در شعلههای نور فانوس از میان پارگی پارچه، چهره خود و خانوادهاش به وضوح نمایان بود. پای راستش را روی اولین پله از پلههای کلبه گذاشت تا به سمت چهارچوب کلبه رود که پایش سنگین شد! انگار که دستهایی پایش را گرفتهاند و نمیگذاشتند وارد کلبه شود اما آنقدر قوت نداشتند که پایش را برروی پله میخکوب کنند. راف که سنگینی اولین گامش برای ورود به قوهخانه را دیده بود، حدس میزد چیز خوشی پشت آن پردهها نخواهد بود برای همین به عقب نگاه کرد که اگر راهی باشد برگردد که نه دانههای شن را دید نه خطهای خیابان را! پشتش تاریکی مطلق ایستاده بود و میخواست که راف یک قدم به عقب بگذارد که او را در آغوش بکشد. به رو به رو نگاه کرد نور فانوس بیشتری از تار و پود پرده سفید به بیرون کلبه آمده بود و ناگهان بوی تند و تلخ قوه به دماغش خورد به محض اینکه بوی قهوه به دماغش رسید یاد زمانی افتاد که النا برای اولین بار برای او قهوه درست کرده بود و با لباسهایی که حسابی برای انتخابش وقت صرف کرده بود، برایش قهوه آورده بود و با چشمانی مشتاق در جست و جوی نکات جذاب در میان کلمه به کلمه رماناش بود تا او را برای داشتنش مشتاق تر کند. راف هیچ وقت این خاطره را فراموش نکرده بود و یکی از محدود خاطرات خوش او با النا بود. بوی خاطره انگیز قهوه قوت در پای راف انداخت تا یک پله دیگر با وجود فشار زیاد برروی پاهایش بردارد.
با گام دیگر بوی تند قهوه رفت و بوی بستنی شاه توت به مشامش آمد بویی که شرین و خنکتر از نسیم سردی در گرمای سخت تابستان بود با بوی سرریز از شیرینی شاه توت، یاد زمانی افتاد که با بچههایش به شهربازی رفته بودند و بعد از بازی بیپایانشان، برایشان بستنی شاه توت گرفته بود و با لذت بستنی خوردنشان را نگاه کرد و بستنی خودش بدون اینکه حواسش باشد آب شده و روی آستین لباسش ریخته بود. کل آن روز تا وقتی که به خانه برسد بو را استشمام میکرد و صورت خوابالود کودکانش را میدید.
راف نفس عمیقی کشید: چه بوی خوبی! بدون اینکه بداند یا بخواهد اشکی در گوشه چشمانش درخشید و از گوشه چشمانش آرام و خزنده در حال پایین آمدن بود که در نیمه مسیر بخار شد. میخواست همینجا بایستد و کمی بوی شاه توت را استشمام کند و صورت فرزندانش را در پرده سینمایی ذهنش مرور کند که قدرتی که تا آنجا مانعاش شده بود پایش را بلند کرد و روی پله بعدی گذاشت.
بوی بستنی شاه توت جایش را به بوی استیکی سرخ شده در میان سس خود ساز مادرش داد که مادرش در پختنش مهارت ویژهای داشت. در میان خاطراتش سراغ لحظهای رفت که در روز تعطیل کنار پدرش جلوی تلوزیون نشسته بود و مشغول خوردن نوشابهای بودند -ارث نوشابه خوری که از پدرش یادگرفته بود و بعدش به یاد آن دوران با خوردن نوشابه خاطرات را زنده میکرد- که در همان لحظه نوشابه خوری بوی استیک مادرش کل خانه را به تسخیر خودش در میآورد و آنها را از خوردن نوشابه پشیمان میکرد و بدون هیچ مقاومتی آنها را به سمت استیک میکشاند و ثابت میکرد شیرینترین شکست تسلیم شدن دربرابر عشق سوزان مادرش برای غذا درست کردن بود. راف چشمانش را بست نمیخواست اشک بریزد چون پدرش گفته بود وقتی که ترسیدی اشک نریز و به تاریکی پشت پلکانت پناه ببر تا همچون سخره سنگی در میان طوفان باشی.
راف با اینکه چشمانش را مهار کرده بود اما از پس زبانش که حسابی خودمختار شده بود برنیامد و گفت: مادر... پدر... دوستتان دارم.
