواست هرچه سریعتر به خیابان طویلتر برسد اما هرچه گام بر میداشت مسیر پیش روی چشمانش بیشتر میشد. باز همان فکر بهش هجوم آورده که احتمالا زمانی که درحال راه رفتن بوده مرده است همچون مرگی که پدر بزرگش تجربه کرده بود البته پدربزرگش کلانتر بود و با سرب داغ گلولههای تفنگ جک سیاه دل کشته شده بود و به نظر درد بیشتری نسبت به او تجربه کرده بود.صداهای ناله همچون صدای دردناک از دست دادن عزیزانی از خانواده بود عزیزانی که از جان مهمتر بودند. نالهها نوای خونینی داشتند. نوایی که همچون آوازی پیش از مرگ بود که در انتهای هر نوا صدایی زنی لرزان ختم میشد. که در پس زمینهاش صدایی تبل و نفس پیاپی شنیده میشد و هرچه میگذشت صدا بیشتر و بیشتر و صحنه جلوی راف تاریکتر و تاریکتر میشد و راف کم کم باورش شده بود که رمان نه چندان جذاب عمرش در پنجاه و پنج به پایان رسیده و چیزی برای رویاروی با مرگ ندارد که ناگهان همان صدای همچون پر سیمرغ گفت: قوی باش، روحت خواهد سوخت و دوباره متولد خواهد شد.
بعد از صدای پر سیمرغ، صداها... صداها... صداها... به اوج خود رسید و راف که دیگر مرگ را به ترس ترجیح داده بود فریاد زد: خفه شید م.... و با چشمانی درشت که رگهای خونی درونش به شکل تار عنکبوت شده بود به عقب برگشت تا با صاحب گامها رو به رو شود که هیچ ندید! هیچ چیز معلوم نبود! تنها تاریکی مطلق بود! انگار پشتش نیستی بود! نه خبر از چراغ برق بود نه نور کم سوی خانهها. به سمت رو به رو برگشت، خبری از خیابان نبود. تپه ماسهای پیش رویش بود که شنهایش بینور ماه میدرخشید باد آرام شروع به وزیدن کرد و زمانی نبرد که شنها را از جلوی چشمانش کنار زد کلبهای چوبی و بزرگ همچون مهمانخانه بین راهی جلوی چشمانش، وسط خیابان نمایان شد که روی سر درش نوشته بود قهوه خانه رابینز.
رابینز دیگر مطمن شده بود مرده است اما نمیدانست اینجا کجا است؟ هیچ چیزی با چیزهایی که درمورد مرگ شنیده بود جور در نمیآمد.
نوای همچون صدای کارتونخواب گفت: به داخل برو و قمار بزرگی بکن که تا پیش از این هیچگاه نچشیدی!
راف که میدانست ماندنش آنجا بیمعنی است به سمت قهوه خانه گام برداشت. حدس میزد که بلایی در آنجا منتظر اوست اما هیچ راهی جز رفتن به آغوش آن قهوه خانه که از چوبهای پوسیده و ترک خورده با دو پنجره شکسته و چهارچوب ورودی که چیزی جز پارچه کثیف پار و پوره محافظت میشد، وارد شود. بعد از چند گام ناامید به رو به روی ورودی کلبه رسید. از میان پارگیهای پارچه به داخل کلبه که با نوری ضعیف فانوس روشن میشد نگاهی انداخت. چیزی دید که باورش نمیشد.....