جادوگران دلاور : خانه ای در کوهستان

نویسنده: TNT_Master

در سال ۱۹۸۰ میلادی، جایی در انگلستان، دو مرد یکی با عینک گرد و موهای قهوه‌ای صاف و شانه کرده و چشمان آبی و کت پشمی سیاه‌رنگ، و دیگری با موهای قهوه‌ای فر و چشمان آبی و کت پارچه‌ای قهوه‌ای و پیراهن سفید و کراوات قرمزرنگ در حال قدم زدن در کوهپایه هستند.

مرد عینکی: "مطمئنی این مکان جدید امنه؟"

مرد کت قهوه‌ای: "آره، مطمئن باش آرتور... جیمز لاوازی تضمین کرده که امنه."

آرتور: "مکان قبلی هم امن به نظر می‌اومد ولی به لیلی و پلویت حمله شد... من و لیلی و البته آنلد کوچولو شانس آوردیم که زنده موندیم..."

ناگهان، مرد کت قهوه‌ای آرتور را می‌گیرد و می‌گوید: "وایسا!"

مرد کت قهوه‌ای یک چوب دستی سیاه‌رنگ را از کیسه‌ای که به کمربندش وصله بیرون می‌آورد و تکانش می‌دهد. هوا برش می‌خورد و شکاف باز می‌شود؛ آرتور و مرد کت قهوه‌ای وارد شکاف می‌شوند و شکاف پشت سرشان بسته می‌شود. آنها به راه رفتن ادامه می‌دهند.

آرتور: "خیالم راحت شد آلفرد... اگه هنوز پلیس بودی خیلی بهت می‌اومد."

آلفرد: "می‌دونم... ولی خودم بیرون نیومدم، اخراج شدم... چون جادوم به اشتباه به گوش یه بی‌گناه خورد و الآن بیچاره یک گوشش کمه."

آرتور: "می‌دونم... دارم روی برگردوندنت به نیروهای پلیس کار می‌کنم... ولی اولش باورم نمی‌شد که برادرم گوش یه بی‌گناه رو قطع کرده."

آلفرد: "نمی‌خواستم این کار رو بکنم... تسلط من روی جادوی برش خیلی خوبه ولی اون جانگیر جا خالی داد و جادو خورد به یه بی‌گناه."

آرتور: "درخواست بازگشتت به نیروهای پلیس در اداره کل جادوگری داره بررسی می‌شه، ولی مجوز تدریست هنوز باطل نشده... اصلاً چرا از جادوی برش استفاده می‌کردی؟"

آلفرد: "اون مار آدم‌نما بود... بقیه‌اش رو هم خودت می‌دونی."

آرتور دستش را روی شانه‌ی برادرش می‌گذارد و می‌گوید: "می‌دونم، مرگ مامان سخت بوده ولی انتقام راه چاره نیست."

آلفرد: "یعنی ببخشم؟"

آرتور: "نه، ولی مثل آدمای بی‌رحم نباش... اینطوری با جانگیرا و رییس‌شون «دو سر» چه فرقی داری؟"

آلفرد: "پدر یه جادوگر تاریک بود، سابقه خانواده پرینپن خرابه... البته تا قبل از اینکه تو یکی از اعضای سنا بشی."

آرتور: "معلم معجون‌سازی در مدرسه و دانشگاه رو ترجیح می‌دم ولی آره، عضو سنا بودن خیلی مقام بالاییه."

دو برادر به یک خانه‌ی چوبی می‌رسند و آلفرد می‌گوید: "خب، رسیدیم."

او در می‌زند و صدایی می‌گوید: "رمز رو بگو."

آرتور: "یال‌دار."

در باز می‌شود و دو برادر وارد می‌شوند و مردی با موهای سیاه و چشمان قهوه‌ای پشت در ایستاده و می‌گوید: "از دیدنتون خوشحالم."

آلفرد: "ما هم همینطور پلویت باک."