خواست آنجا بشیند که صدایی مردی آماد که گفت: به... به... آقای راف رمان نویس.....
راف نمیخواست به صدا اهمیت دهد و بوی خوش ستیک که احتمالا فلفل تازه هم ریخته بودند را به صدا ترجیح میداد. چشمانش را باز کرد و دید پله سوم هم بالا رفته بدون اینکه خودش بخواهد. به عقب نگاه کرد تایکی هم همچون او سه پله را بالا آمده بود. راف لبخندی بیروحی بر روی صورتش نمایان شد که تنها گوشه لبش را باز کرده بود بدون اینکه دندانی نمایان باشد.
نفس عمیقی کشید که ناگهان بوی کتاب رمانش آمد همان بوی همیشگی برگه تازه که در کنارش بوی عطر تند آسیایی که از یک گل وحشی، همراه بود، همان عطری که دوست داشت و دوستانش که بیش از او علاقه به دیدن آثار گذشتگان داشتند با سفر به ایران برایش آورده بودند عطر که میگفتند یک رمان نویسی همچون راف هدیه گرفته بودند. لبخندی شیرینی بر لبان راف آمد این همان بویی بو که از زمان جوانی با علاقه استشمام میکرد و رمانش را مینوشت.
دوباره صدای آن مرد آمد: هی آقای راف... بیایید تو... بیرون تاریکه.
راف آرام شده بود و با حالی که قبل از گام برداشتن بر روی پله داشت فاصله گرفته بود. که ناگهان صدایی شبیه به صدای مادرش که انگار چیزی دارد میگوید، به گوشش آمد. راف چشمانش درشت شد و داشت از جایش بیرون میافتاد، کمی عرق سرد روی پیشانیاش نمایان شد و موجی از تعجب تنش را فراگرفت با گامهای آرام اما مشتاق به سمت پرده رفت و به آرامی با دستان لرزان پرده را کنار زد.
وقتی پرده را کنار زد ابتدا نور وحشتناک فانوس را دید که به چشمانش همچون موج چند متری در اقیانوس برخورد کرد. خواست چشمانش را ببندد اما پلکانش را نمیتوانست حرکت دهد. با برخورد موج نور به چشمانش، چشمانش نابینا نشد و چند موج متعدد نور را دید که به سمت چشمانش با سرعت باورنکردنی در حرکت هستند با اینکه مرکز نور (فانونس) نزدیک بود اما فاصله میان موجهای نور را درک میکرد. خواست به جایی برود تا از موجهای نور در امان باشد اما هیچ چیز جز نور را نمیدید!... اما ناامید نشد و چندگامی رو به عقب برداشت که ناگهان سرش به یک بدنه چوبی برخورد کرد و صدای تخته چوب همه جا پیچید. با برخورد سرش به تخته، موجهای نور دیگر ادامه نداشت و با برخورد آخرین موج به چشمش کم کم همه چیزی کم رنگ شد و به حالت طبیعی بازگشت.
چشمانش از فانوس ساده و آهنی به سقف قهوه خانهای رسید با اینکه نور فانوس کم بود اما آن دیوارهای چوبی سیقل داده شده و نو با تکههای چوب سیاه که به خوبی با میخهای طلایی کنارهم چیده شده بودند جذاب و حیرت انگیز بود. خصوصا طرحهایی از نوشتههایی بر روی چوب که برای راف قابل فهم نبود. نفس نیمه عمیقی کشید که به دماغش بوی تازگی چوب همراه با بوی تند قهوه و چای رسید.
صدای فنجانی که برروی نلبکی گذاشته شد توجهش را به سمت خود جلب کرد. نگاهش به زن با لباسی اشرافی به رنگ آبی و سفید آسمانی افتاد که طرح شاخههای گل خونی روی آستینها و یقههایش هک شده بود، آنچنان گلهای طراحی شده با جزییات کشیده شده بود که انگار گل حقیقی است. آن زن روی صندلی چوبی نشسته بود و با انگشتانی سفید و کشیده-با یک خال روی مچش- که همدیگر را درآغوش گرفته بودند، به پنجرهای تاریک دوخته بود و گهگاهی به گلدان- باگل رز آبی- رو به رویش نگاهی میانداخت و با دستانی که کمی میلرزید-نه از پیری-فنجان قهوه -که بخارش همچنان زنده بود- بر میداشت و جرعهای مینوشید و باز به پنجره خیره میشد.
