تابلو نقاشی

تابلو نقاشی : تابلو نقاشی

نویسنده: Hanieh_M

تیک تاک ساعت تنها صدایی بود که می‌شنید. دستش را بر روی بازوان یخ زده‌اش کشید و به تابلوی کج کنج دیوار چشم دوخت. وقتی آن را از گالری می‌خرید فکر نمی‌کرد انقدر مجذوبش کند. دخترک روستایی با لبخند ملیحی به او چشم دوخته بود. خون، از کوزه شکسته در دستش می‌چکید. هر قطره‌اش نقشی از دامن ساده‌‌اش بود. با هر بار دیدنش حس تازه‌‌ای پیدا می‌کرد. غم، شادی، ترس و...هیجان!
با صدای کوبش در، چهره در هم کشید. همسایه‌ها هیچ وقت مراعات نمی‌کردند. حتی با اینکه در یک محله آرام اسکان یافته بود اما، باز هم از سر و صدا در امان نبود. از چشمی به راهرو تاریک نگریست. امیدوار بود مهمانِ همسایه‌اش نباشد. با روشن شدن راهرو چشم چرخاند، ولی کسی از پله بالا نیامد. طبقه را اشتباه آمده بود یا چیزی را فراموش کرده بود؟ هر چی بود بعد از ده دقیقه دیگر صدایی نشنید.
(بهتر...)
لیوانش را از چای تازه پر کرد و به سمت مبل راحتیش رفت. نیم نگاهی به نقاشی انداخت و با دیدن لبخند دخترک لبخند زد. سپس کتاب نیمه کاره‌اش را باز و مشغول خواندن شد.
جیر جیر...
صدای باز شدن در واحد روبه‌رو دلش را زیر و رو کرد. بار دیگر در کوبیده شد و طولی نکشید که صدای پایین رفتن شخصی از راه پله‌ها آرامشش را بر هم زد. بی صدا پشت در رفته و از چشمی نظاره‌گر همسایه پر سر و صدایش شد. ده دقیقه یا شاید هم بیشتر منتظر ایستاد. هیچی...
از سرما به خود لرزید. ژاکت سفیدش را به دوش انداخت و در حالی که قدم می‌زد به تابلو نقاشی چشم دوخت.
صدای پا...
تندی خود را به در رساند اما، کسی را ندید. کمی از چایش نوشید و به تابلو نگریست. نگاهش را از لب‌های خندان دخترک به سمت دامن سفیدش انداخت. به نظر قرمزتر از قبل می‌آمد. شاید به خاطر تاریکی بود که درست نمی‌دید.
 صدای پا...
این بار به سمت در نرفت. شاید یک بچه بود که بازیش گرفته بود. بیست دقیقه بعد همچنان صدای بالا رفتنش از پله به گوش می‌رسید. مگر یک خانه سه طبقه چند پله داشت؟ با روشن شدن چراغ راهرو نفسش را حبس کرد. کمی بعد صدای زنگ خانه او را از جا پراند. دستش را بر روی قلبش فشرد و با آنقدر آرام صحب کرد که حتی خودش هم صدایش را نشنید.
_بله...؟
با افتادن لیوان چای بر روی زمین به سمت مبل چرخید. تکه‌های شکسته‌ی لیوان بر روی زمین سرامیکی برق می‌زد. نگاهی به تابلو نقاشی انداخت. دامن سرخ رنگش، پوست سفیدش را به نمایش می‌گذاشت. بی اختیار دهانش برای ادای کلماتی گشود.
(تو کشتیش...)
صدایی ناآشنا در گوش‌هایش زنگ زد.
_خودش افتاد!
_دوربین...دوربین رو خاموش کن!
دستی بر بازوانش قرار گرفت و درحالی که تکانش می‌داد گفت:
_فقط یه حادثه بود...کنجکاوی به کشتنش داد.
دستش را بر روی دهانش فشرد.
_ولی من هولش دادم. من...ترسیدم و هولش دادم!
اشکی از گونه‌های یخ زده‌اش سر خورد. نباید به آن خانه متروکه می‌رفتند، نباید کنجکاوی می‌کردند، نباید...
دستش را بر گوش‌هایش گذاشت. صدای قدم‌هایش از راه پله، صدای کوبش در و صدای شکستن شیشه بعد از ده سال همچنان شنیده می‌شد. در میان دارو‌های پخش و پلا روی مبل به دنبال قرصی برای آرامشش گشت ولی صدا‌ها امانش نمی‌دادند. بازوانش را فشرد و بر روی زمین چنبره زد. در حالی که از ترس به خود می‌لرزید، زیر لب تکرار کرد:
_من نبودم...من هولش ندادم...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.