فیلیپ دومینیگز در گوشه چپ اتاق روی صندلی کنار تخت نشسته بود.
از پنجره چراغ چشمک زنی که هر لحظه ممکن بود خاموش شود و تا ابد خاموش بماند در انتهای خیابان پنجم که در تاریکی شب گم شده بود سوسو می زد.
فیلیپ مشغول بافتن طنابی شد که شب قبل از لنگرگاه به همراه آورده بود...
فیلیپ در افکارش غرق بود و میبافت، به یاد توصیه های پدرش افتاد، زیر لب نجوا کنان با خود گفت : ((گره اول،محکمترین گره باید باشد....همانطور که یک پدر پسرش را در آغوش میکشد. گره دوم،گرم و منعطف، مثل یک مادر. گره سوم... گره سوم... ))
فیلیپ نگاهش را به قاب عکسی که در سمت راست بالای تاقچه شومینه بود و نمایی چهار نفره از پدرش به همراه مادر و خانم جوانی که در کنار خودش ایستاده بود، دوخت.
ناگهان با صدایی بلندتر گفت گره سوم تو هستی عزیزم....گره سوم همه ی شمایید...نه پول، نه پول، نه پول. مشغول بافتن شد و در ذهنش تصویر پدرش را مجسم کرد، گفت : ((می بینی پدر؟..گره ها را خوب یاد گرفته ام...عزیزانم،به زودی شما را میبینم.))
فیلیپ صندلی را در مرکز اتاق زیر قلاب سقفی گذاشت و طناب را به آن آویخت. مردد به سمت شومینه رفت و بطری شراب کنار عکس را برداشت و سر کشید. با پشت دست چپ سبیل های کم پشتش را پاک کرد و همانطور که دست چپش جلوی دهانش بود و بطری شراب را در دست راست داشت، گفت : ((به سلامتی خودم که هیچ وقت خوب نیستم.)) بطری را سر جایش نهاد و به سمت صندلی وسط اتاق رفت؛
چشمش به قاب عکس کوچکی که عکس خودش و مادرش بود افتاد، قطره های عرق روی پیشانیش را پاک کرد، یاد دستان مادرش افتاد، زمانی که برای مدرسه رفتن آماده اش میکرد، آهی از اعماق وجودش کشید و گفت : ((ببخشید مادر، داشت یادم میرفت که گفته بودی، تحت هر شرایطی یک مرد با کت و شلوارش جذابتر میشود.)) به سمت کمد در سوی دیگر اتاق رفت و کت و شلواری که برای عروسی دوستش تهیه کرده بود را به تن کرد. آهسته و با گام هایی لرزان بالای صندلی رفت و گردن خود را درون حلقه طناب جا داد.
ناگهان تق تق صدای در از افکارش پرتش کرد بیرون. اسمش را شنید ((آقای دومینیگز؟!))فیلیپ تلو تلو خوران گفت : ((گفته بودم که مزاحم من نشوید.))صدای ظریف و مودبی به گوشش خورد: ((قربان خبری برای شما دارم.))پایه صندلی شکست و پاهای فیلیپ مثل پاندول ساعت بالای صندلی شکسته در حرکت بودند.((آقای دومینیگز... آقای دومینیگز... ))مرد صدایش را کمی بالاتر برد: ((جناب دومینیگز ؛ گشت دریایی خانواده شما را پیدا کردند و به زودی نزد شما بازمیگردند...))
((تابستان۹۸ R.F))