راف که محصور لباس و سکوت فریبنده آن زن شده بود خواست صورتش را ببیند حدس میزد صورتش همچون فرشتگانی باشد که در کتاب مقدس دربارهاش گفتهاند اما صورتش با موهایش محافظت میشد. موهایش همچون آفتاب تابستان طلایی و همچون الماس درخشان بود موهای همچون آبشار که از شروع همچون رمانهای عاشقانه صاف و ساده، و هرچه به انتها میرسید پیچ و تابی میخورد و در انتها پیچ و خمش آنچنان شدید بود که هر بینندهای درونش گم میکرد. بروی موهایش سر بند با خورشید و ستاره نقرهای ریز داشت که باهنر فراوان شکل داده شده بود. راف در آن موها گم شده بود که بوی خنک از جنس گلهای کوهستانی آن زن که تا به حال به دماغش نخورده بود تمام سرش را تسخیر کرد. با حکمرانی بو در ذهنش، همه چیز یادش رفت. میخواست به سمت آن زن حرکت کند و به بهانه سوالی با او حرف بزند. برای همین چند گامی به سمتش برداشت که صدایی مردانه که روی کلمه آ میکشید او را صدا زد و گفت: هی آقای راف... چه میل دارید؟
راف بلافاصه با شنیده صدا-که همچون رعدی قدرتمند بر تنش بود به خود آمد- به سمت آن مرد برگشت. مردی جوان با موهایی بلند کاملا سفید و ریشهای سیاه که با خطهای سفید تزیین شده بود را دید. آن مرد قد بلندی نداشت و لباسش با چرمی بلند به رنگ سیاه که طرحهایی از جمجمه، از همان نوع جمجمههایی که بر دست آن کارتونخواب بود به چشمان راف آمد. راف با دیدن طرحها همه چیز دورباره در ذهنش درحال مرور شدن بود.
آن مرد لیوانی در دست داشت که بخار داغ از درون دهانش جوشش میکرد. لیوان را روی تخته پیشه رویش گذاشت و دستش را زیر تخته برد و یک جاشکری کوچک برداشت و کنار لیوان ساده که گوشهاش کمی پریده بود گذاشت و درحالی که لبخند مرموزانهای بر لب داشت با ابرو به صندلی چوبی خالی جلوی تخته اشاره کرد تا راف آنجا بنشیند.
راف با قدمهای کشان کشان به سمت صندلی رفت در میانه راه صدای ماشه خالی کردن اسلحه به گوشش رسید به سمت صدا نگاهی انداخت پسر جوانی را دید که با عصبانیت ماشه مسلسل قدیمی که خشابش شبیه بشقاب بود را پشت سر هم فشار میداد. لباس آن پسر حداقل برای قبل از سالهای ۱۹۸۰ بود و کلاه روی سرش این نظر را تایید میکرد. کتش از جنس گرانقیمت با رنگ مشکی که خطهای سفید بر رویش او را همچون گنگسترهای درون فیلمهایی کرده بود -که راف آن فیلمها را با اشتیاق آنها را میدید-. آن پسر با اینکه جوان بود خطوط زخمهای زیادی روی صورت-خصوصا زخمی به شکل هلالی از دماغش گذشته و به دهنش رسیده بود- و تار موی سفید در میان موهای سیاه داشت که از کنار کلاه بیرون زده بود. راف با خود گفت: اینجا کجاست! آن پسر احتمالا دارد کشتن کسی را در ذهنش تداعی میکند! از فشار ماشه معلومه که قلبش حسابی از سرب داغ پر شده که اینجوری داره با ماشه خالی، سرب داغ درون قلبش رو خالی میکنه!...
ناگهان پسر اسلحه خود را بر روی میز انداخت و با افتادن اسلحه روی میز گلدان روی میز افتاد و صدای وحشتناکی خورد. اما هیچ کس جز راف با چشمانش درشت که چندگام با شنیدن صدا از آن جوان فاصله گرفتن بود، با شنیدن صدا واکنش نشان نداد. انگار که همه شان کر و تنها در فکر خود غرق بودند.