دو برادر وارد خانه می‌شوند و در داخل خانه، زنی با موهای سیاه بلند و چشمان قهوه‌ای روی مبل نشسته و دست چپش پانسمان شده و یک پسر یکساله با موهای سیاه را در آغوش گرفته است. لیلی سلام می‌کند و آرتور می‌پرسد: "سلام لیلی، زخمت چطوره؟"

لیلی: "مشکلی نداره... ولی در مورد آنلد نگرانم... آیا می‌تونه دوست پیدا کنه؟ اگر بفهمن که..."

و اشک از چشمان لیلی سرازیر می‌شود.

آرتور: "آره می‌دونم، گرگ‌نما بد جانوریه... تا جایی که می‌دونم تا سن یازده سالگی اگر از نور ماه کامل دور باشه اتفاقی نمی‌افته."

پلویت: "و بعد از یازده سالگی؟"

آرتور: "یه معجون وجود داره که جلوی گرگ‌نما شدن رو می‌گیره ولی تأثیرش موقتیه... باید هر ماه ازش بخوره."

پلویت: "اگر یادش بره چی؟"

آرتور: "باید حواسمون باشه... بهتره این موضوع رو هم مخفی کنیم و به کسی نگیم."

لیلی: "حتی خواهرم؟"

آرتور: "بله، مخصوصاً به اون... البته دارم روی یه معجون دائمی کار می‌کنم ولی تا اون موقع باید حواسمون رو جمع کنیم."

آرتور آستین دست راستش را بالا می‌زند و روی دستش جای دندان گرگ است و به رنگ سبز می‌درخشد. او می‌گوید: "وقتی گرگ سبز رو گیر بیارم شاید بتونم بسازمش... تا اون موقع این روند باید رعایت بشه."

لیلی: "باشه حواسم هست."

آرتور: "فقط یک مشکل دیگه هم هست که حل‌شدنی نیست."

لیلی با ناراحتی: "چی؟"

آرتور: "این بچه به گوشت خام تمایل خواهد داشت."

لیلی با خنده: "فقط همین؟ فکر کردم چی شده! این همه آدم وجود دارن که گوشت خام دوست دارن."

ناگهان یه مار سبز رنگ متوسط وارد خانه می‌شود و لیلی وحشت‌زده جیغ می‌کشد. آلفرد می‌گوید: "نترس، این مار مال منه."

مار از بدن آلفرد بالا می‌رود و روی دستش می‌آید. آلفرد می‌گوید: "هششش لاشش سیسیسیسی... هشبر سسسسس... من باید برم."

و از خانه خارج می‌شود.

آرتور: "چه حیف که من زبان مارها رو نمی‌فهمم."

یکهو از آتش شومینه مردی با موهای نقره‌ای بلند که چشم راستش آهنی است و ناخن انگشت اشاره و انگشت وسط دست چپش هم آهنی است و با دست چپش عصایی با سر مار گرفته وارد می‌شود و می‌گوید: "سلام دوستان."

آرتور: "سلام چشم‌آهنی."

مرد سر مارشکل عصایش که ته چوب‌دستی سفیدرنگی به آن وصل است را جدا می‌کند و چوب‌دستی‌اش را به سمت آرتور می‌گیرد و با عصبانیت می‌گوید: "منو چشم‌آهنی صدا نکن!"

آرتور: "باشه لاوازی... ولی چشم‌آهنی بهت میاد."

لاوازی چوب‌دستی را پایین می‌آورد و دوباره توی عصایش می‌گذارد: "ولی نه وقتی مسخره‌ات کنن... بعدا صحبت می‌کنیم."

آرتور: "بله... همون‌طور که من هم باید یه شغال می‌شدم و همه بهم می‌گن که به کل خاندانم پشت کردم."

لاوازی: "بله درسته، همه خاندان پرینپن در گروه شغال درس خوندن... ولی خب تو هم دانش‌آموز خوبی در گروه سگ بودی."

آرتور: "ممنونم لاوازی."

لاوازی: "خب، همه چیز به درستی پیش می‌ره... به کسایی که لازم بود گفتم که آنلد گرگینه شده، رمز رو که بگید به کمکمون میان."

لیلی: "چه کمکی؟"

پلویت: "ممکنه یه روز از دستمون در بره و آنلد تبدیل بشه."

لیلی: "امیدوارم این اتفاق نیفته."
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.