راف بعد از کمی مکث و دیدن چهره عصبانی جوان، عصبیتش بیدار شد و با گامهای سنگین از اینکه چرا باید اینجا باشد به مسیر ادامه داد تا به رو به روی تخته رسید که آن مرد با لیوانی که درحال پاک کردنش با دستمالی که حسابی لکه داشت، بود. لیوان هرچی آب بود از داست داده و صدای قرچ قورچ درآمده بود چیزی نمانده بود حرف بیاید که راف به چشم آن مرد جوان نگاه کرد و گفت: همه این اتفاقا تقصیر تو است؟! این بدبختا را با چه بهانهای اینجا آوردی؟ نباید اصلا سمت یک کارتونخواب میرفتم!
جک جادوگر: اسمت من جکه، آقای راف یا بهتره بگویم جادوگر پیر.
راف: جادوگر پیر!؟
جک جادوگر: من آن کارتونخواب نیستم و اولین مردهای هستم که رو به رویت قرار گرفته و تو را به رفتن در دنیایی مردگان که سرزندگیشان قمار کردند میبرم.
راف رنگش پرید و عرق سرد از پیشانیاش جاری و چیزی نمانده بود به گونه برسد که گفت: من مردم؟!
جک جادوگر: نه نمردی ولی میتوانی با ما مردگان حرف بزنی و برای بدست آوردن چیزی که در قلبت هست تلاش بکنی. چیزی که شیرینترین لحظات عمرت را پایش دادی.
راف با پایان آخرین کلمه که از دهان جک جادوگر بیرون آمده بود یاد رمانش افتاد-تنها چیزی که در عمرش با لذت مینوشت- و گفت: من که آن را سوزاندم تا دیگه سرکوفت نشنوم.
جک جادوگر: منظورت سرکوفتهای زن گناه کارت است؟ زنی که از زمانی که با او بودی چیزی جز توهم بهت هدیه نداده!
صدای ضربان قلب راف بلند شد و کم کم داشت به اوج خود میرسید. نمیتوانست ساکت بماند و صفت مزخرفی که جک جادوگر به همسرش داده بود را تحمل کند و با اینکه همیشه آروم بود و بلند حرف نمیزد با صدای عصبانی غرید گفت: منظورت چیه عوضی!...
جک جادوگر به آرامی چشمانش را از لیوانی که در دست داشت برداشت و لیوان را برروی تخته گذاشت و به راف نگاه کرد از صورت جک و دستان آرام و تن استوارش میشد فهمید هیچ نترسیده و حتی بهش برنخورده است برعکس النا که هروقت راف کمی بلند حرف میزد از شدت عصبانیت دستانش میلرزید. جک بودن وقفه یا حتی نفسی نیمه جان به راف با همان صدای آرام و حیلهگرانهاش گفت: حق داری این حرف را بزنی تو نمیدانی زنی که سالیان سال با تو بوده چه کرده است... ناگهان صدای سماور بزرگ برنجی درون اتاقت کوچک پشت جک به صدا در آمد، جک که به نظر نمیخواست حتی برای ثانیهای آب بجوشد کلامش را قطع کرد و به داخل اتاقکی که از کنارها و چهارچوبش بخار همچون دهان اژدها بلند میشد وارد شد و راف که بعد از عصبانیت از صندلی بلند شده بود مجدد برروی صندلی نشست و نگاهش را به بخار چای درون لیوان که همچون زمانی که جک آن را در دست داشت، بخار میکرد خیره شد و با خودش گفت: اینجا کجاست؟ چرا هرچی میخواهم به علت اینکه اینجا هستم، فکر کنم مدام اتفاق جدید میافته. راف دستش را مشت کرد و ابروهایش را کمی بالا انداخت با مردمکی خیره بر بخار گفت: کارتونخواب عوضی! معلوم نیست در آن آتش چه بود که وقتی رمانم را درونش انداختم مرا توهمی کرد. سرش را آرام تکان داد و لبخندی بر لبانش آمد و گفت: حتما بیهوش شدم و خوابم. باید خودم را بیدار کنم. به اطراف نگاه کرد و تنها چیزی که میتوانست او را بیدار کند چای داغی بود که رو به رویش خودنمایی میکرد. به داخل اتاقک نگاه کرد که ببیند جک میآید یا نه!.. اما خبری از او نبود و همچنان صدای قلقل سماور میآمد. از جایش بلند شد و به طرف تخته رفت و لیوان را برداشت، با برداشتن لیوان گرمای سوزان چای را احساس کرد و مطمن شد که حتما با سوختنش بیدار میشود. برای همین با احتیاط درحالی که دستانش کمی میلرزید لیوان را بالای دست چپش آورد و آرام چند قطره روی دستش ریخت و به محض ریختن چایی دستش سوزش که تا بحال احساس نکرده بود و با زمانی که بخار داغ قابلمه سوپ النا دستش را سوزانده و تا ده روز دستش سوز سوز میکرد، دردناک تر بود. خواست فریاد بزند اما نمیخواست توجهی جلب کند برای همین چشمانش را محکم بست و دندانهایش را به هم فشار داد برای اینکه عصبانیتش را خالی کند محکم لیوان را برروی تخته گذاشت که با گذاشتن لیوان چند قطره روی دست راستش ریخت و دردش را دو برابر کرد.
راف میخواست سوزش را تحمل کند که نه تنها قابل تحمل نبود بلکه بدتر و بدتر میشد باید به حرف مادرش که در بچگی در گوشش گفته بود به وسایل داغ نزدیک نشو را گوش میکرد. سوزش قصد آرام شدن نداشت و همچون آتشی که درحال گور گرفتن است مدام بیشتر و بیشتر میشد و راف را تا مرز گاز گرفتن هرچی اطرافش هست برده بود. که ناگهان آن زنی که راف موفق نشده بود صورتش را ببیند با دستمال آبی و سفید با طرح گل رز صورتی که به خوبی دوخته شده بود را روی دست راف گذاشت و به محض اینکه دستمال را گذاشت سوزش فرو کش کرد. راف که با آرام گرفتن درد دستش چشمانش را آرام باز کرد همان دستان نجیب و زیبا که انگار تا حالا هیچ چیزی را لمس نکرده دید و با دیدن آن خال روی موچ مطمن شد که آن زن است. آرام سرش را به سمت آن زن حرکت داد و با دیدن هر طرح از جزئیات دوخت لباسش حیرت زده میشد که به صورتش رسید. صورت آن زن همچون صورت ناپیدای رمانهای عاشقانهای بود که با لذت میخواند و زمان را با خواندنش از دست میداد. ابروهای زیبا و کشید، لبخندی کوچک و زیبا با دندانهایی منظم، گونههای سرخ همچون شراب گیلاس و چشمانی به رنگ شراب سیب و ابروهایی به زیبایی گندم زارهای که نقاشی شان را درون رمانها میدید صورتی بیزی با موهایی که روی صورتش همچون دختران نوجوان ریخته بود و آن سربند ماه و خورشید روی موهایش میدرخشید او را همچون ملکههای زیبا و جوان کرده بود که اگر هم بد و خون ریز باشد ارزش دیدنش به مرگ میارزید.
شما راسل را ندیدید!... او قرار بود بیایید اما ساعتها است که نیامده!
راف مبهوت صورتش شده بود و نمیتوانست حرفی بزند. زمانی نبرد که آن خانوم جوان از پاسخ دادن راف ناامید شد و با نگاهی به چشمان راف به سمت میزش رفت و درحالی که به بیرون خیره بود برروی صندلی نشست.
راف با زیر چشم به آن خانوم جوان نگاه میکرد و صورت زیبای آن خانوم از یادش نمیرفت و میخواست مدام صورت او را در ذهنش نقاشی کند تا همیشه صورتش یادش باشد که جک جادوگر آمد و گفت: هییی رفیق چه شد که لباست را عوض کرد و لباس حقیقیات را پوشیدی!
راف با شنیدن صدای جک با تعجب به او نگاه کرد و گفت: چی گفتی؟
جک با چشمانش به لباس راف اشاره کرد و گفت: لباس جادوگریات.
راف به لباس تنش نگاه کرد و با دیدن لباس تنش جا خورد و گفت: من که لباس عوض نکردم این چیه پوشیدهام.
جک پوزخندی زد و گفت: خیلی چیزا را ما نمیخواهیم اما به ظاهر........